شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, May 28, 2003  

همجنسگرا : مجرم، بيمار، منحرف يا ...؟

مدتها درصدد گفتگو با يك همجنسگراي ايراني بودم. اين فرصت پيش نمي آمد. اكثر همجنسگرايان ايراني، به دليل فشارهاي سياسي و اجتماعي حاكم بر ايران و احساس خطر، حاضر به بيان گرايش جنسي خود و انجام مصاحبه با يك ايراني نيستند. تا اينكه ا.ابراهیم حاضر شد در يك گفتگوي دوستانه، از خودش، گرايش جنسي و مشكلاتش در ايران بگويد. او به دليل مشكلات شخصي به يكي از كشورهاي اروپايي پناهنده شده ست. با هم مي خوانيم :

شما يك همجنسگراي ايراني هستيد،‌ اين يعني چه؟

ببينيد، سوال شما از دو بخش تشكيل شده، همجنسگرا يك نوع گرايش جنسي و ايراني يك مليت است . فرد همجنسگرا شخصي است كه از لحاظ روحي، جنسي و جسمي، تمايل به همجنس خود دارد، خواه مي تواند مرد يا زن باشد. همجنسگراي ايراني يعني فردي با داشتن اين مشخصات در جامعه ايران .

چطور شد كه همجنسگرا شدي؟

من همجسنگرا نشدم. همجنسگرا بودم. سوالتان را با يك سوال ديگر جواب مي دهم. چطور شد كه شما، غير همجنسگرا شديد؟ لطفا جواب بدهيد..

مسئله كمي متفاوت هست. بيشتر مردم دنيا، لااقل آنطوري كه ديده مي شود ،‌مثل من هتروسكشوال (دگرجنسگرا) هستند، يا دست كم اينطور ادعا مي كنند. وقتي من از شما اين را مي پرسم، منظورم اين هست كه چرا با ديگران و اكثريت جامعه، تفاوت داري؟

اين من نيستم كه با ديگران تفاوت دارم. جامعه با من متفاوت برخورد مي كند. همانطوري كه در جامعه، افراد بلند قد و كوتاه قد، چاق و لاغر وجود دارند، در همين جامعه افرادي با گرايشهاي جنسي متفاوت هم مي توانند وجود داشته باشند. يك فرد مي تواند به جنس مخالف خود علاقه داشته باشد يا به همجنس خود

اما خيلي ها ، اين تفاوت را به رسميت نمي شناسند، يعني اين مثال شما را صحيح نمي دانند. همجنس گرايي به عقيده خيلي ها ، يك انحراف است. يك اشتباه، يا يك بيماري است...

اگر از نگاه علمي به قضيه بنگريم و بخواهيم جواب علمي براي اين موضوع پيدا كنيم، مي توان با مراجعه به مقالات علمي و پزشكي‌ پيشرفته ترين كشورهاي دنيا، مثل آمريكا، كانادا، استراليا، ژاپن و قاره اروپا پاسخ سوالمان را بيابيم. حتي در بسياري از كشورهاي آسياي جنوب شرقي كه پيشرفت علمي آنچناني هم ندارند ، اين گرايش بدور از هرگونه تعصب و پيش داوري و عامي گرايي، يك موضوع صد در صد طبيعي و خواست جنسي قشري از افراد جامعه بنام همجنس گرا شناخته شده است. بسياري از كشورها از جمله آمريكا، آلمان، هلند كليه قوانين اجتماعي و حقوقي از جمله قوانين مربوط به ازدواج و فوت همسر، ارث و پذيرفتن فرزند را براي همجنسگرايان نيز برسميت مي شناسند.

يعني تحقيقات علمي، اين را ثابت كرده كه همجنسگرايي انحراف نيست؟ بيماري نيست؟

تحقيقات به سادگي روشن مي كنند كه نه تنها بيماري نيست، كه در بسياري از موارد به علت وجود اسم انحراف بر روي اين گرايش، اين خواست منحرف شده و مشكلات جدي به بار آورده است.

ممكن هست در همين موارد مثالهايي از ايران بزنيد؟

به عنوان مثال، پسري را مي شناختم كه از نظر گرايش جنسي، همجنسگرا بود ولي بدليل وجود تابوي همجنسگرايي در ايران و نداشتن اطلاعات صحيح از جمله سوالاتي مثل : "من چه كسي هستم؟ و چه مي خواهم؟" خانواده اش او را وادار به ازدواج با زني مي كنند و عروس بخت برگشته به لحاظ عدم برخورداري از لذات جنسي، درخواست طلاق از دادگاه مي نمايد و مرد از ترس كشف رازش، دست به خودكشي مي زند.. حال با نگاه به اين مثال، چند نكته آشكار مي شود :
يك- سركوب غريزه جنسي مرد همجنسگرا و همسرش ( نه اين مرد از لحاظ جنسي ارضا مي شد، نه آن زن)
دو- پديده طلاق
سه- از دست رفتن يك انسان بيگناه
چهار- تشكيل يك پرونده جنايي

شما از نداشتن اطلاعات صحيح گفتيد و پاسخ به سوالات "من چه كسي هستم و چه مي خواهم"، اين يعني چه؟!

بسياري از همجنسگرايان ايراني كه من مي شناسم، بدليل نداشتن اطلاعات كافي در مورد ذائقه جنسيشان دچار يك سردرگمي مي شوند. نمي دانند كه هستند؟ حتي در مواردي كه نمي شود به راحتي از آن گذشت، ديده شده است كه فرد همجنسگرا تغيير جنسيت داده و تبديل به زن يا مرد شدن را، راه حل مناسبي براي مشكل لاينحل خود مي داند. به نوعي مي شود گفت كه پس از ساعتها تفكر،‌ به ناگهان پاك كن را برداشته صورت مسئله را پاك مي كند. مخصوصا بخاطر بافت سنتي و مذهبي بسياري از كشورهاي جهان سوم از جمله ايران (كه همه چيز بايد در چهارچوب شرع و عرف و مذهب و قوانين اسلامي بگنجد) علم سكسولوژي دستكاري شده و به جامعه گفته مي شود كه رابطه جنسي فقط در چهارچوب شخص فاعل و مفعول مي گنجد. به اين معنا كه علم من در آوردي روانشناسي اسلامي به بازار مي آيد و متخصصيني را به زير پوست اين جوامع تزريق مي كند كه مي خواهند همه چيز را در چهارچوب مذهب و سنت بگنجانند. از جمله علم سكسولوژي را. اگر بخواهيم كمي عاميانه تر صحبت كنيم، بايد بگوييم كه از نظر اين به اصطلاح پزشكان و نظريه پردازان، انسانها از لحاظ جنسي فقط و فقط به دو دسته مرد و زن و رابطه متقابل بين اين دو تقسيم خواهند شد. همان فاعل و مفعول . پس موجود بيچاره همجنسگرا از ديد جامعه وجود خارجي نخواهد داشت يا يك وصله ناجور است. البته از آنجايي كه همه قوانين سنتي و مذهبي تبصره هم دارند، روانشناسي اسلامي هم از اين قانون مستثني نيست و كلاه شرعي مخصوص به خود را دارد. نام اين كلاه شرعي، تغيير جنسيت است .

چرا تغيير جنسيت را كلاه شرعي مي دانيد؟

ببينيد، به عنوان مثال، علي يك مرد همجنسگراي ايراني است. مي خواهد با همان رفتارهاي به اصطلاح اوا خواهرانه يا زنانه، به زندگي عادي خود ادامه دهد. (با توجه به اينكه از لحاظ جنسي، به مردها گرايش دارد.) علم سكسولوژي در جوامع مدرن، لزومي نمي بيند كه علي را وارد پروسه تغيير جنسيت كند. سليقه جنسي علي، در علم سكسولوژي به رسميت شناخته شده و نيازي به مرمت و بهسازي ندارد. اما در يك جامعه سنتي و مذهبي مثل ايران، علي يك شخص ناقص است. او همجنسگراست و همجنسگرا در روابط مردان و زنان مذهبي و سنتي جايي ندارد. پس مردسالاري حاكم بر اين جوامع، علي را نه تنها يك انسان ناقص مي بيند بلكه او را يك متجاوز قلمداد مي كند كه جوانمردي ، مردانگي، مردسالاري و در نهايت سمبلهاي مرد ايراني را زير سوال مي برد. بنابراين علي نمي تواند يك مرد باشد. او را بايد زير تيغ جراحي به يك زن تبديل كرد، به يك باصطلاح خودشان ضعيفه ،‌ يك مفعول منفعل از ديد يك جامعه مردسالار...


