شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, April 30, 2003  

صد و بيست و دو

- سلام آقاي محترم، مي بخشيد كه مزاحم شما شدم. شما وكيل هستين؟ آخه ديدم دارين كتاب قانون مي خونين...

پانزده يا شانزده ساله بود، قد بلند و لاغر. موهاي طلاييش را دم اسبي بسته بود. گودي پاي چشمانش توي چشم مي زد. چاك سينه هاي نحيفش را با هزار زحمت از شكاف پيراهن تابستانيش بيرون انداخته بود. كفشهاي قرمز ورزشي كهنه اي به پا داشت. يك سيگار بدون فيلتر ميان انگشتانش مي سوخت و بالاتر، روي ساعد دستش با ماژيك سياه، درشت و پر رنگ نوشته بود : "صد و بيست و دو"
قطار بروكسل، نيم ساعت تاخير داشت و در ايستگاه قطار جاي سوزن انداختن نبود. تعجب كردم كه با وجود اين همه مسافر و توريست، چطور عنوان كتابم را ديده؟ خودكار و دفترچه ام را گذاشتم ميان كتابم و كتاب را روي زانوهايم. توضيح دادم كه وكيل نيستم و اضافه كردم كه خوشحال مي شوم كمكش كنم. يك لحظه ترديد كرد، به چشمانم زل زد:‌(( جناب، مي تونم يك خواهش خيلي محترمانه از شما بكنم؟‌)) به دستانش نگاه كردم... مي لرزيد. انگار سالهاست كه همينطور آرام و ممتد مي لرزند. گفتم: ((حتما.. بفرمائين..)) من و من كرد، كمي سرخ شد و پرسيد: (( دوست داريد با من سكس داشته باشيد؟ براي ده دقيقه. ميشه پانزده يورو.))
به دستانش نگاه كردم‌، روي ساعدش، كنار عدد صد و بيست و دو، پر بود از جاي تزريق.....

posted by Nightly | 11:44 PM
 

گزارشگران بدون مرز، مصمم و خستگي ناپذير:
پيگير وضعيت سينا مطلبي و ساير روزنامه نگاران دربند

اطلاعيه جديد گزارشگران بدون مرز را از " اينجا " بخوانيد.

posted by Nightly | 4:00 AM


Tuesday, April 29, 2003  

آهاي ملت! تخته سنگم را دزد برد!

يك جايي در تهران، بالاي خيابان كوهستان، آن بالادستها تخته سنگي داشتم. تخته سنگي كه جاي من بود. مال من بود و بسته به تنهايي من بود. وقت اشكريزان كه مي شد، زمان خلوتم كه سر مي رسيد، يك تاكسي بود تا سرپل تجريش و يك پيكان خطي دربست تا جلوي تخته سنگ با وفايم.
جايش را به هيچكس نگفتم. راز بود آن روزها. بهترين دوستانم هم نمي دانستند كه من، قلم و كاغذ و واكمن و سيگارم، شبانه جايي مي رويم. هيچكس، هيچكس نمي دانست. حتي او كه هر چه بود مي دانست يا هنوز نگفته، مي فهميد...
حسود نبودم اما، اين تخته سنگ را براي خودم مي خواستم. سرديش را - كه يك جوري بود - دوست داشتم. مي خواستم فكرهاي نابم را روي اين تخته سنگ بزايم. قصه ها و نوشته هاي خاص را، آنجا رنگ و لعاب دهم. منظره اي كه تخته سنگ از شب تهران و چراغهاي رنگ به رنگش به من مي داد، فقط براي خودم مي خواستم. با اين چراغها كه شعله هاي زندگي بودند، حرفها داشتم. كاغذم شهوت قلم داشت و قلمم شهوت كاغذ و من شهوت نوشتن. اين شهوت را بايد تنها خالي مي كردم. اين نوشتنها با همه نوشتنهاي ديگر فرق مي كرد. شهوت خالص بود و وقتي شهوت خالص دارم بايد فقط و فقط با يك " او"يي تنها باشم. فقط من و او. او و من. تنهاي تنها. گرم گرم. داغ داغ.
تخته سنگم حالا نيست. دور است، دور. چراغها همه رفتند. از من دور است داستان مردي كه نيمه شب بر زنش مي سريد و زن در خواب "نه" مي گفت و مرد، تن زن را مي خواست و خوش نداشت از هيچ زني" نه " شنيدن را... چراغ خاموش زير سقفشان هم رفته. كجاست حالا چراغي كه رازش از قلمم بر كاغذ پاشيد و از دختري گفت كه خاطراتش را از ترس برادر، زير تشك پنهان مي كرد و بي خبر بود كه وقتي خواب است، مادر نوشته هايش را مي خواند و بياد جواني سوخته اش، بيصدا اشك مي ريزد..
روي تخته سنگم، چراغي از شلاقي قصه گفت كه با بدن جواني يا پوست زني آشنا مي شود. آري! تخته سنگم سالها فقر و درد و سرما و فشار و تهران پرچراغ ولي بي نور را ديد و هيچ نگفت، هيچ. تخته سنگم لال شد. گنگ و خموش. به حكم كدام خدايي،به مافات كدام گناهي، چشمان تخته سنگم را بر اين تهران خشن ثابت كرده بودند؟ چرا محكوم به ديدن بود و تبعيدي به اينجا؟

تخته سنگ من كجاست؟ چراغها چرا دورند؟ اينجا چرا بي كوه است؟ دختركان اينجا، چرا خاطراتشان را زير تشك نمي كنند؟ من كجايم؟ تهران كجا رفت؟ تنهاييم چه شد؟ نوشته هايم را كه برد؟ شبهايم كجا رفت؟ اشكم را كدام بيرحمي خشك كرد؟ تخته سنگم را كه دزيد؟

posted by Nightly | 12:14 AM


Sunday, April 27, 2003  

" وقتي زنها تعارف نمي كنند، قبول كنيد. "
جواد مجابي - يادداشت هاي يك آدم پر مدعا

posted by Nightly | 2:15 PM
 

لواط در گورستان " سربازان لهستاني"

مسير روزانه من به ايستگاه اتوبوس، از كوچه اي مي گذرد كه يك گورستان قديمي را در بغل گرفته است. صبحها كه از كنارش مي گذرم، تا اتوبوس برسد، با مرده ها خوش و بش مي كنم. كمي گپ مي زنيم و از هر دري سخني مي گوييم. يكي از مردگان ساكن در گورستان - آنجلا - از عشقش مي گويد كه بدست آلمانها كشته شد و از روزهاي سخت پس از جنگ جهاني اول. از قطحي و فشار. از خاطراتش پس از مرگ. از روزهاي زيباي مردگي و..
چند قدم آنطرف تر، آرامگه جاوداني يكي ديگر از مردگان بنام موريس هست. مردي بلند قد و خوش اندام كه بيشتر از دويست و پنجاه سال پيش پنجه در آغوش خاك كشيده بود. اين موريس، خيلي شوخ طبع هست. صبحي نيست كه از يك شوخي جديد او نخندم. خيلي هم آبجو مي خورد. ضمنا سابينا را كه در قبر كناريش خوابيده اصلا به چشم خواهري نگاه نمي كند. خودش همين ديروز صبح برايم مي گفت كه چشمهايش بدجور براي سابينا مي دود و دلش خيلي غنج او را مي زند. اما سابينا كه صد و پنجاه سالي از موريس زودتر فوت كرده، خيلي دماغ بالاست. به هر مرده اي نگاه نمي كند. دست كم چشم ديدن موريس را ندارد. ولي پايش بفهمي نفهمي براي هانس سست مي شود. اين هانس ظاهرا بارون بوده يا كنت. اصلا با من حرف نمي زند. از سابينا دماغ بالاتر هست. عجب گورستاني است آنجا و چه ماجراها دارد...
هانس، لباسهاي زرق و برقداري مي پوشد كه البته بدجوري پوسيده اند. ولي غرور اشرافي اش را كاملا حفظ كرده است. طفلي اصلا همصحبت ندارد. حتي وقتيكه سابينا را مي بيند، اخمهايش باز نمي شود. يكبار موريس مي گفت كه اين " هانس " جوانيهايش هم با زنها رابطه خوبي نداشته اصولا دلش براي پسرهاي خوش بر و رو قيلي ويلي مي رفته. همان موقع، سابينا از قبر بغلي صحبتهاي موريس را شنيد و الم شنگه اي راه انداخت كه تمام گورستان از خواب پريد. آخر ساعت شش و چهل و پنج دقيقه صبح، كدام مرده اي بيدار هست؟ طفلكي ها بعد از يك عمر زندگي، مي خواهند استراحت كنند. اما اين سابينا با سليطه بازيش بدجوري آرامگاه را به هم ريخته بود.

آنسوتر، سربازهاي شجاع لهستاني بدجوري مرتب و منظم كنار هم چال شده اند. انگار همين حالا ژنرالشان مي خواهد از آنها سان ببيند. قبرهايشان يك سانتيمتر هم بالا و پايين ندارد. فرياد مي زند كه اين قبرها، گور يك هنگ نظامي هست. گناهي ها يك شهر را از هجوم بيگانه، نجات داده بودند ولي حالا اصلا حوصله ء ديد و بازديدهاي اسلافشان را ندارند. اينها با من زياد گرم مي گيرند. شايد چون فهميده اند كه من هم مثل خودشان خارجي هستم. يكي از اينها نوه اش در يكي از جنگهاي جهاني مدتي در ايران پناهنده بود و كلي از كشور گل و بلبلي ما چيز مي داند. اصفهان را هم خوب مي شناسد. مرده به اين بامعلوماتي كم ديده بودم.
ولي نه.. يكي آن ته گورستان دفن شده كه مي گويند دانشمند بوده. زياد هم با اين عوام كاري ندارد. سرش توي كتابهاي خودش هست و دائم مي نويسد. لهجه هلنديش هم مثل آقاي هانس اشرافي هست. اين دانشمند ما طفلي زير چرخ يك درشكه رفت و حدود 342 سال پيش مرد. حالا هم هنوز مشغول جستن دانش است. از گهواره تا گور همينطور يكسر مي خواند و مي نويسد. اما حيف كه اين مرده ها سواد درست و حسابي ندارند و هانس كه يك كوره سواد اشرافي اي دارد و فرانسه هم مثل بلبل حرف مي زند، بيشتر وقتها مشغول ژست گرفتن براي ديگران هست. دانشمند يكبار كه از خواندن و نوشتن فارغ شده بود به من گفت: (( روشنفكر هميشه يا اكثر اوقات خيلي تنهاست، تنهاي تنها ..))