در ايران، به شما به عنوان يك همجنسگرا چگونه نگاه مي شد؟

نمي شود به اين سوال پاسخ قطعي و كلي داد. ديدگاههاي مختلفي در اين زمينه وجود دارد:
دسته اي از افراد معتقدند يك همجنسگرا نه تنها جامعه را به انحراف و ابتذال مي كشاند، بلكه خشم خداوند را متوجه اين جامعه خواهد كرد. اين گروه با توسل به احاديث و كتب آسماني و تفسيرهاي مربوط به آنها، نه تنها فرد همجنسگرا را يك مجرم تلقي مي كنند بلكه وي را مستحق مجازات مرگ به طرق مختلف مي دانند. ( رجوع شود به قانون مجازات اسلامي و توصيه هاي مراجع تقليد مثل آيت الله موسوي اردبيلي و محمدي گيلاني)

دسته اي ديگر، با ملايمت بيشتري برخورد كرده و همجنسگرايي را يك بيماري مي دانند كه بايد در جامعه ريشه كن شود تا نتواند افراد ديگر را مبتلا كند. ديد و رفتار اين گروه در مقابل همجنسگرايان شبيه به برخورد در مقابل يك بيمار مبتلا به جذام يا طاعون است. اين دسته معتقدند همجنسگرا بايد تحت نظر و مراقبت پزشكان مخصوص قرار بگيرد تا نه تنها گرايش خود را به دست فراموشي بسپارد، بلكه ديگر انسانهاي همجنسگرا را به داخل اين نظريه بكشاند : " تو بيمار هستي و بايد درمان شوي! " عده اي هم حكم به تغيير جنسيت فرد همجنسگرا داده و او را يك موجود ناقص الخلقه، بين زن و مرد مي دانند.

عده انگشت شماري هم، اين گرايش را يك بيماري ندانسته بلكه پارا فراتر از اين گذاشته معتقدند انسانها با داشتن گرايشهاي جنسي متفاوت بايد آزادي زندگي مسالمت آميز در جامعه داشته باشند.

دوست دارم كه مثالهاي ملموس تري از برخورد مردم ايران با همجنسگرايان در خانواده، كوچه و خيابان بشنوم...

در بسياري از موارد خانواده ها فقط به رفتار خارجي يك فرد همجنسگرا نگاه كرده و هيچ در صدد يافتن خواستها و مطالبات وي نيستند. مثلا به يك پسر همجنسگرا مي گويند :چرا اين لباس را مي پوشي؟ چرا نوع آرايش موهايت با فلان عموزاده يا خاله زاده ات فرق مي كند؟ حتي در مواردي كه در ايران كم هم نيست، لغات كاربردي براي همجنسگرايان بسيار شديدالحن و زشت است. مثل : اوا خواهر، كوني و لغات زشت از اين دسته... لازم به تذكر مي دانم كه ممكن فردي همجنسگرا باشد ولي ظاهرش نشان دهنده گرايش جنسيش نباشد. در اين موارد مشكل چند برابر مي شود. فشارهاي خانواده و اجتماع بر اين دسته، مضاعف است. براي مثال، ازدواجهاي اجباري و متعاقب آن طلاق و زندگي هاي نافرجامي پيش مي آيد كه نمونه اي ذكر شد...

در پايان دوست دارم بپرسم، آيا شما روزي را مي بينيد كه در ايران با توجه به مفاد اعلاميه جهاني حقوق بشر، همجنسگرايان و گرايش آنها يك بيماري يا انحراف تلقي نشود و از طرف هيچ مرجع حكومتي، قضايي، نظامي،‌ سياسي و نيز اعضاي اجتماع مورد خشونت و فشار قرار نگيرند؟

اين بستگي به اين دارد كه چقدر به جامعه اطلاعات صحيح داده شود، چه اندازه مراجع علمي در درسترس عموم قرار گيرد. امروزه با وجود اينترنت دسترسي به داده هاي علمي در اين مورد آسانتر شده و سانسورهاي حكومتي كاربردش را رفته رفته از دست مي دهد. ممكن هست تعداد زيادي از ايرانيها، همين گفتگوي ما را بخوانند و شايد براي اولين بار، يك همجسنگرا فرصت مي يابد تا با هموطنانش به گفتگو بنشيند. در صورتيكه در گذشته اين امكان وجود نداشت. تا مادامي كه مسائل جنسي در جامعه ايران، تابو است نمي توان انتظار داشت گرايش همجنسگرايي به عنوان يك گرايش اقليت، به رسميت شناخته شود.

با تشكر از اينكه وقتتان را در اختيارم گذاشتيد...

posted by Nightly | 12:35 PM


Monday, May 26, 2003  

سفر بخير كاپيتان!

با چشمانم كشتي ها را يك به يك بلعيدم. بوي آشناي دريا را تو دادم و از پله هاي كشتي بالا رفتم، به عرشه كه رسيديم، گفت : ((Welcome on board))

دو سال و نيمي مي شد كه مرد دريا را نديده بودم. دريا پشت آدم را خم مي كند؟ نه! از دور ديدمش كه مي آيد. هنوز به همان بلندي و راست قامتي بود. با همان صدا و همان لهجه و همان صفا!
- سلام مرد دريا! خوش آمدي! صفايت را قربان!
چون برادرم در آغوشش گرفتم. زير نم نم باران شهر روتردام چرخي زديم. از خشكي و دريا گفتيم و خاطرات مشترك را مرور كرديم. نگفته ها را چشمانمان گفت: سفر به سبزي “يوش” و آرامگاه نيما يوشيج، كوهنوردي سبلان، شبهاي تهران و خانه اوستاد نوازنده – كه كاروانسراي ما بود زماني- ، مهماني فوق ليسانس داريوش و پرتاب پيتزا، گرماي مي ناب و زخمهء اوستاد و تنبور او، چراغهاي خاموش و اشكهاي ما..
وقت زيادي نداشت، دلبسته بازگشت بود و در خشكي نا‌آرام. به خانه ء روي آبش رفتيم: به خلوتگاه عاشقان دريا، به كشتي دريايي ها!
كشتي روي اقيانوسي از عشق شناور بود. اين را وقتي به عرشه آمدنم را تبريك مي گفت از برق چشمانش فهميدم. هر چه به قلب كشتي نزديكتر شديم،‌ برق چشمانش بيشتر مي شد. عظمت كشتي را كه نشانم داد ، محو شدم. يك تايتانيك حسابي بود و از آن هم بزرگتر. سي و پنج نفر دريادل، تيمارش مي كردند. چند نفري شايد از فشار روزگار و ديگران البته از عشق، دل به چنين دريايي زده بودند. همه سرگرم عشق بازي با كشتي و دريايشان بودند و فرصت گپ زدن نبود. چاق سلامتي كرديم و دستانشان را فشردم. در كابين مرد دريا،‌ جاي يك پري دريايي را خالي يافتم هرچند كه از لطافت ملس اقيانوس لبريز بود. نرم نرمك، وقت رفتن مي رسيد. همگام با خاطراتش، سري به چين، فنلاند، مصر و سوئد زده از اسكله ها و خليج ها عبور كرده بوديم. موجها و طوفانهايي را آنروز پشت سر گذاشتيم كه چنين عظمتي را چون پر كاهي به آسمان پرت مي كنند.
او را در آغوش گرفتم و يادگارم را برداشتم:
يك روز بياد ماندني پر از گوش ماهي ...
سه بار دريا را بوسيدم و راهي خشكي شدم. به خانه رسيدم اما، دلم را جا گذاشته بودم.

posted by Nightly | 4:32 PM


Saturday, May 24, 2003  

مرد دريا مي آيد.

اين مرد از دريا مي آيد. دل اين مرد دريا، شن دارد. گوش ماهي دارد. رطوبت دارد. عشق دارد. اين مرد، با خودش صفا مي آورد. دريا مي آورد. ماسه بادي، موج، باد، مرغ دريا، بادباك، خاطره هاي پر از صدا مي آورد. مرد دريا يك پري دريايي دارد. پري دريايي، يك مرد دريا دارد. جيب هاي مرد دريا، پر است از دريا، از صدف، از مرواريد سفيد، از بچه ماهي هاي زنده، از از سبلان و از دماوند. جيب هاي مرد دريا، پژواك ايام آشنا دارد. صدف هم براي گوش، صدا دارد. صداي دريا دارد. اين مرد دريا، تنبور دارد. تنبورش حرف ندارد. آنهم صداي دريا دارد.
خوش آمدي مرد دريا. اشكهايم را ببين..صدفهايم كو؟

posted by Nightly | 12:14 AM


Wednesday, May 21, 2003  

برخورد سوم، از نوع نزديك:
اي زقنبوت بگيريم ما مردها!

خواهر خوبم،
از نجابت گفتي و بكارت. داستانهاي جالبي مي سازيم ما مردهاي مردسالار. نجابت كدومه؟ بكارت چه صيغه ايه؟ غيرت كدومه؟ اگر اينها خوب بود كه خود ما آقايون قلدر و زورگو دودستي مي چسبيديمش و نميذاشتيم دست شما خانومها بهش برسه. بابا اينها كشكه، داستانه. يه سري بزن به ويل دورانت. يه خزعبلهاي مفيدي نوشته كه اسمش " مشرق زمين، گاهواره تمدن" هست. اونجا كلي وراجيهاي باحالي كرده به اسم : جنسيت. تونستي حتما" از لحاظت بگذرون. لذات فلسفه ء همين بابا هم توپه. يه كتابي هم هست به اسم "ميمون برهنه" ترجمه فريدون آدميت. خيلي ساله چاپ نشده خانومي، آخه ميمون بي حجاب، به حال انقلاب خيلي مضره. اما افستش رو توي انقلاب و همينطور از طريق يه مطبوعاتي كه آدرسش رو بعدا بهت ميدم مي شه پيدا كني. يه كلوم اينكه : ما آقايون خودخواه، در طول تاريخ اينقدر دور ورداشتيم كه زن رو كرديم مايملك خودمون. حتي انتظار داريم كه زنها، وفاداري خودشون رو براي يه نتراشيده-نخراشيده فرضي كه در آينده ممكنه همسرشون بشه، حفظ كنن‌( حالا اين همسر فرضي كيه، توفيري نميكنه، پرده بكارت بايد تحت الحفظ براي تخريب در شب مسخره زفاف، تحويل اوس غلوم لبوفروش بشه!) . شواليه با اسب سفيدش، حجله، مهريه و اين اراجيف همه ساخته ذهن عقب مونده ما مرداست. خانومها رو توي اندروني استريل نيگر داشتيم، حالا هم دوقورت و نيم مون باقيه كه حتي بهترين آشپزها مردن. اي زقنبوت بگيريم ما مردها!
ميگم بد نيست، يه كمي هم با فمينيستهاي هموطن بپلكي تا از راه بدرت كنن. دارن يه كارهاي خوبي ميكنن. جيگرم جلا مياد نوشته هاي بعضيهاشون رو مي خونم. ممكنه گاهي يه كمي تند برن، گاهي به در و ديوار بزنن، اما خوب رسمش همينه ديگه خواهري. كم كم دست به فرمونشون بهتر ميشه. تاريخ رو كه نيگا كني همينطور بوده ديگه. اينجا هم توي بلاد كفر، زنها اولش تند رفتن. دامن نپوشيدن، براي مردها سوت زدن. دسته جمعي رفتن توي خيابون. تابوها رو شكستن. گاهي لازمه اين تندرفتنها خواهر كوچولوي عزيزم...
سرم يه ريزه درد ميكنه، الان هم بايد بشينم كمي كارهاي جدي انجام بدم. شب درازه و قلندر بيدار.
عفيف نباش، ضعيف نباش!
ديدار به ياهو مسنجر
قربانت - داداشي

پ.ن يكم- بهداشت قلمم كم شده، نه؟ ;)
پ.ن دوم- قشنگ نوشتي خواهر خوبم كه : " برات يه دونه كرگدن عروسكي خريدم كه پوستت مثل كرگدن كلفت بشه." و در ايميل جديدت هم چه زيبا اضافه كردي : " به پوست تنت دست ميكشم، كلفته. آسوده ميشم. پوستت كلفته جونور عزيز من. يه پسر متوسط با دو-سه متر زبون...... "

posted by Nightly | 11:38 PM


Tuesday, May 20, 2003  

سگ خور!

اگر سه-چهار شب هست كه نخوابيديد حتما با تراشيدن يك عذر موجه، در خانه بمانيد و استراحت كنيد. اگر امكانش نبود، ساعت شش صبح وقتي دوش گرفته ايد و هواي بيرون سرد است، بلافاصله بيرون نرويد. به هر جهت، اگر با وجود بيخوابي به يك جلسه رسمي در مديا كمپلكس رفتيد، موقع دست دادن دقت كنيد كه به جنتلمن هلندي نگوئيد : ((صباح الخير)) و دست خانم روسي را زياد محكم فشار ندهيد و به اخوي عرب، روسي بلغور نكنيد كه : ((ازدراسيتي، كاك دلا؟)) و جواب سلام دخترك زيباروي عكاس را حتما" بدهيد..حالا اگر قبل از شروع جلسه اين همه جرم انجام داديد; در طول برنامه، نوشته هايتان را يك پاراگراف درميان نخوانيد و كمتر خميازه بكشيد. خميازه هم زياد كشيديد، خيلي مهم نيست خانم عكاس خوب مي داند چطور تلافي كند! اين بندها را كه به آب داديد، موقع برگشت مثل بچه آدم در ترن بخوابيد. بجاي خوابيدن اگر نوشتنتان گرفت، شعور داشته باشيد و جواب تلفن خانم عكاس را بدهيد. حالا تلفن را هم زرتي خاموش كرديد، وقتي بعد از ظهر به خانه برگشتيد و هنوز دو ساعت وقت داريد،‌ محض رضاي خدا و بي بي شهربانو چرت بزنيد! بجاي چرت زدن اگر ساكتان را برداشتيد و با دوچرخه به كلاس ورزش رفتيد و مربي جديد كاراته را نشناختيد، از دخترك كمك مربي نپرسيد : ((اين غول تشم ديگه كيه؟)) پرسيديد به جهنم، بعد از دوش گرفتن دوچرخه را جلوي باشگاه جا نگذاريد و بجاي دوچرخه با اتوبوس به دانشكده ... نرويد! تمام اين ديوانگي را هم كه كرديد‌ به اسفل السافلين، قبل از گذاشتن ساك ورزشي در كمد مخصوص دانشجويان، كفش ورزشي ويژه سالن سربسته، را در ساك بگذاريد و كفشهاي ديگرتان را بپوشيد. اين همه حماقت توي سرتان بخورد، وقتي ساعت نه و نيم شب به خانه رسيديد و خسته ايد و سردرد داريد و خوابتان مي آيد و عطسه مي كنيد و آب از بينيتان سرازير مي شود، وبلاگ نوشتنتان ديگر چيست؟!
- دوچرخه ام را ندزدند؟
- خوابم مي آيد، دزديدند هم سگ خور!

پ. ن - آه شت! ساك ورزشيم جا موند!

posted by Nightly | 11:43 PM


Sunday, May 18, 2003  

احمق!