راستي، اين را يادم رفت بگويم. ماجراي هانس لو رفت. يعني درست چهار رور بعد از الم شنگه سابينا كه : ((بابا اين هانس همجنسگرا نيست و كلي هم مردانگي دارد..)) قضيه اينطور بود كه آنجلا، از كنار قبر روبرت (بازرگان بود و به مرگ طبيعي مرد..) عبور مي كرد كه ناگهان آقاي هانس را در حال انجام اعمال شنيع با يك سرباز مذكر متوفي لهستاني مي بيند. بعد هم خبر را به اين موريس مي رساند و خلاصه كل گورستان بهم مي ريزد. هانس هم مي زند زيرش و مي گويد داشتم رسوم نجيب زادگي را يادش مي دادم. بحث به اينجا كه رسيد، من هم كه از اتوبوس جا مانده بودم، رسيدم.
خلاصه، من را به عنوان يك آدم زنده كردند شاهد كه بيا و بگو ببينيم. هانس را دوباره بكشيم يا نه. آخر فساد به بار مي آورد. كار كثيفي كرده. دانشمند كه فقط سر تكان مي داد. آنجلا هم فقط با سابينا پچ پچ مي كرد. سربازان لهستاني بدجوري تو هم رفته بودند. هانس هم كه رنگش عين ميت شده بود. يعني از ميت هم دو درجه ميت تر.. آن وسط سابينا توصيه مي كرد كه سه هفته هانس بيايد در قبر او، كنارش بخوابد بلكه شيطان از مغزش خارج شود. آخر صليب بالاي قبر سابينا از همه صليبهاي گورستان بزرگتر بود و شيطان هم طبق روايات متواتر از صليب فراري است. خلاصه، موريس هم اتش بيار معركه بود و كاملا مخالفت مي كرد با هرگونه تئوري نزديكي يا همقبر شدن هانس با سابينا. تا اينكه من صحبت را شروع كردم :
((دوستان من! اي مردگان قبرستان باشكوه " سربازان لهستاني "‌ ! بدانيد و آگاه باشيد كه هانس بيگناه هست. نه اينكه هانس و اين سرباز جوان لهستاني فقط مشغول رد و بدل رسوم نجيب زادگي بودند، نه! اما اين است و جز اين نيست كه همانا امروزه علوم مدرن روزگار، دانشهاي جديد من جمله علم سكسولوژي، عمل شنيع لواط را در گورستان، مي بخشيد.. در هيچ جايي ناپسند نمي داند. آري.. اين است و جز اين نيست كه روانشناسي مدرن، جامعه شناسي و ساير علوم اجتماعي و تجربي، بالاتفاق و به جميع حالات اين رابطه جنسي را نه تنها شنيع كه همانا مجاز و عادي و نرمال و بلكه مباح مي دانند. علم پيشرفت كرده، دنيا عوض شده، امروز ديروز نيست، همانگونه كه ديروز، پريروز نبود.. بسياري از شعرا، نويسندگان، دانشمندان هم با اجازه شما ...)) به اينجا كه رسيدم، موريس بد ذات مادر مرده، يك شيشكي كشيد. سابينا روي ترش كرد. آنجلا غر زد. هانس لبخند زد. دانشمند سرتكان داد. سربازان لهستاني پوزخند زندند و پسرك لهستاني چشمك زنان براي هانس عشوه آمد.
يك آقاي كشيشي هم كه آن گوشه سمت راست گورستان، زير يك بيد مجنون مشغول مردگي خودش بود، به همراه دختركي كه 673 سال قبل جانش را داده به اجداد ما، ظاهر شدند. يك قاضي محكمه هم لنگ لنگان از گورستان محله پاييني سر رسيد. ( ظاهرا يكي از مجرمان كه او حكم به اعدامش داده بود،به قصد انتقام پايش را پس از فرار از چنگ قانون، قطع كرده او را به طرز فجيعي در آستانه انقلاب فرانسه كشته بود. حالا چطور جسدش به اينجا رسيده بود، كسي نمي دانست.) از بلژيك هم يك ارابه دو اسبه، پر از مردگان خشمگين و راهبه هاي عصباني كه دقيقا تاريخ وفاتشان را نمي دانم، نفرين كنان و صليب كشان به سمت گورستان " سربازان شجاع لهستاني " يورش آورند. تا حالا اين همه مرده عصباني ديده بوديد؟
بقدري وحشت كردم كه نزديك بود قالبم را كاملا تهي كنم. از طرفي امكانات سليمان نبي را هم نداشتم كه عزرائيل را براي چند روز هم شده معطل كنم. خواستم بزنم به چاك كه نگهبان قبرستان، از دور و با صداي بلند فرياد زد :
(( آهاي آقا! اتوبوس شماره هفت رسيد. بدو تا نرفته!))

posted by Nightly | 2:12 AM


Saturday, April 26, 2003  

دموكراسي‌ : بغضي در گلوي اكبر گنجي



فايل mp3 صداي اكبر گنجي : ( - )
زمان : اسفند ماه 78
مكان : تهران- حسينيه ارشاد

posted by Nightly | 4:10 PM
 

آن روز ذهنش كور شده بود، نوشتنش نمي آمد.

نشست. ايستاد. قدم زد. سيگار كشيد. قدم زد. نشست. كتاب چخوف را باز كرد و ورق زد. مقالات روز را مرور كرد. فال ورق گرفت. سيگار كشيد. در يخچال را باز كرد. نوشابه خورد. سيگار كشيد. چاي دم كرد. قهوه نوشيد. قدم زد. ماشينش را روشن كرد. سه دور از خيابان وليعصر تقاطع بزرگراه چمران تا سر پل تجريش بالا و پايين رفت. در ترافيك فكر كرد. به مردم نگاه كرد. سيگار كشيد. موسيقي گوش كرد. به خانه برگشت. ريشهايش را اصلاح كرد. روبروي كامپيوتر نشست و خبرهاي روز را مرور كرد. به همه فحش داد. تلفن زنگ زد، دوشاخه را از پريز كشيد. از بقالي سركوچه، سيگار خريد و برگشت. در آسانسور، دختر ترشيده آقاي اويسي را ديد زد. به آپارتمان برگشت. ودكاي روسي را باز كرد و با يك چيپس مزمز و ماست موسير كاله، مشغول شد. هنوز چند جرعه ننوشيده، بطري ودكا را سرجايش گذاشت. روبروي آينه ايستاد. خودش را برانداز كرد. موهاي سرش سپيد تر شده بود.چاه زنخدان خودش را با دست ماليد. صورتش هنوز زبر بود. كف ريش را به صورتش ماليد. تيغ ژيلت را از ليوان روي كاسه دستشويي برداشت. به فكر خودكشي افتاد، اما به خودش در آينه چشمك زد. شروع كرد به تراشيدن صورتش.يكبار از بالا به پايين. يكبار از پايين به بالا. صاف صاف كه شد، رفت نشست روي كاناپه و يك سيگار كشيد. فكر كرد: شايد ودكا ذهنش را باز كند. نظرش عوض شد. خبرهاي جديد را از اينترنت خواند. سري به مجموعه "كتابهاي جمعه " زد. شماره هاي مختلف مجله "آدينه" را سبك سنگين كرد. يك كلوچه نادري - كه ارسلان از رشت برايش آورده بود- گاز زد اما به نصف نرسيده، پرتش كرد در بشقاب. كمي با چانه اش و سيب زنخدانش بازي كرد. چند بار تكرار كرد: ((سيب زنخدان، سيب زنخدان)). ياد سيب گلوي جوادي كارمند وزارت ارشاد افتاد و خنديد.. كمي بعد دچار وسوسه هاي سكسي شد. به تلفن نگاهي انداخت. اما دو دقيقه پس از آن، افسرده بود. چشمش افتاد به نوشته روي پاكت كلوچه : ((بعد از خوردن، مسواك كنيد.)) انگشت شصتش را نشان پاكت كلوچه داد و گفت : (( بياااا! )) . يك ربع بعد مسواك كرد. كمي قدم زد. مقاله جديد " اسلامي ندوشن " حرصش را در مي آورد.خيلي خوب نوشته بود. بهنود هم كه دارد با "قدرت" لاس مي زند. نشست روبروي كامپيوتر. چند صفحه اي نوشت. نه.. نه.. خيلي خام بود اين نوشته. نه مي شد اسمش را يادداشت گذاشت، نه مقاله.، نه نقد ادبي، نه مزخرف، نه خزعبل. هيچي نبود. هيچ..حتي بدرد " مجله جدول" هم نمي خورد. افسوس كه كامپيوتر را نمي شود مچاله كرد... فايل را پاك و كامپيوتر را خاموش كرد. دو عدد سيب گلاب دماوند خورد. روي ميز كارش نشست. سيگاري گيراند و روزنامه هاي صبح و عصر را مرور كرد. يادش آمد به تحريريه هم سر نزده. اما امروز كه پنجشنبه بود و تحريريه هم تعطيل. لعنتي! مقاله هاي ارسالي را فراموش كرده بود با خودش به خانه بياورد. پاكت پول آقاي سنائي، نويسنده ميانسال حق التحريري را هم يادش رفته بود بدهد به او برسانند. زنگ در را زدند. آش نذري آورده بودند. از پشت آيفن گفت كه صاحبخانه نيست. سرش درد مي كرد. كمي قدم زد.. روبروي كامپيوتر نشست.. از خير نوشتن گذشت. اما نوشت :

(( آن روز ذهنش كور شده بود، نوشتنش نمي آمد. نشست. ايستاد. قدم زد. سيگار كشيد. قدم زد. نشست. كتاب چخوف را .....))

posted by Nightly | 12:51 AM


Wednesday, April 23, 2003  

پيام برادري، از درون كمد لباس

سه روز در خانه ام ماند تا دوست و هموطنش از ماموريت باز گردد... اولين باري كه ديدمش، بيرون ايستگاه قطار، در سرماي زمستان با يك پيراهن مردانه چركين و شلوار جين نشسته بود و خيره به عابران نگاه مي كرد. سراغش رفتم. زود توضيح داد كه من گدا نيستم. گفتم احتياجي به گفتن نيست، چشمهايت حرف مي زنند. مرد بيچاره هنوز مي لرزيد. برايش يك ليوان قهوه گرم خريدم. ليوان يكبار مصرف قهوه را با دو دستش محكم گرفت و بعد به صورتش ماليد. گرم كه شد، نطقش هم باز شد. با لهجه آفريقايي،انگليسي حرف مي زد. پوستش هم قهوه اي بود.
از كشورش سيرالئون گفت. از معادن الماس كشورش. از كشورهاي همسايه، در غرب آفريقا حرف زد. از اوضاع سياسي گفت. از پدرش كه زنداني شده و اعدام. از مدرسه و شاگردانش گفت و از نشريه اي كه در آن مي نوشت. از مزرعه اش گفت و از جنگ و از فرارش. عكس همسرش را از كيف دستي كوچكش در آورد و نشانم داد. سه پسرش هم كنار زنش مشغول بازي كردن بودند. سومي را به فرزندي پذيرفته بود. چشمانش همه اشك شد و هيچ نگفت. قهوه را نوشيد و خيره به جمعيت چشم دوخت. شايد منتظر بود كه من بروم و با تنهائي و سرما خلوت كند..

نرفتم... يك هفته مي شد كه از هلند درخواست پناهندگي كرده بود. سه روز در يك كمپ بسته به همراه ديگران ( و آن طور كه ميگفت تعدادي ايراني) نگهش داشتند و بعد به محلي براي مصاحبه منتقلش كردند. مي گفت كه آنجا مثل زندان بود. سه بار از صبح تا عصر مصاحبه (بخوانيد بازجويي) شده بود. شاهدش را - كه كارمند سازمان عفو بين الملل در سيرالئون بود- پيدا نكرده بودند، مدركي هم نداشت كه دليل فرارش را از سيرالئون ثابت كند. حتي مدارك هويتي همراهش نبود. فقط عكس زن و بچه هايش را داشت كه نشان مامور دادگستري هلند بدهد. صبح روز هشتم، صدايش كردند و گفتند: (( پناهندگي تو مورد قبول دولت هلند واقع نشد. مدركي هم نداري.)) يك ماشين پليس او را تا ايستگاه قطار اين شهر رسانده بود. پولش تمام شده بود و جايي براي خواب نداشت. دوستي را در هلند مي شناخت كه آدرسش را نداشت.

به خانه من آمديم. حمام كرد و هفت-هشت ساعتي خوابيد. بيدار كه شد با هم از روي اينترنت شماره تلفن دوستش را در شهر روتردام پيدا كرديم. زنگ زدم، دختري هلندي گوشي را برداشت. " ارنست" كه دوست پسر او بود، براي يك ماموريت كاري به انگلستان رفته بود. او هم كسي را از هموطنان دوست پسرش به اسم " سامورا" نمي شناخت...
(( ارنست سه روز ديگر از انگلستان بر ميگردد و هنوز اميدي هست. تا اين سه روز هم مهمان خودمي، يك رختخواب بادي (Air bed) هم براي مهمان دارم.)) اشك ريخت و دستانم را فشرد.
" سامورا " سه روز مهمانم بود. در اين فاصله تمام زندگيش را برايم تعريف كرد. باورش نمي شد كه ايراني هستم و نماز نمي خوانم. از ايران فقط آيت الله خميني را مي شناخت و از جنگ هشت ساله خبر داشت و از انفجار ظهران. صبحها كه بيرون مي رفتم، مي نشست و تمام شبكه هاي خبري انگليسي زبان را دنبال مي كرد.

" ارنست " از انگلستان برگشت. بلافاصله بعد از اينكه به خانه رسيد، زنگ زد. دو ساعت بعد، به همراه دوست دخترش اينجا بودند. " سامورا" اشك ريخت و دستم را محكم فشرد و گفت: " خداحافظ برادر!" .... در تماس بوديم. يكي از دوستانم در عفو بين الملل و دوست "ارنست" كه وكيل بود (و هموطن اين دو)، بدنبال آدرس و نشانه اي از شاهد " سامورا" بودند. پرونده اش به كمك وكيل دوباره به جريان افتاده بود و از دولت هلند مستمري ناچيز پناهندگي مي گرفت.
يك روز زنگ خانه را زدند. باز كردم، رفيق آفريقايي به آغوشم پريد! (( پيدا شد برادر، تمام شد برادر!)) ..ظاهرا " سامورا" نام فاميل شاهدش را اشتباه مي گفت. به همين دليل او را اينقدر دير يافته بودند. هويت و تمام گفته هاي " سامورا" تاييد شد. اجازه اقامتش را صادر كردند. حالا مي توانست بعد از چند ماه زن و فرزندانش را به اينجا بياورد. يك دست لباس سنتي آفريقايي كه اتفاقا اندازه‌ ء من هم بود، هديه ساموراست. هروقت سراغ كمد لباسم مي روم، لبخندي از رضايت روي لبهايم مي نشيند :
" من يك برادر بزرگتر دارم. اهل آفريقاست. پوست بدنش قهوه ايست و دلش روشن."