فنجون قهوه رو كوبيد روي ميز كافه. دستاش رو گذاشت زير چونه اش و با ژست مخصوصش زل زد توي چشمهام. اسم اين ژست رو گذاشته بودم: انتظار يك كلافه ء زيبا! منتظر بود كه چيزي بگم. نگفتم. دستش رو از زير چونه اش برداشت. انگشتش رو توي ته مونده قهوه فنجون كرد. دفترچه ام رو از جلوم برداشت و با حرص يك صفحه خالي جدا كرد و با انگشتش، پر رنگ و درشت نوشت : احمق!
بعدش گفت :
توي اين دنيا چند ميليارد آدم دارن متوسط و روزمره زندگي ميكنن؟ گاهي از اين دفترچه و رنگ آبي اين خودكار و صفحه كليد اين كامپيوتر و اين دوربين عكاسي متنفر ميشم. اين پيرمردي كه داره از اينجا رد ميشه، قول مي دم كه از جنگ جهاني دوم تا حالا هيچ كتابي نخونده. شايد هر روز غروب، يه روزنامه رو ورق بزنه. اما چقدر سرحاله. اين گارسون بيسواد پشت بار، شرط مي بندم تا حالا غير از SMS هاي موبايلش چيزي ننوشته. چرا اينقدر خوشبخته؟مي بيني چطور مي خنده؟ تو حالا دماغت رو فرو كن توي كثافتهاي افغانستان و غصه بخور. بشين تا صبح خبر بخون و سيگار بكش و بنويس. برو تا آخر عمرت با اين بي خونه ها لاس بزن. با حس مسخره ت يك قلك بگير دستت و يونيفورم بپوش و توي سرما در خونه ها رو بزن براي عفو بين الملل دويست و پنجاه و سه يورو پول جمع كن. كه چي؟ با اين كارا جورج بوش نفهم شكست مي خوره؟ امپرياليسم تعطيل مي شه؟ آره.. با اون پيرزنهاي يائسه بر عليه خشونت پليس روسيه امضائ جمع كن. برو دويست تا عكس از فلسطيني هايي كه زير بولدوزر له ميشن، بنداز..چيزي عوض ميشه؟ نخير! حقوق بشر مرد، سقط شد. سالها پيش به گه نشست. تموم شد.. اون افغانستان، اينهم عراق.. پس فردا هم كشور شما.. اينهمه ساله اسرائيل داره آدم ميكشه....

انگشتم رو توي قهوه كردم و روي كاغذ نوشتم‌: احمق!
دست راستش رو گذاشت روي دست چپم. لبخند زد.خودش رو روي نيمكت سر داد و چسبيد بهم. سرش رو گذاشت روي شونه ام. بعد فنجون من رو برداشت و ته مونده قهوه سرد توش رو ريخت روي دستم. منهم ظرف كوچك شير را برداشتم و خيلي آروم به لبه ميز نزديك كردم و ريختم روي شلوارش. پاهاش رو تكون داد و خنديد. شير پخش شد روي شلوارش و قطره ها از دو طرف شلوارش سر خوردن و ريختن روي كف چوبي كافه. قبل از اينكه فرصت كنم غر بزنم، يك صفحه از نوشته هام رو جدا كرد و باهاش شلوارش رو پاك كرد. دستم رو بالا آورد، به لبانش نزديك كرد ولي گاز گرفت. منهم موهايش را كشيدم. جيغ زد و با ناخنهاي بلندش يك نيشگون حسابي از پايم گرفت. سرش رو گذاشت روي شونه ام. به ساعتش نگاه كرد و يك دفعه از جايش پريد و لب تاپ و دوربين عكاسيش و دفترچه و خودكار من رو گذاشت توي كوله پشتيش.

- پاشو بريم، دير شد!
- كجا؟
- تعويض شلوار من و بعد تظاهرات ضد جنگ، آقا احمقه! و لبهام رو بوسيد.
- بريم خانوم احمقه.
لبهاش رو بوسيدم. به يك اندازه احمق بوديم.

posted by Nightly | 4:03 AM


Saturday, May 17, 2003  

Virus!!


From : support@persianblog.com
To : roozgar@hotmail.com
Subject : Fw: goldfish
Attachment : goldfish.mp3.scr (37k)
=====
Subject : Fw: Joke Friendship to share !!
Attachment : sharelove.scr (37k)


از ماهي هاي طلايي آلوده به ويروس جدا" بپرهيزيد!!!
از شراكت در عشقهاي ويروسي، جدا" خودداري كنيد!!!

posted by Nightly | 1:44 PM


Friday, May 16, 2003  

عكس آيت الله حكيم، خبري، ناگهاني يا فجيع؟

يكي از كودكاني كه در مراسم به مناسبت بازگشت آقاي محمد باقر الحكيم به مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق حضور دارد، توسط او بوسيده مي شود. اين عكس را در چه دسته اي مي توان قرار داد؟‌ يك عكس معمولي خبري؟ يك عكس ناگهاني كه صحنه اي خاص را ثبت كرده يا يك عكس فجيع، كه رهبر شيعيان عراق را در حال چشيدن لبهاي يك طفل خردسال به تصوير مي كشد؟
عكس، مدت مديدي است كه جايگاه ويژه اي در رسانه ها پيدا كرده است. جذابيت عكسهاي خبري تا بدانجاست كه امروزه تصور يك رسانه بدون عكس، براي بسياري از بينندگان و خوانندگان رسانه هاي تصويري و نوشتاري غير ممكن است.* امروزه رسانه هاي معتبر دنيا در رقابت تنگاتنگي براي استفاده از بهترين عكسها از رويدادهاي مهم دنيا هستند. جذابيت تصويري، يكي از ويژگيهايي است كه ناديده گرفتن يا اغماض در آن، مي تواند ضربه مهلكي به ارزش حرفه اي يك رسانه باشد.
تقسيم بندي عكسهاي رسانه اي، كار ساده اي نيست و مي توان انواع مختلفي را بر شمرد. در ميان عكسها،‌ "عكسهاي ناگهاني" از ديدني ترين و جالترين عكسها هستند. عكاس در اين نوع عكسها، شكارچي لحظه است و عكسبرداري چنين لحظاتي فقط از يك عكاس كارآزموده و حرفه اي بر مي آيد.(عكس چرت زدن نمايندگان مجلس شوراي اسلامي در حين نطق پيش از دستور، درگيري هاي پارلماني يا عكس معروف خنديدن آقاي خاتمي در پيروزي انتخابات رياست جمهوري از اين دست عكسها به شمار مي روند.) همينطور "عكسهاي فجيع" از عكسهاي تكان دهنده اي هستند كه مي توانند ساعتها ذهن بيننده را به خود مشغول كنند. (مجسم كنيد عكس خوردن كودكان در جنوب شرقي آسيا يا عكس عضوي از بدن انسان در شكم شكافته شده يك كوسه، صحنه مربوط به لگد زدن سربازان صرب به جسد كشته شدگان بوسنيايي (كريستن امانپور**) و هزاران عكس تهوع آور ديگر.) در ارتباط با چاپ يا عدم چاپ عكسهاي "فجيع" بحثها و نظرات گوناگوني وجود دارد كه پرداختن به اين نظرات از حوصله اين بحث خارج است. كوتاه اينكه بسياري از صاحبنظران، چاپ اين عكسها را منوط به انطباق با هنجارهاي موجود در يك جامعه مي دانند. نگاه كنيم به عكس زير :



اگر با نگاه بينندگان غربي و هنجارهاي موجود در جوامع غربي به اين عكس بنگريم، بدون شك اين عكس را در رسته عكسهاي "فجيع" قرار خواهيم داد. فجيع از آن جهت كه اين عكس خواسته يا نا خواسته پدوفيل بودن (بچه بازي در اصطلاح عوام) آقاي حكيم را به ذهن بيننده غربي القا مي كند.هرچند 'شرح عكس'ي كه در بخش خبري ياهو به نقل از (REUTERS/Kieran Doherty ) آمده، فقط يك شرح معمولي رويداد باشد. ( وقتي نگارنده عكس فوق را به تعدادي تصادفي از عابران اروپايي نشان داد، بدون استثناء صحنه تصوير شده را تهوع آور توصيف كردند.)
نظر بيننده ايراني در مورد اين عكس چيست؟ با توجه به هنجارهاي جامعه ايران، آيا از اين عكس در مطبوعات داخل مرزهاي كشورمان استفاده خواهد شد؟ اينها پرسشهايي است كه همچنان بر ذهن نگارنده اين مطلب باقي است.