به : تمامي ترك ديار گفتگان ...


posted by Nightly | 10:30 PM


Tuesday, April 22, 2003  



"گزارشگران بدون مرز" وبلاگها را جدي مي گيرد!
روز دوشنبه اول ارديبهشت ماه - روز تعطيل رسمي در اروپا- گزارشگران بدون مرز اطلاعيه اعتراض به بازداشت "سينا مطلبي" (نويسنده وبلاگ روزنگار) را روي سايت خودش قرار داد.اين حركت ستودني نه تنها حاكي از عكس العمل سريع و كارساز نسبت به بازداشت يك روزنامه نگار/وبلاگ نويس است، بلكه نشان از جدي گرفتن وبلاگهاي فارسي زبان توسط نهادهاي مستقل و مدافع حقوق بشر و آزادي بيان دارد.

وقتي حسين درخشان (روزنامه نگار و نويسنده وبلاگ "سردبير : خودم") پديده ء وبلاگ را به جوانان ايراني معرفي نمود، شايد هيچوقت پيش بيني نمي كرد كه دست به معرفي يك شاهراه ارتباطي چند سويه و يك رسانه شخصي مستقل و فرا مدرن زده، بزودي صدها وبلاگ فارسي زبان از گوشه و كنار دنيا در پهنه اينترنت سبز مي شود و بسياري از نويسندگان و روزنامه نگاران ساكن ايران يا خارج مرزها همگام با جوانان نوقلم، صاحب وبلاگ خواهند شد. استارتي كه حسين درخشان - پدر وبلاگ نويسي معاصر- زده بود، در مدتي كوتاه به يك حركت فراگير بدل شد بطوريكه امروز بسياري از جوانان تهراني و ساكن شهرستانهاي بزرگ بجاي شماره تلفن، آدرس وبلاگ رد و بدل مي كنند. اغراق نيست اگر بگوييم جوانه زدن و رشد پرسرعت وبلاگهاي فارسي در اينترنت، كم اهميت تر از "شناخته شدن خود پديده اينترنت" در ايران نيست.
به نظر مي رسد بازداشت سينا مطلبي (با وجود دردناك بودنش) نقطه عطفي بر تاريخ وبلاگ نويسي و بر عرصه رسانه هاي مدرن در ايران باشد. نگاهي به سايتها و وبلاگهاي ايراني (كه با بازداشت "سينا" در اقدامي هماهنگ به اين حركت غيرقانوني قوه قضاييه معترض شدند، نهادهاي مدافع حقوق بشر را خبر كردند و همچنين در عرض يك روز موفق به جمع آوري هزار امضاي اينترنتي از سراسر دنيا گشتند) بخوبي منعكس كننده اين نقطه عطف است.
گزارشگران بدون مرز در اطلاعيه اي كه در اعتراض به بازداشت سينا مطلبي منتشر كرده، بوضوح به كنكاشهايي كه "مطلبي" در وبلاگش براي آزادي بيان انجام داده اشاره مي كند. اين نهاد در يك اقدام بي سابقه ديگر، متن كامل خبر احضار سينا مطلبي به دادگاه از وبلاگ "شب بود، ماه ابر بود..." و نيز يادداشت حسين درخشان در " سردبير: خودم" با تيتر ((سينا مطلبي بازداشت شد)) را در سايت فارسي خود قرار مي دهد. ظواهر امر نشان مي دهد كه گزارشگران بدون مرز كه در زمينه "اينترنت و محدود كنندگان آن" هم فعاليت مي كند، قدم نخست را به سمت وبلاگ نويسان ايراني و جدي گرفتن آنها برداشته است. آيا اين اقدام تحسين برانگيز گزارشگران بدون مرز، نشانه حمايت از حقوق انساني وبلاگ نويسان به عنوان "نويسندگان رسانه هاي مدرن" در موارد بروز خطر جاني يا فشار به منظور سانسور دارد؟ آيا در صورت بروز حادثه اي مشابه براي وبلاگ نويسي ديگر، گزارشگران بدون مرز، عكس العملي نشان خواهد داد؟
به نظر مي رسد پاسخ پرسشهاي فوق، مثبت باشد. كافي است سري به سايت اينترنتي Reporters sans frontiers بزنيد و مطالب بخش اينترنت اين مدافعان كوشاي راه آزادي بيان را بخوانيد. گزارشگران بدون مرز در اين صفحه، بازداشت سه مرد و يك زن از مالديو در ارتباط با فعاليتشان در اينترنت و دستگيري و زنداني شدن يك كاربر اينترنت چيني را كه بيست و دو ساله است، محكوم مي كند. ( همچنين بخوانيد : مطالب مربوط به اينترنت و وضعيت آن در ايران از همين سايت)
در پايان لازم به ذكر است كه در حال حاضر "گزارشگران بدون مرز" يكي از معدود نهادهايي است كه موجوديت وبلاگهاي فارسي زبان را به رسميت شناخته با حمايت رسمي خويش هزينه محدودكنندگان اين رسانه مدرن را افزايش مي دهد.

لينكها :
1- گزارشگران بدون مرز - صفحه اصلي سايت
2- گزارشگران بدون مرز - سايت فارسي
3- لينك سايت فارسي گزارشگران بدون مرز به مطلب وبلاگ " سردبير : خودم"
4- لينك سايت فارسي گزارشگران بدون مرز به يادداشت وبلاگ " شب بود، ماه پشت ابر بود..."
5- گزارشگران بدون مرز - صفحه مربوط به اينترنت

posted by Nightly | 7:16 PM
 

امروز له شدم!
" مي خواهم سرتاسر زندگي خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره ء آن را - نه شرابش را - قطره قطره در گلوي خشك سايه ام بچكانم." (صادق هدايت)

امروز له شدم وقتي در هواي بهاري اروپا، جوانان همسن و سالم را ديدم كه با آزادي روي صندليهاي بيرون كافه ها (تراس) نشسته اند و جرعه اي آزادي مي نوشند. امروز خورد شدم وقتي ديدم همسالانم روي چمنهاي دانشكده دراز كشيده اند و بي خبر از همه جا، پوستهايشان را در اختيار گرماي نوازشگر بهاري مي گذارند. امروز اشك ريختم وقتي كاريكاتور ملكه هلند را ديدم كه استاد دانشگاه از نشريه اي نشانمان مي داد. امروز زخمهايي به سراغم آمدند كه بقول هدايت " روح آدم را مثل خوره مي خورند." امروز وقتي Lotte دختر شاده و سرزنده و خوش قلمي كه مي شناسم و در يكي از نشريات اينجا قلم مي زند، دوست دخترش را به من معرفي كرد و از قصد ازدواجشان برايم گفت، له شدم. خرد شدم. به ياد ايرانم افتادم، ياد سرزميني كه جوانانش، دختران و پسرانش بايد از ترس گزمه و محتسب و داروغه هاي رسمي و غير رسمي، كافي شاپ رفتنشان و بستني سان شاين خوردنشان، همانند فرو دادن سرب داغ باشد. تصوير سعيدي سيرجاني و سناريوي سعيد امامي و كيهاني ها از ذهنم نقش بر نبست تا وقتي Lotte روبرويم بود و با آزادي كامل از همجنسگرا بودنش مي گفت. آنجا سينا را از مانيش و فرنازش مي گيرند و اينجا به تو مدال مي دهند. هركه آنجا در زندان است، همپايش اينجا بر صدر نشسته . اين روزها، هرچه بيشتر به زندگي آزاد در غرب خو مي گيرم، بيشتر بياد سرزمينم مي افتم. دوست ايسلنديم " گيزلي" براي يك هفته به آنطرف اروپا رفته تا با اندوخته ء يك ماه كار كردنش در يك موسسه تحقيقي Snow board كند و آن گوشه دنيا - در ايرانم - جواني اگر به كمك والدينش شانس خريدن چوب اسكي داشته باشد، بايد موهايش را، شادي اش را، جوانيش را در تكه اي پارچه پنهان كند از ترس شحنه هايي كه در هر گردنه اي دهانش را مي بويند، خيار و چاي خشك و آدامس نعنا بجود. من سالهاست كه احساس له شدگي مي كنم. ما سالهاست كه له شديم.
بياد دوست جواني مي افتم كه ميگفت تنها آرزويش اين است كه در ميدان ونك تهران، دوست دخترش را در آغوش بگيرد و ببوسد! كار به كجا رسيده و چه بر سر آرزوهايمان آوردند؟ در كافي شاپهاي هلند، مصرف مواد مخدر سبك آزاد است.(روشي علمي براي كنترل اعتياد) و در ايران ميليونها جوان در آتش اعتياد به هروئين و ترياك و مصرف قرصهاي غير استاندارد نشاط آور مي سوزند و تو نمي تواني يكبار هم شده دختري را در خيابانهاي تهران ببيني كه بدور از برچسبها و قضاوتهاي قرون وسطايي ، به آزادي سيگار بكشد! پيش نيامده به كافه اي بروم، جرعه اي بنوشم و بياد ميليونها جوان همسالم در ايران نيفتم كه بدنبال يك "كيسه فريزر عرق سگي"، يك قوطي آبجوي زنگ زده ترك يا "ودكاي تقلبي" در خيابانهاي تهران، از مجيديه و فرحزاد گرفته تا اين پارك و آن پارك سرگردانند. من امروز خرد شدم، له شدم وقتي مقاله يكي از اعضاي حزب SP را خواندم كه مستقيما" به بالاترين مقامات اين كشور انتقاد مي كرد. وقتي كاريكاتورها را ديدم. وقتي روزنامه نگار/نويسنده صاحب نام ايراني (قادر عبدالله) را ديدم كه در ايران ناچار بود شب نامه بنويسد و اينجا تيراژ كتابهايش به زبان بيگانه بيشتر است از تيراژ كتابهاي نويسندگاني كه به زبان مادريشان مي نويسند. دلم فشرد، خاكستر شدم، زخمي شدم، خرد شدم وقتي اينهمه آزادي را در اينجا ديدم. مشكل من آزادي اروپا نيست، مشكل من ايرانم است كه زندان شده، ويران شده، كنام شيران و پلنگان شده.. اين است كه مرا له مي كند....

posted by Nightly | 2:48 PM


Monday, April 21, 2003  

ايميل يك روزنامه نگار اروپايي
يك روزنامه نگار برجسته [...] و عضو ارشد انجمن روزنامه نگاران [...]، در پاسخ به ميلي كه برايش در ارتباط با بازداشت سينا مطلبي فرستادم، ايميلي نوشتند
كه بخشي از آن را در اينجا مي آورم :
[.......................................................................]