--
* هنوز نشريات معتبري هستند كه بجاي عكس از طرح استفاده مي كنند و ...
* * تا آنجا كه بخاطر دارم، بعدها ذكر شد كه خانم امانپور با پرداخت پول به سربازان بوسنيايي، صحنه مورد ذكر را بازسازي كرده بود.
لينك عكس و شرح آن : بخش خبري ياهو

posted by Nightly | 2:38 AM


Thursday, May 15, 2003  

[...]


[...] In a nut shell , one has to pay a dear price for being an Iranian journalist. Some of the hazardous consequences are as follows:
Most often, severe financial problems arise when publications are now and then suspended ,no guarantee of jobs, journalists are imprisoned, forcefully interrogated and got mentally tortured [...] .This is the minimum price one has to pay for his profession[...]

- Freedom of media in Iran - My investigative report - published [...]
(Sorry, I write here anonymously!)

P.S- C'est la vie :(


posted by Nightly | 11:32 PM


Wednesday, May 14, 2003  

زير يك تك درخت، روي يك تپه

اينجا بايد كوير باشد. گرماي سوزانش را مي شناسم. پيرمرد، روي تپه اي، زير تك درختي نشسته است. سازش را در بغل گرفته و مي نوازد. من تشنه ام و سينه خيز به سمت موسيقي مي خزم. پوستم چاك چاك شده، گلويم خشك است و هوس آب دارد. نمي دانم چرا حس مي كنم كه پيرمرد كور است. شايد از زور تشنگي باشد. مي خواهم فرياد بزنم: آهاااااي پيرمرد.. اما صدايم در نمي آيد.زبانم را گرما و تشنگي از من گرفته و نيرويي به گلويم فشار مي آورد..
پيرمرد يك قطعه آشنا مي نوازد. سازش سه تار است. انگار خون زيادي از من رفته، سستم و خواب آلود. از ميان چشمانم، سايه پيرمرد و تك درخت را نشان مي كنم و با تمام نيرو خودم را به طرف موسيقي مي كشانم. موسيقي واضح است اما پيرمرد و تك درخت انگار دور مي شوند. حزن موسيقي و هيبت كوير بدجوري مرا گرفته. يك ترس آشنا سراغم مي آيد. قلبم تند مي زند. مي خواهم بگريم اما نمي توانم. خيلي ترسيده ام. دستم را به سر و صورتم مي كشم و به چشمانم نزديك مي كنم اما درست نمي بينم كه خوني شده يا نه. يك نيرويي من را به زمين ميخكوب كرده. مي لرزم. سردم هست..
رمقي ندارم. سينه ام مي سوزد. چيزي روي پشتم سنگيني مي كند. دندانهايم به هم قفل شده و يك صداي نزديك، به من، زنم و همكارانم فحشهاي چاله ميداني مي دهد. حتي خواهر و مادرم را به رگبار فحش بسته است. از پشت موهايم را مي كشد و با مشت به سر و صورتم مي كوبد. ميان عصبانيت، مي خندد. از قهقه اش وحشت مي كنم و مي لرزم. يك چيزي دور گردنم حلقه شده و فشارش دارد خفه ام مي كند. نفسم بالا نمي آيد. دستانم را به كابل باريك دور گردنم نزديك مي كنم اما رمق مقاومت ندارند. فشار زياد شده، از موسيقي خبري نيست. هنوز نفس بدبويش را پشت گردنم حس مي كنم. حالا با زانويش به كمرم فشار مي آورد و دستانش را دور گردنم حلقه كرده. دست و پا مي زنم..
پيرمرد شروع كرده به نواختن "اي ايران اي مرز پر گهر". از جايم بر مي خيزم. چشمانم را مي بندم و دست راستم را روي قلبم مي گزارم : اي دشمن ار تو سنگ خاره اي من آهنم.. . موهايم سيخ مي شود. من و پيرمرد و گروه كر با هم مي خوانيم. درست زير همان تك درخت و روي همان تپه...
* * *
آسيد مجتبي، آنشب وقتي كه كارش را تمام كرد، با پيكانش به خانه باز گشت و غسل كرد..
السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
سه بار مهر را بوسيد.بعد سجاده را چهارتا كرد. اما دلش رضا نداد : تسبيحش را در دست گرداند و تسبيحات فاطمه زهرا گفت... سي و سه بار الله اكبر. الحمدلله و سبحان الله.. تسبيح را لاي سجاده گذشت. انگشتر عقيقش را دوباره در انگشت كرد. دستي به ريشهايش كشيد، جورابش را پوشيد، بندهاي پوتين را محكم كرد و با موتور هوندا هزارش به اداره باز گشت.

چند روز بعد، جنازه نويسنده - كبود و سياه- در بيابانهاي اطراف تهران پيدا شد.

posted by Nightly | 2:46 AM


Saturday, May 10, 2003  

تخم مرغ كفر و اقيانوس سرخپوست

كاغذ دور "تخم مرغ شانس" را به ياد كودكيهاي خواهرم باز مي كنم. شكلاتش شيرين است و درون آن، يك استوانه نارنجي رنگ گذاشته اند. استوانه را مي گشايم. شانس من، يك پازل است كه بايد قطعاتش را كنار هم بچينم تا مفهوم شود. عهد مي كنم تا پازل را نچيدم، به خانه باز نگردم.از خانه اشرافي همسايگان مي گذرم و قدم زنان به خانه هاي شريفي مي رسم كه سالهاست پرده ندارند و به چشمانت تا عمقشان اجازه ورود مي دهند. قدم بعدي، به كافه مي رسد.

كافه "كافران بي نماز" پر است از كفر. كافران همه جمعند و مستان هم با يقه هاي باز، دلهايشان را به هواي تازه مي سايند. با اينكه عصر است، صداي آخر شب مي آيد. موسيقي در آغوش فرشته هاي كفش صورتي مي رقصد و نقشهاي در قاب، كفرهاي خالص و بي غشند. فاصله لاله گوش تا كلمات فقط يك وجب است. نور، خودش را بي دردسر بر گلدان پاشيده و روزنامه هاي روي ميز، با لكه هاي آبجو و خون خدا، شهادت مطالعه مي دهند.
كافران اين كافه (چون من) همه بي نمازند. نمازشان بي خداست و خدايشان، مخلوقشان. پيراهن گل بهي دخترك روزنامه نگار با دل آبيش همرنگ شده و گلوي پيرمرد قصه گو سالهاست با كفر تازه مي شود.كفرهاي شيرين بي مجازات..
اينجا هيچ جاي دنيا نيست. آتش دوزخ فقط بر راهبان گرمست، وگرنه كافران سياوشند و دوزخشان بهشت. نوشيدني گازدار روي ميز پر است از كشف زكرياي ري شهري و زيرسيگاري، لبالب است از شعر . سبيلهاي پرپشت نويسنده ء نشسته در قاب كاغذ، شانه را هنوز نبوسيده و بوسه گرم دختر، باطل راستين را بر دهان مارتين نقاش مي دمد.
اينجا پر است از كفر و زيبايي. باغچه ء كافه كافران، "شقايق" دارد و رزهاي سپيدي كه هيچگاه در خشكي گلدان پرپر نشدند. اينجا، كفر از در و ديوار بيرون مي زند و فضا مالامال از شرك است. زنان مست بي نعره، ديرسالي است نمي شرمند از خنده و ميز چرخ خياطيشان فقط تكيه گاه كتاب است و دوختنگاه تار و پود انديشه. كشيشها هنوز سرگرم دعا يند و اينجا اما كفر و آرزو زورمندتر است از نفرين و دعا.

خواندني ها را مي خوانم و نوشتنيها انگار قرنهاست كه بر كاغذند. پازلم را مي چينم روي جلد گزارش ساليانه عفو بين الملل : سرخپوست سوار بر كاياك، شايد بركه را به قصد اقيانوس پارويي كرده و خرگوش آبي، دست بدرقه اش بالاست. سبزه هاي محيط، عجب سبزند..