ترجمه : [...]
گفتني است تخصص ايشان[..........] به دليل تمايلش به سفرهاي مجدد به ايران و ترس از ممنوعيت ورود دوباره، تاكنون موفق به كسب اجازه ترجمه نوشته هايش به فارسي نشدم.
پ.ن - با توجه به ايميل نويسنده نامه فوق از عراق و نيز تذكر بجاي يكي از همكارانشان، متن نامه، ترجمه و بخشي از جزئيات مربوط به ايشان، حذف شد! مرحبا به وضعيت آزادي بيان در كشور ما كه حتي روزنامه نگاران اروپايي را هراسان مي سازد!!!!! :(

posted by Nightly | 9:23 PM
 

اعتراض جانانه گزارشگران بدون مرز به بازداشت سينا مطلبي

سازمان گزارشگران بدون مرز، در اطلاعيه اي كه امروز ( دوشنبه - اول ارديبهشت) با وجود تعطيلي رسمي در اروپا (عيد پاك) روي سايت "Reporters Sans Frontiers" قرار گرفت، خواستار آزادي فوري سينا مطلبي و ده روزنامه نگار ديگر زنداني در ايران شده است:
((روبرت مئنارد دبير اول گزارشگران بدون مرز در اين باره اعلام نمود " اين دستگيری در آستانه ی صدور رای کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد درباره ايران، نشانه بي اعتنايي اين کشور به موازين حقوق بشر است، نتيجه اين رای هر چه باشد، رژيم جمهوری اسلامي برای اين دستگيری ها خود سرانه ، دير يا زود بايد حساب پس دهد." ))
گزارشگران بدون مرز در ادامه مي افزايد : ((سينا مطلبي در پي توقيف روزنامه ی حيات نو و دستگيری عليرضا اشراقي و موج دستگيری روزنامه نگاران سينمايي در روزنگارش به دفاع از آزادی همکاران زنداني خود پرداخته بود. انتقاد از سکوت بخشي از اصلاح طلبان در رابطه با اين دستگيری ها و روشنگری اش در باره ي خودسرانه و غير قانوني بودن دستگيری ها توسط قوه قضاييه، خشم بسياری را برانگيخته بود.وی در چند ماه گذشته در رابطه با دفاع شجاعانه اش از آزادی بيان و روزنامه نگاران زنداني بارها توسط قوه ی قضاييه احضار شده بود. در آخرين احضار توسط اداره اماکن به اتهام " اقدام عليه امنيت ملي از طريق اقدامات هنري" بازداشت گرديده است. ))
شايان ذكر است كه انتشار اطلاعيه فوق الذكر، حكايت از اهميت وضع روزنامه نگاران تحت فشار در ايران براي نهادهاي مستقلي چون گزارشگران بدون مرز دارد و انتشار اين اطلاعيه مسلما" عكس العمل بسياري از نهادهاي معتبر مدافع حقوق بشر، خبرگزاريها و نشريات و سايتهاي صاحب نام اينترنتي را از آغاز روز كاري اروپا (فردا) برخواهد انگيخت. جا دارد محافظه كاراني كه بدون توجه به اوضاع بين المللي و منطقه اي هر روز حلقه را بر انديشمندان و روزنامه نگاران تنگتر مي كنند و پرداخت تاوان اعمالشان را به گردن مردم ايران مي اندازند، دست كم به عاقبت خويش بيانديشند.

متن اطلاعيه به فارسي ( 1 و 2 )
متن اطلاعيه به انگليسي ( - )
متن اطلاعيه به فرانسه ( -‌ )

posted by Nightly | 7:14 PM
 

Free Sina Motallebi




posted by Nightly | 12:00 PM
 

سايت هاي : اخبار روز، ايران امروز و مهديس و عملكرد حرفه اي!
توجه : زياد جدي نگيريد!
سايت رويداد در خبري، دو پاراگراف از مطلبي را كه ديروز نوشته بودم و در خبر نامه گويا هم منتشر شد ، بدون ذكر نام وبلاگ آورده و فقط به "يكي از نويسندگان وبلاگ" اشاره كرده اند. همينطور سايت خبرنامه اميركبير(Akunew) هم عين يادداشت را بدون ذكر منبع، به عنوان خبر خودش آورده است! پس از آن، سايت اخبار روز (Iran-khabar.de) اين يادداشت بنده را از قول خبرنامه اميركبير نقل مي كند!! سپس نوبت مي رسد به سايت اينترنتي ايران امروز (Iran-emrooz.de) كه زحمت برداشت دو- سه پاراگراف را بدون ذكر منبع (دست كم نام خبرنامه گويا) به خودشان مي دهند و حتي از گيومه هم به عنوان نقل خبر استفاده نمي كنند. سپس سايت مهديس شتابان از راه ميرسد و يادداشت را بطور كامل ولي به نام وبلاگ رنگين كمان مي آورد! (البته آقاي طواف، منبع متن را ذكر كرده اند و ظاهرا" مهديس جا انداخته)

+ نام رويداد و خبرنامه اميركبير را در تيتر نياوردم، چون رويداد و Aku هستند و در ايران هستند و آنجا فشار است و شب است و ماه پشت ابر است و گله اي نيست. اما دوستان عزيز مقيم خارج، چه وقت مي خواهند ملزومات اوليه خبرنويسي و البته اخلاق حرفه اي را بياموزند؟

posted by Nightly | 2:07 AM
 

قاضي مرتضوي: دادستان كل تهران، سينا مطلبي در زندان!

سايت خبري امروز در حالي خبر از تصميم لايه هاي فوقاني دستگاه قضايي بر ارتقاء قاضي جوان - آقاي سعيد مرتضوي - به سمت ((دادستاني كل تهران)) مي دهد كه سينا مطلبي روزنامه نگار جوان و خوشنام، شب تولدش را بدور از همسر و يگانه فرزند خردسال، به جرم ناكرده ها در زندان بسر خواهد برد. الاكلنگ شوخ طبع روزگار اينبار نيز چون ترازوي كج عدالت در ايران سر بازي با قوانين نيوتن دارد :
جواني تندخو، خشن و بي منطق قرار است بر كرسي دادستاني پايتخت تكيه زند در حاليكه جوان ديگري از همين شهر بجاي دريافت جايزه تلاش براي آزادي بيان و اطلاع رساني، بايد شبش را در چهار ديوار تنگ و سرد سلول انفرادي به صبح رساند. يكي آسمانخراش مي سازد و ديگري بخش بزرگي از حقوق ماهيانه اش صرف پرداخت اجاره بهاي آلونكي بنام روزنگار بر پهنه اينترنت مي گردد. در شب باراني تهران،به سعيد مرتضوي صندلي مرصع دادستاني كل پيشكش مي شود و به سينا مطلبي گوشه اي تاريك در زيرزميني سرد. قاضي جوان، كارنامه به تعطيلي كشاندن روزنامه ها و بيكاري صدها روزنامه نگار را در زير بغل دارد و روزنامه نگار جوان، كارنامه اش صدها انديشه پاك است كه به صدها صفحه يادداشت و مقاله و نقد سينمايي بدل شد. اينها هر دو جوانند اما، اين كجا و آن كجا!

راستي سينا مطلبي اگر، به زندانش نمي بردند، هنگام فوت كردن شمعهاي كيك تولدش چه آرزويي مي كرد؟

posted by Nightly | 1:08 AM


Sunday, April 20, 2003  

يادآوري به خودم...
يادآوري بسيار مهم به خودم و به همه دوستان سينا مطلبي:
قبل از هر اقدامی( و قبل از گوش دادن به نسخه هاي پيچيده شده از طرف تلويزيون هاي لوس آنجلسي و ...) با خانواده سينا مطلبی مشورت کنيد. صلاح و شرايط سينا را آنها بهتر از هر کسی می دانند. تجربه در اين موارد نشان داده كه در صورت عدم مشورت با خانواده عزيزان تحت فشار يا وکيل مدافع آنها ؛ هر حرکتی (هرچند با نيت مثبت) ميتواند باعث ايجاد مشکل برای اين عزيزان شود. حتما با خانواده اش تماس بگيريد و قبل از هر اقدامي، مورد را به آنان اطلاع دهيد و نظرشان را جويا شويد. اگر سكوت به نفع سينا است با هم سكوت مي كنيم. سپاس و درود بر شما

posted by Nightly | 9:34 PM
 

قوه قضائيه، شمعهاي كيك تولد سينا مطلبي را فوت مي كند!

1- اگر كاريكاتوريست بودم، بازجوهاي قوه قضائيه را مي كشيدم كه با وقاحت به جاي ماني كوچك، شمع هاي كيك تولد سينا مطلبي را فوت مي كنند.
فرناز قاضي زاده، روزنامه نگار جوان، فرزند يكي از پيشكسوتان و اساتيد روزنامه نگاري ايران و همسر و همكار سينا مطلبي، در وبلاگش مي نويسد : ((ماني حسابي مريض است و من هم.امشب تولد سيناست و او پيش ما نيست.)) شايد بد نباشد خانم قاضي زاده، با استفاده از وبلاگشان خبرهاي مربوط به سينا را روزآمد كرده به اطلاع هموطنان و نهادهاي مدافع حقوق بشر و روزنامه نگاران برسانند.

2- عليرضا طاهري گزارشگر راديو فردا از سينا مطلبي و بازداشت وي گزارش مي دهد. اين گزارش كه ظاهرا كمي با عجله تهيه شده، اشاره اي به يادداشت كوتاه اين روزنامه نگار جوان ( در ارتباط با احضارش به اداره اماكن) در وبلاگش نمي كند و از قول همسر سينا خبر از انتقال او به مكاني نا معلوم مي دهد.

3- وبلاگ سينا مطلبي، روزنامه نگار جوان كه در روز تولدش استارت شهرت فراگير و حرفه ايش زده شد و خبر بازداشتش صدرنشين خبرها در پهنه اينترنت گشت، شاهد همدردي و عكس العمل هموطنانش از سراسر دنياست. با هم آخرين نظرخواهي وبلاگ سينا را بخوانيم و ببينيم چگونه او امروز بر دوش هموطنانش نشسته و آنان گلهاي احترام را بر گردنش مي نهند. ( نظرخواهي وبلاگ سينا مطلبي پس از خبر بازداشت او)

ظاهرا امروز سيستم نظرخواهي(enetation) كار نمي كند.

posted by Nightly | 6:54 PM
 

بازداشت سينا مطلبي، اعلاميه گزارشگران بدون مرز
گزارشگران بدون مرز( سايت فارسي)، كه همواره با پايمردي، اطلاع رساني بجا و مداوم يار و پشتيبان روزنامه نگاران ايراني ( و تمام روزنامه نگاران دنيا) بوده، در حال تهيه اعلاميه اي در ارتباط با بازداشت سينا مطلبي روزنامه نگار جوان ايراني است. اين سازمان كه سالهاست بطور مستمر دفاع از آزادي مطبوعات و روزنامه نگاران زنداني را بر مبناي اصل 19 اعلاميه جهاني حقوق بشر برعهده گرفته، به عنوان انجمني عام المنفعه و مردمي شناخته شده است. بر اساس اخبار رسيده، اعلاميه گزارشگران بدون مرز در محكوميت بازداشت سينا مطلبي، در ساعات اوليه فردا منتشر خواهد شد.
شايان ذكر است كه اين نهاد مردمي، ايران را بزرگترين زندان روزنامه نگاران در خاورميانه خوانده است و سيد علي خامنه اي رهبر جمهوري اسلامي را يكي از چهل و هشت مقام دولتي در جهان برميشمارد كه دشمن آزادي مطبوعات هستند.

posted by Nightly | 4:02 PM
 

سينا مطلبي بازداشت شد
خبر احضار و بازداشت سينا را به سازمان خبرنگاران بدون مرز، سازمان ديده بان حقوق بشر و روزنامه نگاران ايراني و اروپايي ارسال كردم. اميدوارم كه اين عزيزان با پوشش خبري مناسب، هزينه اين بازداشت ها و احضارهاي غيرقانوني را افزايش دهند.

posted by Nightly | 1:40 PM
 

احضار سينا مطلبي (روزنامه نگار) به اداره اماكن
سينا مطلبي، روزنامه نگار امروز عصر به اداره اماكن احضار شد.

آقاي سينا مطلبي در وبلاگ شخصي اش (وبگرد) از احضار به اداره اماكن طي يك تماس تلفني خبر داد. بر اساس خبر ايشان، اين اولين باري است كه به اداره اماكن احضار مي شود. سينا مطلبي، در ادامه فاش ميكند كه در چهار ماه گذشته چندين بار به مجمتع قضايي ارگ احضار شده در دفتر عمليات قضايي مورد بازجويي قرار گرفته است. نامبرده از پرونده اي مي نويسد كه در اين مدت تشكيل شده و علاوه بر مقالات مطبوعاتي در روزنامه حيات نو، مصاحبه هاي او با راديوهاي خارجي و مطالب وبلاگش را شامل مي شود. حكم احضار اين روزنامه نگار را آقاي قاضي جعفر صابري ظفرقندي رئيس شعبه 1610 (مجتمع قضايي ويژه مستقر در فرودگاه مهرآباد) صادر كرده بود. گفتني است قاضي صابري ظفرقندي تا كنون رياست محاكم جنجالي اي چون دادگاه سيامك پورزند، روزنامه نگار 72 ساله را بر عهده داشته كه روند قضايي و شرايط حاكم بر بازجويي ها و نحوه نگاهداري از پورزند با وجود بيماري و كهولت به شدت از جانب نهادهاي مدافع حقوق بشر و سازمانها و انجمنهاي صنفي دفاع از روزنامه نگاران محكوم شد.
سينا مطلبي، خبرنگار روزنامه حيات نو در ماههاي گذشته از طريق ارتباطات و نيز وبلاگش با اطلاع رساني مداوم، بازداشت دوست و همكارش عليرضا اشراقي و نيز نويسندگان و منتقدان سينمايي را مسئولانه پيگيري مي كرد. همچنين يكي از يادداشت هاي وبلاگي او در ارتباط با كم توجهي انجمن صنفي مطبوعات در پشتيباني از عليرضا اشراقي، موجب پاسخ اعضاي رده بالاي انجمن صنفي در قسمت نظرخواهي وبلاگش شد و بسياري معتقدند كه مقالات و اطلاع رساني هاي مداوم اين روزنامه نگار جوان، نقش بسزايي در آزادي عليرضا اشراقي و ديگران داشته است. سينا مطلبي شايد اولين بلاگر ايراني است كه در مورد محتواي وبلاگش مورد بازجويي قرار مي گيرد. پيشتر محمد جواد طواف (نويسنده وبلاگ رنگين كمان) احضار و بازداشت شده بود اما ظاهرا اين بازداشت به مسائلي به غير از وبلاگش مربوط مي شد.
احضار و بازجويي از سينا مطلبي به عنوان يك روزنامه نگار و البته بلاگر، مي تواند زنگ خطر شناسايي و كنترل وبلاگها از جانب سيستم قضايي جمهوري اسلامي باشد. اهميت وبلاگ به عنوان يك ابزار مدرن ارتباطي تا بدانجاست كه امروز براي اولين بار در تاريخ مطبوعات ايران، يك روزنامه نگار بطور مستقيم و بدون واسطه خبرگزاريها و نشريات (همزمان با احضار به اداره اماكن) - خود- اين خبر را در رسانه شخصي اش درج ميكند.

posted by Nightly | 1:48 AM


Saturday, April 19, 2003  

اگر سردبير اين وبلاگ بوديد...
چه تيتري براي اين تصوير انتخاب مي كرديد؟


posted by Nightly | 11:25 AM


Thursday, April 17, 2003  

من خلبان هستم، يعني..بودم، تو چكاره اي؟
قدش دو متري مي شد. وزنش هم حدود صد و بيست كيلو بود. سفيد چرده بود و صورتش پر از قطره هاي عرق. سيگار بدست وارد كوپه سيگاريهاي ترن شد. درست آمد روبروي من نشست. عجب جايي را انتخاب كرده بود اين مرد مسن. دهانش بوي تند مشروب مي داد. يك مشروب قوي. كتابم را بستم و زير چشمي، رفتم توي نخ طرف. از قيافه اش نمي شد حدس زد كه از كدام كشور آمده. بلوند نبود. بازمانده موهايش به جوگندمي مي زد. ته ريش زبرش را هم دو روزي ميشد كوتاه نكرده بود. نگاهم را با تيز بيني شكار كرد. به انگليسي گفت:‌ چقدر هوا گرم است. به هلندي پاسخ دادم. خواهش كرد انگليسي حرف بزنم. انگليسي را با لهجه خاصي حرف مي زد: ايتاليايي است؟ يوناني؟ اسپانيايي؟؟ عرب؟ ترك؟ آذري؟ تاجيك؟ نه..خوش لباس بود. عرب نبود. اهل تركيه هم نبود. تاجيك شايد. يا يوناني. شايد هم اهل ايتاليا.
از جيب بغلش شيشه ويسكي را بيرون كشيد و چند جرعه عميق نوشيد. خاكستر سيگارش را نمي تكاند. صبر مي كرد كه خودش بيافتد. ناخنهاي دستش بلند بود و قوي. اندام ورزيده اي هم داشت. گفت: (( من خلبان هستم. تو چكاره اي؟)) گفتم .. و پرسيدم : (( شما براي خلبان بودن كمي چاق نيستيد؟)) بجاي عصباني شدن، خنديد. گفت: ((يعني ...خلبان بودم...)) از آمريكا گفت و از دوره پرواز و ... پرسيدم: ((حالا چكار مي كنيد؟)) گفت : (( حالا از زنم مراقبت مي كنم كه نرود لاس بزند با پسرهاي جوان. دخترم را مي پايم كه حامله نشود. پسرم هم را دارم ميروم ملاقاتش. زنداني است. 18 ساله هست و مواد فروخته و در خانه دوستانش با مواد مخدر و قرص ممنوعه دستگير شده.)) به سيگارش پكهاي عميق مي زد و ميگفت:
(( زنم 5 سال پيش آمد اينجا. من نظامي بودم و در كشورم ماندم. زنم دوست پسر داشت. فهميدم. بعد از 4 سال آمدم اينجا. هنوز هم دوست پسر دارد. من هم كه از نظر جنسي ناتوانم.زنها را خودت بهتر ميشناسي.. زنم وقتي مرا ديد گريه كرد. منهم سگش را نوازش كردم. آخر زنم جوان هست هنوز. پناهنده شده بود. تنها بود. جوان بود. دخترم هم كه سني نداشت. پسرم هم كه خوب، اصلا من را يادش نبود. به جز يك عكس من كنار هواپيماي جنگي نيروي هوايي آمريكا‌( American Air force) با لباس پرواز -كه آنرا هم براي ژست گرفتن به همه نشان مي داد- از من خاطره اي نداشت. دوست پسر مادرش را بهتر مي شناخت.. وقتي پسرم بچه بود، من در كشورم هميشه در ماموريت بودم و پرواز، اول جنگ بود..بعد پرواز ميكردم به بوسني. اسلحه و مهمات مي رسانديم به آنجا. بعد افغانستان بود و اتحاد شمالش تير و فشنگ و غذا مي خواست. تانزانيا هم ... وقتي آمدم هلند، مي خواستم همه را بكشم. خودم و زنم و بچه هايم را. سه ماه پيش سكته كردم. دكتر گفت مشروب نخور. مشروب ترا ميكشد. گفتم از مشروب بميرم بهتر است. اينها پناهنده بودند.... زن و بچه هايم را ميگويم... دوست پسرش هم پناهنده هست. دختر و پسرم [هم به همين دليل] اجازه مدرسه رفتن نداشتند. جواب نهايي اقامت زنم اين آخري ها منفي شد. يعني دادگستري هلند پرونده پناهندگيشان را بست. آنها باور نميكردند اين خانم جوان خوشگل، شوهرش نظامي باشد. اينهم از زنم ديگر..دوست پسرش 5 سال از خودش كوچكتر هست. هم هرچه پول بود، ميفرستادم اينها بروند شبهاي يكشنبه ديسكو و بقيه هفته سيگار كمل بكشند و ورق بازي كنند و وقت كشي در انتظار جواب مثبت اقامت كه آخرش هم نشد.. تا اينكه من آمدم و بعد از يكسال .....)) مست مست بود. سيگارش همه خاكستر شده بود.
از من پرسيد : تو زن داري؟ گفتم : نه! پرسيد : بچه؟ گفتم : نه! گفت : دوست دختر؟ پرسيدم : شما ايراني نيستيد؟

posted by Nightly | 1:35 AM
 

براي خودم و شبم و تنهائيم
امروز كسي با نام سرباز ولايت (!) برايم فحش نوشت. ده-پانزده خطي مي شد. از زمان و زمين و آسمان و ريسمان. از اينكه به اسلام توهين كردم. از اينكه كشف كرده بود، بي دينم. كافرم. از اينكه به مقدسات توهين كردم. از اينكه دوست دارد صندلي را بر سرم خورد كند، مي خواست درگوش سكوت، فرياد بكشد. كوهان شتر را ببرد. ماهي را از آب بگيرد. تمايل سرخورده جنسي اش، دهان خشنش كه شايد هنوز گرماي بوسه اي را نچشيده به واژه هايي باز شد كه همه خواسته هاي جنسي بود و آرزوهاي جنسي كه در دشنام بقچه اشان كرده بود.
راستي، چرا در كشور ما كافر اگر باشي مجرمي؟ چرا مردها كه مي خواهند فحش بدهند، آرزوي سكسي براي خودشان مي كنند؟ چرا ما صد - دويست سالي از اروپا عقبيم؟

posted by Nightly | 1:07 AM
 

شخصي
از اينجا صداي نجواي مردمي را كه بيرون كافه، روي صندليها نشسته اند مي شنوم. اين نجوا آشناست. بوي بهار دارد. خنده ها بگوشم آشنايند. بوي دريا مي آيد. بوي آب. ساحل. صداي فرياد بچه اي كه بادبادكش را باد برد. مادري كه نگران طفلش است. نجوا مرا به خود مي كشد. دريا مرا بخود كشيد. در دريا غرق نشدم. در نجوا هم نمي شوم.
اما اين نجوا درست به اندازه دريا آشناست. دريا ساحلي دارد كه ميشود گوشه اي دور از چشم، آنسوترك، بر تخته سنگ سرد تنهائيت بنشيني و آب و باد و كفها و غرور درهم شكسته موج را بر خشونت سنگچين ببيني. خورشيد را كه تسليم شب مي شود. ماه را كه سپيدي سكسي اش را بر سينه ء آسمان مي سايد....
يك دنيا حرف نگفته و يك آسمان تيره پر از ابرهاي اشك زا.........

posted by Nightly | 12:58 AM


Monday, April 14, 2003  

هيهات اخوي! نه ظاهر اسلامي داريم و نه قلم!
يك- در سوپرماركت - امروز -
خريدهايم را كه مي كنم، ميروم سراغ قسمت سيگار. دختر فروشنده، سيگار را به دستم مي دهد و ميپرسد : شما انگليسي هستيد؟ ميگويم، نه! ايراني هستم. ميگويد : ايرلند؟ ميگويم: نه! آخرش ن دارد. ا ي ر ا ن. مي زند زير خنده - باورش نمي شود- . وقتي از نگاهم ميفهمد كه اصلا شوخي نمي كنم، ميگويد : پس چرا شكل مسلمونها نيستي؟

دو- در نظرخواهي - 2003-04-11 - خواهر يا برادر ح.ش.ا.ك :
سلام ...قلم جذابي داريد! ما دعا مي کنيم که همه قلمهاي خوب در راه اسلام صرف بشوند...انشاءالله!

سه- در رباعيات - قرنها پيش - خيام نيشابوري:
قومي متفكرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
مي ترسم از آنكه بانگ برآيد روزي
كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين



posted by Nightly | 9:23 PM
 

به جمعيت نگاه مي كنم. همه از دور كه همديگه رو مي بينن، لباس و كفش و قيافه يا سگهاي هم رو مطالعه مي كنن. حتي چشم در چشم ميشن .. به نزديك هم كه ميرسن، چشماشون رو از هم مي دزدند، انگار مي خوان به هم بگن : مزاحم نميشم، به راهت ادامه بده!

posted by Nightly | 9:14 PM
 

آهوي سه گوش و شهسوار تنهايش...
از شهسوار تنهاي عزيز كه يادداشت ‹شب بود، ماه پشت ابر بود› با تيتر us imperialism on tour را - كه چند روز پيش نوشته بودم - در شماره اين هفته آهوي سه گوش - اجتماعي آوردند، سپاسگزارم. نوشته آرزو... را همينجا تقديم ميكنم به اين آهوان تيزپا..
همينطور از همه نازنينهايي كه نظرهايشان را در نظرخواهي و ايميلها نوشتند، ممنون هستم. به ويژه همزبان افغاني ما كه ايميلي بسيار زيبا و شيرين برايم فرستاد و دوست ناديده ام مينا از ايران، كه ايمليش به شدت منقلبم كرد. :(
دستان گرمتان را مي فشارم.

posted by Nightly | 3:28 AM
 

......

In a nut shell
In a nut shell , one has to pay a dear price for being an Iranian journalist. Some of the hazardous consequences are as follows:
Most often, severe financial problems arise when publications are now and then suspended ,no guarantee of jobs, journalists are imprisoned, forcefully interrogated and got mentally tortured [...] .This is the minimum price one has to pay for his profession.
Freedom of media in Iran - My investigative report - published [...] (Sorry, I'm writing here anonymously!)
P.S- c'est la vie


posted by Nightly | 12:47 AM


Saturday, April 12, 2003  

آرزو ....