پازل چيده شد، خانه نزديك است.


posted by Nightly | 9:03 PM


Thursday, May 08, 2003  

روزنامه هلندي ان ار سي :
در ايران وبلاگ هم تابو است!

گزارش امروز صفحه اول روزنامه مشهور و پر تيراژ هلندي (NRC Handelsblad)، به بازداشت سينا مطلبي و وضعيت مطبوعات و روزنامه نگاران در ايران اختصاص يافت. توماس اردبرينك (Thomas Erdbrink) در اين گزارش خبري، بهار ايران را پايان يافته مي بيند.

(( دفترچه خاطرات سينا مطلبي در روز بيست و يكم آپريل بسته شد.” فردا بايد به دادگاه مراجعه كنم.” اين آخرين جمله روزنامه نگار مقيم تهران در وبلاگش بود.))
نويسنده گزارش با اشاره به احضارهاي چهارگانه سينا مطلبي و بازداشت وي در شب تولد سي سالگي، به وب سايت سينا (روزنگار) مي پردازد كه در آن از اجتماع، رسانه ها و سياست نوشته مي شد. وي در ادامه مي افزايد : (( مقامات دولتي به سينا توصيه كرده بودند كه كارش را متوقف كند ولي او دست از نوشتن نكشيد و به عنوان روزنامه نگاري كه زمستان را در مطبوعات توقيف شده اصلاح طلب تجربه كرده بود، اينترنت را آخرين امكان براي نشر عقايدش يافت.))

توماس اردبرينك در ادامه از فراز و نشيب مطبوعات در ايران پس از انتخاب رياست جمهور
اصلاح طلب – محمد خاتمي- و پايان يافتن حيات اين روزنامه ها توسط روحانيوني كه بر مسند قدرت نشسته اند مي نويسد و خبر تعطيلي بيش از نود نشريه در ايران را به خوانندگان هلندي مي دهد :
(( تا به امروز بيش از نود نشريه توقيف و پاي روزنامه نگاران بيشماري به زندان ها باز شده است. بهار ايران به پايان رسيد! ))

وي در ادامه مي افزايد : (( مطلبي كه هر بار پس از بسته شدن روزنامه اش بيكار شده بود، از زمين بازي خارج نشد. او طعم آزادي را چشيده بود و به هيچ روي قصد جازدن نداشت. سينا از يكسال و نيم پيش، به محض اينكه به وجود پديده اي بنام وبلاگ پي برد، شروع به نوشتن وبلاگش كرد و “ روزنگار” يك موفقيت بزرگ بود.))

گزارشگر اين روزنامه پرتيراژ هلندي، به جستجوي جز به جز آپارتمان كوچك سينا و همسرش توسط عده اي لباس شخصي و به همراه بردن كامپيوتر، ديسكتها و دست نوشته هاي سينا، با حضور خودش، اشاره مي كند و مي نويسد :
(( يك شيشه ويسكي كه از آن براي نوشيدن آب استفاده مي شد، مورد توجه لباس شخصي ها قرار گرفت. فرناز همسر سينا مي گويد :“ آنها مي خواستند بدانند كه اين شيشه از كجا آمده؟ من اين را چگونه بايد بدانم؟” در جمهوري اسلامي ايران، نوشيدن الكل ممنوع است و داشتن الكل يكي از موارد اتهام اين روزنامه نگار است. همچنين وي در اولين جلسه دادگاه به “ اقدام عليه امنيت ملي” توسط وبلاگش محكوم شد.))

توماس اردبرينك در پايان اين گزارش خبري به بازداشت روشنفكران و منتقدان سينمايي در سال گذشته و به بازجويي هاي آنان در ارتباط با زندگي شخصي، روابط و تماسشان با سيامك پورزند مي پردازد و چنين مي افزايد : (( فريدون ژورك، فيلمساز ايراني در خانه اش پس از بدار آويخته شدن پيدا شد. او چند ماه قبل، مخفيانه از مقامات ايراني كه در امارات دبي جشن گرفته بودند،‌ فيلمبرداري كرده بود. علت اين مرگ خودكشي اظهار شد.

آخرين تماس فرناز مطلبي با همسرش دو روز پيش بود. سينا حالت عادي نداشت و در ارتباط با بازداشتهاي بيشتري هشدار داد. “ فرناز! فكر مي كنم كه تمام زندگيم را تغيير خواهم داد. ديگر نخواهم نوشت. اين براي ما بهتر است.” ))

posted by Nightly | 12:41 AM


Tuesday, May 06, 2003  

قفل

دوچرخه ام را كنار ميله گذاشتم. يك قفل دوچرخه حلقه اي شكل بزرگ و ضخيم، دور ميله بود. سالم و قرص اما بدون دوچرخه.

رنگ طلايي موهايش متفاوت بود و درست به اندازه من از حماقت جورج دابليو بوش حرص مي خورد. مليت آمريكائيش را پس داد و هلندي شد. نمي دانم چرا هميشه براي پرداخت پول،سراغ صندوقي مي رفتم كه اين دختر با موهاي طلايي متفاوتش پشت آن نشسته بود. تمام صحبتهاي ما،‌ بعد از هشت ماه و نيم خريد هر روزه ام از اين سوپرماركت، بيشتر از پنج دقيقه نشد. يك نيرويي فاصله ما را هميشه در همان حد نگاه داشته بود. هر دو، اين گپهاي يك دقيقه اي را دوست داشتيم. يكبار كه در تعقيب يكي از شخصيتهاي نوشته هايم،‌ بي اختيار در صف صندوق كناري او ايستادم، با دلخوري نگاهم كرد و گفت: (( فردا راجع به جورج بوش صحبت مي كنيم، نه؟))

يكبار ديگر نگاهي به قفل كردم. آبي رنگ بود. درست همرنگ يونيفورم او. به دوچرخه ام قفل نزدم و وارد فروشگاه شدم. بدون اينكه وارد قسمت اجناس بشوم،‌ مستقيم سراغش رفتم. مرا كه ديد چشمانش دوباره برق زد. قفل دوچرخه ام را نشانش دادم و از او سه دقيقه وقت صحبت خواستم. بدون مكث با من آمد. يك گوشه اي ايستاديم. قفل را دوباره نشانش دادم و گفتم: ((من دوچرخه ام را قفل نكردم. يك قفل سالم دور ميله بود. چرا دنيا اينطوري هست؟ يعني چه؟ چرا بايد دوچرخه ها را بدزدند و قفلها را بگذارند سالم دور ميله ها بمانند؟ چرا "قفل" را نمي دزدند؟ چرا به دوچرخه ها و ميله ها اجازه خلوت نمي دهند؟)) دستش را بالا آورد و حلقه ازدواجش را نشانم داد و گفت : ((اما اين قفل هنوز دور ميله هست.))
...
يكبار ديگر نگاهي به قفل كردم. آبي رنگ بود. درست همرنگ يونيفورم او. دوچرخه ام را قفل كردم و وارد فروشگاه شدم. اجناسم را خريدم و در صف صندوقي ايستادم كه صندوقدارش دختري بود با موهاي طلايي متفاوت.

به : خانم نيلوفر بيضايي عزيز

posted by Nightly | 11:03 PM


Monday, May 05, 2003  

اين زن

خاله صدايش مي كنم. بعد از دو سال "امشب در سر شوري دارم" را از پشت اينترنت برايم خواند. با همان صداي لرزان آشنا كه يادگار زندان است.

((خاله جان، چي مي خواي بدوني از زندان؟ زندان، زندانه ديگه. همون سوالهايي كه از اين بچه هايي كه تازه زندان بودن پرسيدي، كافي نيست؟ خب آره، اون زنداني كه ما توش بوديم با اين زندانهاي حالا يه كمي فرق داشت، راست ميگي. فرقش هم اينه كه اون موقع اينها اينقدر با تجربه نبودن، اما حالا يك تيم عملياتي مياد روي يك زنداني كار مي كنه. ميان برنامه مي ريزن، پروژه دارن، سناريو دارن، زبده شدن. ما اونموقع مثل كاغذ چرك نويس بوديم براي اينها. روي ما تمرين كردن، كاركشته شدن و حالا كه ثبات پيدا كردن... ببين، يه روزي همه اينها رو مي نويسم. حالا تو چي مي خواي از اون موقع بدوني خاله جون؟ )) كفرش در آمده بود. سمج بودم. دستي به موهايش كشيد و تسليم شد..كتاب سوفوكل و نوشته هايش را كناري گذاشت..