به آسمان كه نگاه مي كرد، ستاره ها اخمو بودند. پرنده ها به جز فضله، برايش هديه اي نداشتند. شب فقط سايه بود، موسيقي محزون و خاطره ها تلخ. انجماد، پژمرده اش كرده بود. سكوت، ديوانه اش مي كرد. از جمع مي گريخت. از شادي هراسان بود. عشق را كه مي شنيد، مشمئز مي شد. سياه بود و خشن. دلش مي خواست تمام ستاره هاي آسمان را با تمام سنگهاي زمين، بشكند و خاموش كند. مي خواست گريبان ماه را بگيرد و در ته چاهي وسط يك بيابان زنداني كند و رويش شن بپاشد. دوست داشت تمام گل سرخهاي دنيا را پرپر كند و قناريها را خفه. هركدام از مردم دنيا را به يك جزيره دور تبعيد كند. به يك جزيره لخت و بي منظره. اگر زورش مي رسيد، خورشيد را هم فوت مي كرد. همه قلبها را مي شكست. همه گياهان را تشنه مي خشكاند. آب را از ماهيها مي گرفت و هوا را از خشكزيان. كوهانهاي شتر را مي بريد و جوجه تيغي را كچل مي كرد. مي خواست روي پستان گاو ماده فلفل بريزد. خفاش را در نور زنداني كند و همه كودكان دنيا را يتيم. پسران جوان را اخته و دختران را يائسه كند. دوست داشت، دوستي بميرد، صدا نباشد. مي خواست در گوش سكوت، فرياد بكشد. در فكر اين بود كه آزادي را شكنجه كند و ديوانه ء خوشبخت را عاقل. ماندلا را دوست داشت مثل تخم مرغ به ديوار بكوبد. فيزيك را از انيشتن بگيرد. بجاي سيب، تخته سنگ بر سر نيوتون بكوبد. هنر را بر داوينچي حرام كند. آرزو مي كرد، تاريخ را از ايران خط بزند. حافظ را بي نگار كند و سعدي را در شيراز زنداني. كوزه خيام بي خدا را بشكند. رستم را بي تهمينه و زال را بي رودابه كند. اگر مي توانست، يال و كوپال شير را مي تراشيد، گردن را بر زرافه ممنوع ميكرد، شاخ را بر گاو و بوسه و شهوت را بر جوان.
ديكتاتور اما هيچوقت به آرزويش نرسيد، عمر ديكتاتور كوتاه بود و سپيدي روزگار، قويتر.... و سپيدي روزگار، قويتر...

posted by Nightly | 11:10 PM
 

FOOLS RULE THE WORLD
Judith Jobse - خواننده هلندي - كه رسانه ها او را هم تراز نامهاي آشنايي چون Jewel و Alanis Morissette ارزيابي مي كنند، آهنگي ضد جنگ (Fools rule the world) خوانده كه در ظرف سه هفته به بالاي جدول موسيقي صعود كرد. سود حاصل از فروش اين تك آهنگ به كساني تقديم خواهد شد كه براي صلح فعاليت مي كنند. شايد مصاحبه زنده و اجراي موسيقي او را از MTV ديده باشيد. همچنين مصاحبه يكي از جدي ترين و بي طرف ترين برنامه هاي مربوط به جنگ تلويزيون هلند با او ديدني و شنيدني است.
شنيدن صداي Judith زيبا رو، با احساس و شاد به يكي از برنامه هاي روزانه من تبديل شده. با هم بشنويم :
متن آهنگ (اينجا را كليك كنيد) :

Mighty men, do you know the names
Of the innocent people used up in your games
You give one-way tickets to eternal lives
To our parents, children, husbands and wives

Original MP3 - Download
Remix MP3 - Download


posted by Nightly | 3:17 PM


Friday, April 11, 2003  

پيك نوروزي - در اتوبوس شركت واحد

اصغر آقا - قهرمان قصه ما - بدجوري تنش مي خاريد. نه اينكه دلش كتك بخواهد، نه! پشتش خارش داشت. درست روي مهره پنجم كمر، شايد كمي بالاتر يا كمي پايين تر. حالا چه فرقي ميكند كدام مهره كمر بود، خارش خارش است ديگر. اين اصغر آقا، از آن آدمهايي بود كه يكروز دوش نگيرد، كارش تمام است. حالا تمام تمام كه نه، اما خوب، اعصاب برايش نمي ماند. يك پنجم از درآمدش را هم مي داد شامپو داروگر و صابون بدن و ليف و واجبي و مسواك و ادوكلن و خمير ريش و غيره مي خريد. خلاصه مسئله فقط يك خارش سمج موضعي بود. هيچ ربطي هم به خارشك نداشت.
اصغر آقا با خودش فكر كرد : ((خارش هم مثل شهوت مي مونه ها! يه دفعه ميادش و يقه آدم رو مي گيره! حالا شهوت رو ميشه به كمك جادو جنبل و كافور يا چه مي دونم يوگا و مديتيشن و ذن و خلاصه امكانات اگه نبود، خوندن كتاب فرهنگ اسلامي و تعليمات ديني چهارسال دبيرستان بچه هات، يه جوري مهارش كرد يا ديگه اگر نشد، تا شب جمعه صبر ميكني و اونوقت مسئله رو با شريك زندگيت حل ميكني ديگه!))
اصغر آقا، به پيرمرد بغل دستيش نگاه كرد كه با صداي بلند داشت در دستمال پارچه اي فين مي كرد.. باز هم فكر كرد‌: ((به اين بگم بخارونه؟! نه خوبيت نداره.. تازه دستاش هم تميز نيست.. آي ميخاره. واي ميخاره. دلت مي خواد مثل اين خرسهاي حيات وحش، بري خودت رو بمالي به يك درخت يا اينكه مثل گوريل انگوري، يه درخت رو بكني و بماليش به خودت و آرررره... يك دل سيرخودت رو بخاروني. اما واقعيت اينه كه خودم حوصله ندارم، حسش نيست بابا. صبر مي كنم شب جمعه هر دوتا مشكل رو با هم حل كنم.. آخ چقدر مي خاره لامصب.. ))
----
سوال اول‌‌: تفاوتها و شباهتهاي اصغر آقا و ملت ايران را بدون رسم شكل توضيح دهيد؟
سوال دوم: نقش كليدي جرج دابليو بوش و ارتش آمريكا در خاراندن پشت ملت ايران چيست؟
سوال سوم: از سوال اول و دوم يكي را به دلخواه انتخاب كرده، پاسخ دهيد. از خودكار قرمز استفاده نكنيد.

posted by Nightly | 12:24 AM


Wednesday, April 09, 2003  

US IMPERIALISM ON TOUR
COMING TO A COUNTRY NEAR YOU SOON




شب بود، ماه پشت ابر بود...
شب بود. ماه پشت ابر بود. عبدالشفيع و خالد در خواب بودند. يك مرد سوار بر اسب آمد. از غرب وحشي آمد. مرد وحشي، جنگ آورد. بمب آورد. تانك آورد.سرباز آورد. طياره آورد. شب بود. ام الشفيع - مادر عبدالشفيع و خالد- خواب به چشمش نرفت. غلت زد. غصه خورد. خواب ديد. ابو شفيع را ديد. جنگ را ديد. بمب را ديد. موشكباران را ديد. صدام را ديد. ابوشفيع را، مخابرات صدام برده بود. ابوشفيع را، مخابرات صدام در زندان كشته بود. ام الشفيع، وحيد شد. ام الشفيع فريد شد. ام الشفيع خواب مي ديد. صدام را مي ديد. بوش را مي ديد...
صبح شد. گرم بود. فقط گرد بود. فقط خاك بود. فقط سنگ بود. فقط تل آجر بود. شب كه بود، ماه پشت ابر كه بود، آن مرد وحشي آمد. جنگ آورد. بمب آورد.... ام الشفيع تنهاي تنها شد. وحيدا فريدا شد....
( تقديم به كودكان و غيرنظاميان عراقي )

شرح عكس : لندن ، روبروي پارلمان انگليس - آستانه سال 2003 ميلادي..
عكاس : نويسنده وبلاگ شب بود، ماه پشت ابر بود...
استفاده از عكس فوق براي حركتهاي صلح طلبانه مجاز است.

posted by Nightly | 10:20 PM
 

ادامه- سالن 6، سيد داور نبوي..، حمايت از نويسندگان و باقي قضايا!
مي خواستم يك يادداشت مفصل در ارتباط با سالن6 بنويسم ولي اگر همين حالا حركت نكنم به قطار نمي رسم! اما دلم نمي آيد قبل از رفتن،
يادآوري نكنم كه :
اولين، ساده ترين و دموكراتيك ترين راه حمايت مادي و معنوي از نويسندگان، اهالي قلم، منتقدان و .. خريد آثار مكتوب آنان و مطالعه آنهاست. آهاي عزيزاني كه در ايران هستيد! بجنبيد به سمت خيابان انقلاب - روبروي دانشگاه تهران! نبينم كتابهاي كامبيز كاهه، ساير عزيزان دربند يا تحت فشار در قفسه هاي كتابفروشي ها خاك بخورد!
× راهي براي خريد الكترونيكي كتابهاي مربوطه از ايران وجود دارد يا شيوه سنتي پست تنها راه ممكن هست؟

posted by Nightly | 1:02 PM
 

ياسمن صوفي آزاد شد يا نه؟
اين خانم كوچولوي ريزه ميزه، دوباره آزاد شده يا نه؟ واقعا خجالت داره.. يعني عمود خيمه انقلاب اينقدر شل شده كه چند تا منتقد/مترجم سينمايي مي تونن بهش ضربه بزنند؟ راستي، مگر اين انقلاب، سال 57 نبود؟ پس چرا اين خيمه رو با اون عمودهاش تا حالا نگذاشتند توي موزه؟ ياد يكي از اساطير روم باستان افتادم، اما چون نوشته قبليم ادامه داشت نمي نويسم!

posted by Nightly | 12:06 PM
 

سيد ابراهيم نبوي، شارب، فرانسه و سالن6!
توي اتاق كوچك و قناسش در تحريريه عصرآزاگان نشسته بود و سيگار كنت لايت مي كشيد: تند و تند و پشت هم، جاسيگاريش داشت از زور ته سيگار منفجر مي شد، جايي بر ديوار اتاق از ترس حسين درخشان - كه آنروزها خيلي ها را به اينترنت آلوده كرده بود - روي كاغذي نوشته بود‌: آدرس ايميل فراموشم نشود، پاركينسون ندارم!، نوشته هاي خودش را كه مي خواند، لبخندي از رضايت زير شارب بلندش (سيبيل) ظاهر مي شد! شلوار جين تنگش هم بدجوري كولاك مي كرد! :))

خبر مهاجرتش را به اين گوشه دنيا در روزنگار سينا مطلبي خواندم، سري زدم به قفسه كتابي كه مثل كمد آقاي ووپي مي ماند. كنار دست كتاب عمران صلاحي، درست بغل جامعه شناسي آنتوني گيدنز، يكي از كتابهايش بدجوري تنگي نفس گرفته بود، آن يكي كتابش را هم بين يك جلد نشريه رسانه و يك جلد زرشكي كتاب چخوف پيدا كردم.. دهه! پس بقيه كجا هستن؟ ميشل فوكوي بيچاره با نظم گفتار لاغرش - احتمالا از حسودي - يكجوري يله داده بود به آقاي رئيس جمهور نبوي، كه اصلا ديده نمي شد. آخ كه چقدر شلخته اي تو روزگار! پس سالن 6 كجاست؟ زير تخت و مبل و يخچال هم نبود. اوه! اوه! اين نصرالله كسرائيان با سرزمين ما ايرانش با همدستي ونسان ونگوگ گوش بريدهء هلندي، و توسل به عمليات خصمانه فشار از پهلو و چانه زني از كنار، ماكسه كرده بودند سالن 6 را ( يادداشتهاي روزانه زندان نبوي - نشر ني) ... هركدام از دوستان و اقوام هم كه اين كتابها را برايم فرستاده بود، حس طنزنويسيش بدجوري فوران كرده بود و زور مي زد با يك شوخي بيمزه، كتاب را تقديم كند به من. با تاريخ و امضاء و دلمان برايت .....
بريم نوشته بعدي، ميگن نوشته وبلاگ نبايد طولاني باشه!؟ :)

posted by Nightly | 11:39 AM


Tuesday, April 08, 2003  

در انتظار... ما منتظريم، بدجوري هم منتظريم!
بي معني ترين، بي ربط ترين، مخرب ترين كلماتي كه تا بحال شنيدم، كلمات بالا هستن. برگهاي تاريخ را كه ورق مي زنم - متاسفانه در بسياري موارد - مردم كشورم را مي بينم كه در گوشه ء خانه چهارزانو نشسته اند و نعلبكي چاي بر لب، در انتظار يك نيروي كمكي از غيب، از يك كشور بيگانه، از يك عالم علوي هستند. تاريخ ما نقاط روشن و برجسته زياد دارد، اما پر است از اين انفعال ها، اين در انتظار نيامده ها نشستن ها... وقتي جانمان از مشكلات حل ناشدني زخم خورد، يا منتظر آمريكا مي شويم كه بيايد برايمان يك دموكراسي خوش رنگ و لعاب بياورد، يا دست در گردن شوروي مي اندازيم كه برايمان نسخه رهايي خلق در زنجير بپيچد يا براي اروپا چشم و ابرو و قر و غمزه مي آييم كه بيايند بيزحمت ما را آزاد كنند، مرديم از اين انتظار...! چشم به آسمان دوختنمان را كه نگو.. دختر همسايه امان دلش پيانو مي خواست، رفت از امامزاده صالح يك پيانو طلب كرد!
خانم عزيز، آقاجان، ما تنبليم! هر كسي بايد اين عرضه را داشته باشد كه آرزوي خودش را خودش عملي كند... امان از ما تنبل خانها!
در اين مورد، بيشتر مي نويسم..

posted by Nightly | 12:56 PM
 

يك تشكر خشك و خالي!
تشكرهاي خشك و خالي، از آن دسته تشكرهايي هستند كه هيچوقت انجام نمي شوند. اما گاهي كه زور نويسنده زيادتر است، مجبورند انجام شوند:
اي دوست نازنيني كه با وجود مشغله زياد و خستگي، در نوشتن نام وبلاگ، بالاي اين صفحه و مشكلات فني ديگر ياريم كردي، تشكر خشك و خالي من را بپذير!

× به نظر شما قلم قويتر است، يا جرج دابليو بوش؟


posted by Nightly | 1:02 AM


Monday, April 07, 2003  

در حاشيه خبر بمب گذاري...
سعي مي كنم به نثر وبلاگي بيشتر نزديك بشم و غير رسمي بنويسم. :)
اول از همه، خبرها را آنلاين و تقريبا همزمان با وقوع رويداد، روي وبلاگ فرستادم - همراه داشتن لب تاپ و موبايل براي وصل شدن به اينترنت، خيلي كار رو راحت مي كنه - متاسفانه دوربينم را از من دزديدند. هرچي كه ميگذره بيشتر به پتانسيل بالاي وبلاگها پي مي برم. اين امكان وجود داشت كه همچين خبري، به تيتر اول روزنامه هاي دنيا تبديل بشه... ( اگر بمبي منفجر مي شد، فقط در دانشكده ما بيشتر از 3000 دانشجو و استاد و كارمند و كارگر به هوا مي رفتند!)
اما چيزي كه بيشتر توجه من رو جلب كرد، حواشي خبر بود تا اصل خبر. خبر داراي ارزش خبري بالايي نيست، اما شايد مرور حواشي براي شما هم خالي از لطف نباشه:

- جالبترين چيزي كه ديدم، خونسردي قابل ملاحظه مسئولان و اساتيد دانشكده بود. يكي از كارمندان دانشگاه، با خونسردي در كلاس را زد و وارد شد. خبر بمب گذاري را به استاد گفت و بيرون رفت. استاد هم كه خانم هست، بدون اينكه جيغ بكشه، با خونسردي از ما خواست تمام وسايلمون رو جمع كنيم و از ساختمان دانشگاه خارج بشيم. همه فكر كرديم ممكن هست آتش سوزي شده باشه، اما پس از چند لحظه، خبر رو گفت و تاكيد كرد كه ممكن هست فقط يك شوخي باشه. وقتي از كلاس خارج شديم، حس كردم كه تمام اساتيد، با همين دقت، خبر رو به دانشجوها گفته بودند: خبري از جيغ و فرياد يا هجوم وحشيانه به طرف در خروجي نبود!
- جلوي تمام راه پله ها و درهاي خروجي، يكي از اساتيد يا كارمندان دانشكده ايستاده بود و با شوخي و خنده، باعث آرامش روحيه دانشجوها مي شد.
- وقتي كه اون دختر يوگسلاو - هانا - دچار تشنچ شد ( مثل موجي هاي خودمون) ، يكي از كارمندان قسمت اداري دانشگاه كه دورهء EHBO (كمكهاي اوليه) ديده، سريعا در كنارش ظاهر شد از جمع دورش كرد. ( درهر مكان عمومي در هلند، حتما يكي از كارمندها علاوه بر تخصصش بايد مدرك كمكهاي اوليه داشته باشه و در هر لحظه بايد يك نفر كه اين دوره رو ديده در محل كارش حاضر باشه، اين يك اجبار هست..)
- استادمون و همينطور استاد راهنماي من، در كنارم بودن و تا آخرين لحظه خبرها رو كه از طريق تاكي- واكي بهشون مي رسيد به من مي گفتند! به شدت هيجان زده بودند كه تمام خبرها رو به من برسونن! راستي، استادمون هم قرار هست صاحب وبلاگ بشه! (قابل توجه دكتر شكرخواه عزيز و دانشجويان ارتباطات!)

در كنار موارد بالا كه نشون از آگاهي و آموزش كافي اساتيد و مسئولان دانشكده در چنين مواردي داره، نشون مي ده كه جان انسانها در اين گوشه دنيا چقدر ارزش داره. فقط بخاطر يك تلفن مشكوك، اين همه اقدامات امنيتي صورت گرفت، كلاسها تعطيل شدند، آمبولانس و ماشين آتش نشاني و جوخه پليس ضد تروريسم در محل حاضر بودند و ...
حالا اين حادثه و اقدامات پس از اون را مقايسه كنيد با يك حادثه مشابه در ايران و...

posted by Nightly | 2:57 PM
 

خبر بمب گذاري در يكي از دانشگاه هاي هلند
هلند - نويسندهء شب بود، ماه پشت ابر بود... :
شخصي در تماس تلفني با پليس حومه اوترخت (Utrecht) از بمب گذاري در كالج مشهور Baronie در يكي از شهرهاي هلند خبر داد.
شخص ياد شده در تماس تلفني به پليس محلي اعلام كرد بمب مذكور بين ساعت 12 تا 12:30 بعد از ظهر منفجر خواهد شد. مراتب به اطلاع شعب دانشگاه رسيد و دقايقي قبل از ساعت 12 كلاسهاي درس تعطيل، اساتيد و دانشجويان به خارج از ساختمانهاي كالج هدايت شدند. خبر احتمال وجود بمب در ساختمانهاي كالج ، موجي از اضطراب و تنش در اساتيد، دانشجويان و ساكنان خيابانهاي اطراف به همراه داشت. شهروندان هلندي كه تا سالها پس از جنگ جهاني دوم شاهد چنين تنشهايي نبودند، پس از حادثه تروريستي يازدهم سپتامبر و نيز ترور ‹ پيم فرتون› فعال سياسي و كانديداي مشهور انتخابات سال گذشته، امروز با اضطراب از كاهش امنيت عمومي مي نالند. لازم به يادآوري است كه عصامه بن لادن، فرد شماره يك دنياي ترور در يكي از پيامهايي كه از شبكه تلويزوني الجزيره پخش شد كشور هلند را هدف بعدي حملات انتحاري القاعده (پس از حمله يازدهم سپتامبر) اعلام كرد.

ساعت 13:40 دقيقه،ادامه خبر- مسئولان دانشكده باروني (Baronie) خبر تعطيلي دانشكده را براي يك روز اعلام كردند و از دانشجويان خواستند محوطه كالج را به آرامي ترك كنند. پليس در محل دانشكده حاضر است و چند تن از دانشجويان، حال خوشي ندارند. هانا.ف، دانشجوي اهل سارايو ( يوگسلاوي سابق) پس از شنيدن خبر احتمال وجود بمب در دانشكده، دچار حمله عصبي شد. هانا با وجود شرايط جنگي مدتها در شهر سارايو زندگي كرده است. مسئولان دانشگاه از صحت و سقم تماس تلفني اظهار بي اطلاعي كردند و پليس محلي در گفتگو با نويسنده وبلاگ حاضر، اعلام كرد موضوع در حال بررسي است و احتمال يك شوخي را بعيد ندانست.

posted by Nightly | 2:06 PM


Sunday, April 06, 2003  

قسمتهايي از نامه ء يك عزيز...
..... شايد يكي از غم انگيزترين رخدادهاي زندگي، غم غربت باشد. اين را من درك مي كنم و بالاتر از ادراك، آن را با پوست و گوشت خود لمس مي كنم، چونكه من هم حتي در وطن خويش، دچار غم غربت مي شوم. غم فراق از عزيزترين عزيزان زندگي ام. غم غربت از آرزوهاي نيكي كه روزگاري به طور ملموس برايش پيكار مي كردم يعني روياها يا بهتر است بگويم آرماني كه برايش زندگي مي كردم. البته شايد فراق از آرمان، حرفي بيمعني به نظر آيد، ولي حقاً بسيار سخت است جدايي از آن پراتيك و آن خلجان روحي برشونده و آن احساس گرمي كه سراسر وجودم را در چنبره خود مي گرفت، آن كرداري كه عملاُ مرا بدان مي پيوست و حسي كه مرا به تمام بشريت مترقي و مردم شرافتمند و عدالتخواه پيوند مي داد و دستم را به جان، در رويا و در عمل ِ زندگي و پيكارها در دست خلايق مي گذاشت و پيوندگاه من با جهان و وطن آرماني من بوده است. اما ، اكنون آن روياها، آن آرزوها يا آرمان فقط ذهن مرا پر مي كند، فقط عشق مرا به بشريت شعله ور مي دارد، فقط انگيزه زندگي و حيات به من مي دهد براي آيندگان. اما در عمل چي؟ در عمل من از آيندگان و از آن سلسله جبالي كه آواي مرا در زندگي به مرزهاي بيكرانه تاريخ مي رساند، دورم، در پراتيك عملاً گامهاي مصمم من، به تك گامهاي شخصي بدل گشته است. هيچ افق روشني در آينده نزديك نمي بينم و تنها افقهاي دور و دورتر، يعني تنها آرمان يا آرزوي رهايي انسان از جهل و فقر و تنهايي رنج آور در جهان سرمايه داري، گامهاي مرا محكم مي دارد. اينها همه غم غربت است. غم جانكاه ٍ غربت، غم دوري از گوهرهاي راستين زندگي. بنابراين من هم به اندازه تو غم غربت دارم و زخم روحي من عميق است. تو مرا مي شناسي و ميداني چه احساس و رومانس غليظ و هيجان آتشيني جان مرا به دوستانم و به عزيزانم مزج مي كند. غم از دست دادن عزيزترين عزيزانم مرا همواره رنجور ميدارد و هر قدر سن من بيشتر مي شود، اين غم غربت و فراق بيشتر عذابم مي دهد.........

posted by Nightly | 9:22 PM
 

نامه اي از يك نويسنده مقيم ايران
مدتي پيش، ايميلي از استاد عزيزم - كه نويسنده و محققي برجسته و ساكن ايران هستند - دريافت كردم. اين نامه كه فرياد دردهاي مشترك بسياري از نوانديشان مقيم ايران است، مرا به شدت متاثر كرد. بارها و بارها اين نوشته را خواندم و در سكوت سرد غربت، اشك ريختم. بزودي بخشهايي از اين نامه را (با كسب اجازه از خود ايشان) با هم مي خوانيم.

posted by Nightly | 4:55 PM
 

گذرنامه و گواهينامه سيد ابراهيم نبوي، باطل شد!
تهران- خبرنگار كيهان:
در پي دستورالعمل ارزشي اداره اطلاعات نيروي انتظامي به كليه فرماندهان نواحي انتظامي و واحدهاي صدور گذرنامه مبني بر عدم اعطاي گذرنامه، صدور گواهينامه رانندگي و دفترچه اتوبوس بين شهري براي افراد داراي شارب بلند(شارب:موي بالاي لب مردان - سبيل)، گذرنامه و گواهينامه سيدابراهيم نبوي، طنزنويس ليبرال و عضو وابسته به تشكيلات طيف ملي - مشاركتي به اصطلاح دوم خرداد باطل و از درجه اعتبار ساقط گرديد.
گفتني است در انتخابات اخير شوراها تعداد زيادي از عناصر وابسته به گروهك ملي - مشاركتي كه كانديدا شده و در ليست احزاب و گروه هاي مختلف جاي داشتند، با شارب بلند در تراكتها و پوسترهاي تبليغاتي ظاهر شده و چهره اسلام را مخدوش كرده اند. سرتيپ پاسدار، احمد محاسني معاونت اداره گذرنامه تهران و حومه در گفتگو با خبرنگار كيهان از مردم شهيد پرور ايران، مسئولان محترم قضايي و مراجع اعظام خواست در مقابل اين هجمه سكوت نكنند و در معرفي افراد داراي شارب بلند و داراي گذارنامه به مراكز صدور گذرنامه در تهران و شهرستان ها همكاري لازم را مبذول دارند. سردار احمد محاسني در ادامه افزود‌: نسبت به ابطال گذرنامه ساير افراد داراي گذرنامه با عكس حاوي شارب بلند اقدامات لازم در جريان است و هماهنگي هاي لازم انجام شده است.
شايان ذكر است كه گذرنامه و گواهينامه رانندگي هاشم آقاجري، عضو هتاك سازمان مجاهدين انقلاب كه در چند سخنراني به مقدسات ديني مردم علنا ً اهانت كرده بود و اكنون در انتظار حكم نهايي دادگاه بسر مي برد، در پي همين دستورالعمل باطل شد. مدتي پيش سلمان رشدي در گفتگو با راديو سيا موسوم به ((فردا)) از سخنان آقاجري ابراز خرسندي كرده و گفته بود : خوشحالم كه حالا تنها نيستم!