(( بايد شلاق مي خوردم. بازجو ها مرد بودن. ازشون شلوار خواستم. دامن پام بود آخه. يك ميله مثل حرف تي انگليسي، كف اتاق بود. پاهات رو مي بستن به اون و شلاق مي زدن. با كلي اصرار بالاخره يك پيژاماي كلفت مردونه بهم دادن . كش كمرش رو سفت سفت كردم.. طرف يك ياحسين گفت و شروع كرد. سوختم. خيلي دردناك بود. جيغ كشيدم. تا پنج شمردم و بعدش ديگه انگار پاهام مال خودم نبود. ديگه هيچي حس نكردم. فقط دستهاي بازجو رو ديدم و "يا زهرا" هاش رو شنيدم. همه ش نگران بودم كه بيهوش نشم. آخه اونجا زندان بود و بازجوها مرد بودن و من زن. ضبط رو خاموش كردي ديگه..نه؟)) به تائيد سر تكان دادم. به چشمان سبز رنگش نگاه كردم و دنبال كشف جالب زمان كودكيم روي انگشتان دستش گشتم‌ : فرو رفتگي هميشگي كنار انگشت ميانيش در اثر فشار خودكار بيك. اما از پشت اشك واضح نمي ديدم.

(( يه زندانبان زن، من رو كشيد و برد به سمت سلول. درست نمي تونستم راه برم. ازش پرسيدم وقتي در سلول رو بستي، از پشت باز نمي شه؟ زندانبان مرد كه ندارين؟))
..
آن روز هم "امشب در سر شوري دارم" را با همين سوز خواند. با هم اشك ريختيم و در آغوشش گرفتم و رفتم. اين زن را از مادرم هم بيشتر دوست دارم، خيلي بيشتر.




posted by Nightly | 4:40 PM


Sunday, May 04, 2003  

حسين نوش آذر :‌
به سينا مطلبي سيلي نزنيد!

هر وبلاگى كه از ترس بسته شود يا به روز نشود، هر مجله اى كه در اين حلقهء سربسته تا ديروز انتشار مى يافت، اگر از ترس تعطيل شود، به منزلهء يك سيلى است كه به گوش سينا مطلبى مى نوازند. سينا مطلبى را تنها نگذاريم و همچنان بنويسيم. رويدادهاى زندگى روزانهء من و شما يك اعتراض موثر است به آن انگشت تاديب و دلالت. ما هستيم و مى نويسيم و اين صداى ماست.

متن كامل يادداشت آقاي نوش آذر

يادآوري - امروز (يكشنبه - 4 مي ) گفتگو با آقاي "رضا معيني" نماينده گزارشگران بدون مرز، در Pal Talk

posted by Nightly | 6:54 PM
 

ديالوگ
مكان : نظرخواهي همين وبلاگ

راننده تاکسي : من براي خاريدن پشتم از يه خط کش ۵۰ سانتي‌استفاده مي کنم . ملت ايران رو نميدونم بايد از چي استفاده کنن !
گوشه گير : بابا عجب موجودي بوده اين ديکتاتور تو هم يه خورده يواش تر بنويس بابا مو به تنمون سيخ شد !
رضا : و شنيده ايم اسلام تسليم است...مهرباني است..گذشت است.{...} و مي گويند اسلام چيزي نيست جز ريش[..] هماره مسلمان باشي!
jay : والا بايد حوشحال هم باشي که شبيه مسلمونها نيستي. راستي تو هم در لندن هستي ؟؟
ح.ش.ا.ك : سلام! چه مي کني آقا تو!!! تضعيف نظام و زياد کردن هزينه و ...! يادت باشه آمريکا که اومد و ما رو که گرفتن از اين کار ها بکن! جناحي نباش خلاصه!
holmes : بابا رفتي اونجا يه کم اغراق شده مي‌بيني عزيز. وضع خرابه ولي نه اونقدر ....نه اونقدر هم سياه نيست. نميدونم شايد من خيلي قانعم. [..]
azar : و من ستاره اي پيدا کردم که حتي وقتي ماه پشت ابر هست هم هر شب برايم ميدرخشد . سلام ستاره .
سپيد تاك : آمدم قدمي بزنم... اتاق زيبايي را به تماشا نشستم... ماه و بوسه..!! شادزي ؛ مهر افزون !
aaparviz : [..] فکر مي کنم به جاي سياست از عشق بنويسي قشنگتره!
شب بود، ماه پشت ابر بود... : هر چيزي كه نوشته مي شود، لزوما براي خود نويسنده اتفاق نمي افتد! :)
roksana : مراقب باش. مرده ها هم عاشق ميشن. شايد يه دختر خوشگل جوان هم بين اينا باشه
عبدالله عبداو : آقاي محترم ، برادرجان، جناب شب بود ماه پشت ابر بود :داستان لواط در گورستان “سربازهاي هلندي “ را خواندم. نثر خوبي داري و خيلي ظريفانه به ارزشها پنالتي مي زني. [..] نمي دانم نويسنده نمايي يا مزدور كدام مجله و نشريه يا روزنامه منحرفي. هر خري كه هستي، از سلمان رشدي شدن بپرهيز. [..] علي تيغي داشت بران و كذابان و هتاكان را يكي يكي از دم تيغ گذراند. بترس از خشم پيروانش، بلرز. در توبه باز است. قلمت را بشور كه نجس است.
آذر و آينه اش: اين آق عبدول محشر بود .
اجلا : شده بر بدي دست ديوان دراز...........زنيکي نبودي سخن جز به راز
يك كانوني سالخورده و زخمي : عجيب است! نظرات برخي را مي گويم! چه كسي گفته شخصيتهاي داستان بايد قديس باشند؟ چه كسي گفته كاركتر داستانت بايد مثل شخصيتهاي مضحك فيلمهاي دفاع مقدس سر بر سجاده اش باشد دائم و ثنا گوي آقايان؟!؟! [..]نه آقاجان! تعهد نويسنده به نوشتن عور حقايق است نه پوشاندن حقيقت با گرد طهارت[..]
raportchi : . وقت تنهايي هر كدام از جوانها كه مي رسيد ، يك بنز سياه بود تا جنوب شهر و يكراست و دربست تا ملك شخصي اونها و تا سنگ باوفاي آنها . (اين نوشته راپورتچي را حتما بطور كامل بخوانيد..)
مهشيد : ای کاش خيالی بود. اما کدام خيال تا به حد حقارت انسان می رود. پس واقعی است. واقعيتی که هر روز و هر ساعت در ایستگاه های مترو و مراکز قطار و ديگر محل های عمومی اتفاق می افتد
sanam : نمي شه نديد ...نميشه نشنيد ....اين دنياي منه و اون پسر با من از بهشت رونده شده ....نگرانم و مي ترسم ...نکنه حقي به گردن من داشته باشه ...............؟؟؟؟؟؟
ماكان : آره. رفتي مرتيكه. و ديگه هيچ وقت توي دور همي هامون، شب سكوت كوير به من نچسبيد.
ترسا : مطلب صد و بیست و دو ات را که خواندم بغضم گرفت. نخستین نوشته ات بود که می خواندم.

پ .ن - آدرس ايميل من : Roozgar@hotmail.com

posted by Nightly | 4:03 PM
 

جوجه اردك زشت يك ماهه شد.*
درست يك ماه و چند شب پيش، اين وبلاگ را آب و جارو كردم و به انتظار شما نشستم:

يك - خوشحالم كه شب نوشت هايم را اينجا مي نويسم. اين مرا با "شما" آشنا كرد. دوستهايي پيدا كردم كه به داشتنشان مي بالم. ايميلهايي مي خوانم كه جانم را آتش مي زند. انتقادهايي مي شنوم كه مي بوسمشان. دشنامهايي مي شنوم كه درس آموزند. هنوز هم محتاج راهنمايي ها و پيشنهادهاي شما عزيزان هستم.
دو - اينجا مثل روزنامه اي شده كه صفحات اول تا آخرش را بدون نظم و ترتيب همه را به هم و زير هم چسبانده باشند. از افكارم مي نويسم. شبي غمگينم و دلتنگ، يك شب شوخم و شاد و شبي ديگر گرم سياست. در مواردي اشك ريختم و نوشتم و اشكهاي شما را همينجا در نظرهايتان ديدم. با هم بوديم. هم در اشك و هم در خنده. اين با هم بودن را چقدر مي پرستم. خيلي ساده هست و زيبا و خواستني.
سه - بعضي از دوستان در نظرخواهي ( و به ويژه در ايميلها) از هويتم پرسيدند. عزيزان، دوست دارم " شب بود، ماه پشت ابر بود.." باقي بمانم. مي خواهم خودم باشم.بگذاريد با همين نام همديگر را دوست داشته باشيم.
از همه شما، ممنونم. خيلي دوستتان دارم. به دوستيتان مي نازم.
* تيتر بالا از من نيست و در اولين سالگرد انتشار صفحه گزارش روزنامه توقيف شده "صبح امروز" ، نوشته شد.

posted by Nightly | 2:12 AM


Saturday, May 03, 2003  

من يك قورباغه خونگرم هستم.

من ظاهرا حاصل شهوت سرد دو قورباغه يا اشتباه طبيعت يا كه جبر تاريخ بودم. بعدها كه فهميدم، زياد غصه نخوردم، حتي از اينكه شكل اسپرم مردها بودم و همانقدر ژله اي و لزج و مسخره. همانقدر چسبنده و سمج.
با ماهي ها دوست شدم. جلبكها هم صحبتم بودند. خرچنگها به من مي خنديدند. لاكپشت ها نصيحتم مي كردند. .. بركه ما بزرگ بود و پر جمعيت: بيست و سه ماهي، دوازده خرچنگ، سه ميليون و هشصد هزار كرم، دو لاكپشت مسن، پنج نيلوفر آبي و چند مرغ ماهيخوار و يك پليكان. از قورباغه ها هم من بودم و پانزده تا بچه قورباغه ديگر و يك دو جين پدر و مادر كه البته هيچكدام از ما بچه قورباغه ها، هيچوقت نفهميد كه كدامشان، والد كداممان هستند.
بزرگ شدم و با دست و پا. پاهايم بدجوري دراز بودند. اول با اين قناسي كنار آمدم و بعد عادت كردم، طوري كه اگر يك قورباغه با دست و پاهاي متناسب مي ديدم، به قورباغه بودنش شك مي كردم.

روزها مي گذشت. يك پايم در خشكي بود و يك پايم در آب. هر دو جالب بودند. پر از چيزهايي كه هيچوقت مثل درازي پاهايم برايم عادي نشد. نفهميدم چرا تمام كلاغها قار قار مي كنند؟ چرا ماهيها چشمهايشان هميشه بي حالت هست؟ راستش دلم مي خواست يكروز گربه اي را ببينم كه وسط بركه، روي يك نيلوفر آبي نشسته و مثل بلبل چهچه مي زند.....
توي اين فكر بودم كه ماهي سياه كوچولو از قول نويسنده اي به اسم صمد، صاف گذاشت كف دستم كه (( تو يك قورباغه خونگرم هستي)) و عمو لاكپشت كدخدا بلافاصله تاييد كرد : (( تو يك قورباغه معمولي نيستي.))

داشتم به آرزويم مي رسيدم. خيلي عجيب بود. نه فقط خونگرم بودنم، كه بال در آوردنم هم عجيب بود. من درست در روز سي و سوم يك ماه در فصل ششم يك سال، با بالهاي خودم پرواز كردم. ديگر نه يك اسپرم لزج بودم كه به آب بركه بچسبم، نه فقط يك قورباغه لنگ دراز كه با زبانش آسمان را از حشره مي دزدد و نه فقط يك دوزيست: "من يك قورباغه خونگرم آزاد بودم."

پرواز كردم. از كلاغ كه جلو زدم، عقاب غش كرد و افتاد. كبوتر شاخه زيتون را روي سر گرفت و الهي آمين گفت. در غبغب آقا پليكان، جلبك سبز شد. مار سه كيلو پونه خورد و خوشش آمد. شير پشمهايش را جويد. خر، شاخ در آورد. بزغاله روده بر شد.فرشته ها استعفا دادند و نشستند ور دل شيطان و غيبت خدا را كردند. خورشيد خانم دستش را برد زير چانه اش. ماه گرم شد. ستاره ها اما، هنوز چشمك مي زدند.

رفتم روي يك درخت نشستم و ميو ميو كردم. با منقارم درخت را بوسيدم. با دمم پشه ها را نوازش كردم. سه دور گردنم را چرخاندم و عاشق ملكه زنبورها شدم. براي شپشها سخنراني كردم. نارگيل خوردم و آدرس گل سرخ را به شغالها دادم. دندان تمساح را مسواك كردم و

پشگل هايم را ريختم روي پيشاني آدميزاد.


posted by Nightly | 3:00 PM


Thursday, May 01, 2003  

نرو مرتيكه!

دستش رو كه گرفتم، توي دستم قفل شد. گرم بود، گرم. داغ بود، داغ. بهار بود، بهار. احساس بود، احساس. نياز بود، نياز...

ايستاد روبروي من. زل زد تو چشام. صاف صاف. چشماش نم داشت. نيگام كرد. موهاش رو با دست آزادش و با حركت سرش، عقب داد. انگشتش رو به چشمم نزديك كرد. بستمش. ناخنش رو از روي پلكم كشيد پايين. خط فرضي اشكم رو دنبال كرد تا رسيد به گوشه لبم. همزمان اشكهاش همين مسير رو روي صورتش دنبال مي كردن. نوك انگشتاش رو خيلي آروم كشيد رو لبام. اول لب بالا و بعد پاييني. اشكاش به چونه اش كه مي رسيدن، مي افتادن روي سينه اش يا از گردنش سر مي خوردن پايين.

دست چپم رو محكم گرفته بود. انگار مي خواست تمام زبري دستم رو با نرمي دستاش براي هزارمين بار كشف كنه. دستش رو كشيد روي موهاي پشت دستم. بعد حلقه اش كرد دور مچم. مي خواست زنداني ام كنه باز. مي خواست هوايي ام كنه باز. اما.. رفتني بودم، بايد مي رفتم..
نوك انگشتاشو ليز داد رو دستم. با دستمال، اشكهاش رو پاك كرد و همينطور كه فين فين مي كرد، گفت : ((چرا مي ري بيمعرفت؟ نمي خواي ديگه برام قصه بخوني؟ شعر بخوني؟ ادبيات روسيه؟ حافظ؟ فروغ..نرو روزگار..)) بازوم رو گرفت و فشار داد. درست مثل اولين بار كه فشار داده بود. همون قدر دخترونه و پراحساس. به زمين نگاه كرد : (( زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست/ پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست/.نيمه شب ..)) صداش رو كلفت كرده بود مثل صداي خودم. خنديد. بعد هم اداي حرف زدنم رو با همون صداي كلفت در اورد. ميون خنده و گريه چند تا مشت با دستاي كوچيكش زد به سينه ام و گفت : (( نرو مرتيكه! تو هميشه اذيتم مي كني...)) دوباره صداش رو مثل من كلفت كرد.
پلي وجود نداشت. آرامشم بوق قرمز مي زد. نگرانش بودم. نگران اونها.. نگران خيليها...
اشكهام درست همون مسير دستش رو گرفتن و قل خوردن و رسيدن به لبام. نذاشت به چونه ام برسن. پاكشون كرد. تموم نمي شدن..چشمهام رو بوسيد و گفت : (( اوه.. اوه.. اين آقا بيرحمه هم داره گريه مي كنه. )) خنديد و اشك ريخت و... اشكهامون يكي شد.

رفتم... خون شدم، آتيش شدم و رفتم..بايد مي رفتم.....

posted by Nightly | 11:44 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License