posted by Nightly | 12:57 PM


Saturday, April 05, 2003  

سيستم نظرخواهي!
سيستم نظرخواهي، راه اندازي شد. از دوست عزيزي كه - نديده و نشناخته- با لطفش كمكم كرد، سپاسگزارم. نمي دونستم كه فقط با نوشتن يك نظر در نظرخواهي وبلاگش و نگاهي به اين چند سطر، اين همه مهرباني مي كند. درود بر تو.
اگر همه چيز درست باشد، بايد زير اين متن، نظرخواهي كار بكند! كنجكاوم كه كار ميكند يا نه! (اميدوارم مثل پروژه هاي افتتاحي به دست آقاي هاشمي رفسنجاني نشه و واقعا ً كار كنه.)
نظرهاتون رو برام بنويسيد، يك نظر حلاله!

posted by Nightly | 12:27 PM
 

چرا وبلاگ مي نويسم؟ و از چه مي نويسم؟
چون شب است و ماه پشت ابر هست. از شب خواهم نوشت و از ماه و از ابر. از اجتماع و از خاطرات شخصي و از سياست. در دريا كه شنا مي كني، خيس مي شوي. ايراني كه باشي، سياسي هستي، حتي راه رفتنت هم سياسي است. عشق ورزيدنت و در اجتماع بودنت هم سياسي است. نگاهت به اجتماع و به خودت و به شب و ماه و ابر هم سياسي است. حرفهاي زيادي دارم كه با خودم (شايد هم شما) بزنم، و نوشته هاي شخصيم را ديگر به فايلي در ديسكتي تبعيدشان نمي كنم. مي گذارمشان روي اينترنت. اگر دوست داريد هذيانهاي مرا بشنويد، بسم الله، اين وبلاگ من و اين هم شما. اين وبلاگ شايد دچار يك درهم ريختگي شود، شايد گوشه اي از تحقيقي، عكسي، مصاحبه اي، خاطره اي، پايان نامه اي، مقاله اي را اينجا بياورم، يا كه فقط نوشته اي كاملاً شخصي(خلاصه اينكه درهم است، خودتان خوبش را سوا كنيد!). اميدوارم در كنار اينها، ارتباط دو طرفه اي برقرار شود بين من و توي خواننده. اين تعامل را خوش دارم و اين وصل را. بله! تمناي وصل داريم قربان، وصل!

posted by Nightly | 1:15 AM


Friday, April 04, 2003  

راستي، نام اين وبلاگ :
شب بود، ماه پشت ابر بود...
هست. نمي دانم چطور بايد اين نام را آن بالا نوشت. صبر، سحر نزديك است. خواهي آموخت روزگار!

posted by Nightly | 11:14 PM
 

استمداد يك بيمار كليوي!
چطور مي توانم آدرس ايميلم را به نوار باريك سمت راست صفحه اضافه كنم؟ وبلاگم را چطور مي توانم معرفي كنم؟ نظر خواهي را چطور ميشود راه انداخت؟ اينها سوالهايي هست كه وقتي تنها ترين وبلاگ نويس دنيا باشي، جوابش را به آساني پيدا نمي كني! جالب اينجا هست كه هنوز حتي يكي وبلاگ نويس ايراني را از نزديك نديده ام!فكر هم نمي كنم تا 10-20هزار كيلومتري من، هيچ وبلاگ نويس فارسي زباني زندگي كند! خواننده هم ظاهراُ هنوز ندارم، مگر اينكه كسي شانسي پيدايم كند.
هنوز هم از شر اين نثر رسمي خبري راحت نشدم! سعي مي كنم خودموني بنويسم. :)
آدرس ايميل من‌: Roozgar@hotmail.com

posted by Nightly | 10:41 PM
 

جنگ بود، جنگ!
جنگ بود. جبهه بود. امام بود. شهيد بود. گلاب بود. گريه بود. خون بود. درد بود. زخم بود. عمو در اوين بود. مامان فرار كرد. دانشگاه نرفت. درس نداد. گريه كرد. بابا فرار كرد. عمه خوب بود. مادر بزرگ قصه گفت. عمو كوچيكه كونگ فو بازي ميكرد. كسيه بوكس داشت. مدرسه بود. مدير ريش داشت. ناظم ريش داشت. بابا ريش نداشت. عمو سبيل داشت. بابا هم سبيل داشت. مامان موهايش قشنگ بود.

مدرسه تاريك بود. باباي مدرسه، برعكس باباي خانه، ريش داشت. آمريكا ننگ به نيرنگش بود. مرگ بر او بود. صدام يزيد بود، كافر بود. صف مدرسه قرآن داشت. معام قرآن بوي بد مي داد. حمام نمي رفت. بوي عرق مي داد. بوي گلاب هم مي داد شنبه ها. سر صف مدرسه شعار هفته بود:‌ نصر من الله و فتح قريب، ياري خداوند و پيروي نزديك است. خنده نبود. خط كش ناظم چوبي بود. كتك مي زد.حياط مدرسه عكس داشت. عكس شهيد داشت. اسم مدرسه هم اولش شهيد داشت. كوچه مدرسه هم اولش شهيد بود. تلويزيون هم مرگ بر آمريكا داشت و هم امام خميني و هم جبهه. سرباز ها، تفنگ داشتند. باباي نيما برايش تفنگ خريد. باباي ما نخريد. همه تفنگ داشتند. آقا پسر، جلوي ماشين بابا را گرفت، تفنگ داشت. سرباز بود. مامان را نگاه نكرد. بابا حرف زد. بابا مي گفت دهانم را بو كرد. ماشين را گشت.

مدرسه تاريك بود. معلم مانتوي سياه داشت. مويش زير مقنعه قايم شده بود. ما فكر كرديم كچل است، اما وقتي مريض شد، با بابا و مامان رفتيم خانه اش و موهايش سياه بود و صاف و بلند. مثل فيلمهاي ويديوي آرش اينها. سرباز به جبهه رفت، صدام را بكشد. صدام نمرد. سرباز مرد. حجله اش سر كوچه ما بود. مادرش دق كرد. زنش شوهر كرد. آمريكا امپرياليزم بود، شوروي مرگ بر بود. اسرائيل بدتر از همه بود. خلقها ارتجاع داشتند، روي ديوار نوشته بود‌: شهيد قلب تاريخ است. ديوار قرمز بود. تير بود. جنگ بود. خانه تيمي بود. امام بد ريخت بود. عمامه داشت. ريش داشت.

خاله هم زندان بود. شايد پيش عمو بود. مامان بزرگ، نماز خواند. من ادايش در آوردم. بابا نماز نمي خواند. مامان هم نمي خواند. اما عمه مي خواند. عمه كوچيكه نمي خواند. شيطان بود. وروجك بود. عمو كونگ فو باز بود. معام قرآن بچه باز بود. به ما نارنجك داد كه قلك بود. كه پول بريزيم براي جبهه در قلك سبز رنگ نارنجكي. بابا آخرش تفنگ خريد برايم. مامان براي شهيد گريه مي كرد. بابا هم مي گفت: اين بچه هاي بيچاره.

علي پسر شمسي خانم، عكس امام روي ديوارش نبود، امام را مسخره مي كرد. سرباز شد. جنگ بود. شهيد شد. شمسي خانم پير شد. بر سرش مي زد. ديوانه شد. بعدش خوب شد. حجله علي عكس امام نداشت. مسجد محله عصباني شد. بسيج پدر علي را كتك زد كه چرا عكس امام را برداشت. شوراي محل هم عصباني شد. شمسي خانم رقصيد. گفت علي رقص را دوست داشت. مامان بدجوري گريه مي كرد. هم دلش دانشگاه مي خواست، هم شاگردش اعدام شد، هم آن يكي دانشجويش شهيد. مامان بدجوري گريه مي كرد. بابا گفت، درست ميشه. درست نشد. مامان مي خواست درس بدهد. اما اخراج بود. ضد انقلاب بود. بابا هم يك جورهايي ضدانقلاب تر بود. آن يكي دوست بابا هم ضدانقلاب بود. هم عمو بود، هم دوست بابا و مامان بود. نويسنده بود. براي من حافظ مي خواند. هميشه مي نوشت. بابا هم مي نوشت. مامان هم مي خواند.

تلويزيون فيلم جنگي داشت. بابا خاموش مي كرد. ما در فرار بوديم. يك جاي دور بوديم. سگ داشت. گاو بود. گربه بود. خروس بود. مامان شاهزاده كوچولو مي خواند. پريا مي خواند. دختراي ننه دريا مي خواند. من نمي خوابيدم. تفنگم را پشت پرده اتاق خواب قايم كرده بود. هم آقا گاوه،هم گربه و قوقولي قوقو، از تفنگ من مي ترسيد.من و بابا و مامان هم از تفنگ سرباز امام ترسيد. او مي خواست ما را بكشد يا اعدام كند شايد هم به اوين ببرد. مامان من را روزگار صدا مي كرد. من اورا يك نام ديگر صدا مي كردم. بابا هم زياد بيرون نمي رفت. هيچكس نبود. يك پيرمرد چاقالو نان مي آورد و غذا و تخم مرغ تازه و عسل. آنچا دور بود.

ما برگشتيم. مامان دانشگاه درس نمي داد. بابا سركار مي رفت. جنگ بود. كمتر در خيابان، بيشتر در جبهه. عمو رفته بود. مامان بزرگ مي گفت پس چرا نمي آد؟‌عمه مي گفت، داره بارون مي آد. مامان بزرگ يادش نمي رفت عمو را. عمه مي دويد در زير زمين گريه مي كرد. من هم عمو را ديگر نديدم. اما گريه هم كردم. چون ديگر نبود كه با من ميمون در صحنه بازي كند. تازه او سبيلش را مي كشيدي هيچوقت عصباني نمي شد.

امام آن بالا مي نشست. مردان ريش دار و زنان چادري گريه مي كردند. معلم ديني مثل امام حرف مي زد. مدير هم ، ناظم هم. امام را از آن پشت مي آوردند. جنگ بود.
رقص نبود. گوگوش نبود. مريم دختر همسايه روسري گذاشت يك دفعه. من را ديگر بغل نمي كرد. سينه هايش گنده شده بود. يكبار به اون گفتم : كون گنده! كونش بزرگ بود خيلي. مامان گفت : كون بد هست، بگو باسن. كميته مي گرفت. عمه كوچولو مي رقصيد. بابا مي خنديد. شبنم هم مي رقصيد. بابا هم در عروسي ها و مهماني ها با مامان مي رقصيد. همه در خانه مي رقصيدند. در خيابان فقط گريه بود. قرآن بود. نماز بود. امام بود. شهيد بود. جنگ بود. دوست بابا كه نويسنده بود، گفت شادي نمرد، شادي قايم شد!

posted by Nightly | 9:52 PM
 

شب بود، ماه پشت ابر بود...
بابا آب داد. مامان چادر به سر نداشت، نه در خانه و نه در مهماني. مامان در خيابان چادر بر سرش مي كرد. بابا نان هم داد. مامان هم نان داد. مامان را از نان خوردن انداختند. بابا هم مدتي نان در نياورد اما بعدا‌ً حسابي در آورد. دارا انار دارد. سارا انار دارد. نانوا هم نان درست مي كند. دارا در صف نانوايي بود. سارا در خانه عروسك بازي مي كرد. دارا و سارا بازي كردند. دارا در خيابان و سارا در خانه، زير پله ها. نانوا نان پخت. سارا هم نان پخت. دارا مي خواست خلبان شود و همه مي خواستند سارا خوب آشپزي ياد بگيرد. بادام را سارا در ظرفها چيد. دارا بادام را ديد. سارا خنديد. دارا همه را بلعيد. شب بود، ماه پشت ابر بود، امين و اكرم شب را ديدند. بابا مامان را بوسيد، مامان گفت هيس! سارا نخنديد، دارا مي خواست خلبان شود. سارا مي خواست فضانورد. دارا سارا را نمي ديد. سارا در خانه بود، دارا در صف نان و كوچه. سارا نخنديد. ‹ با روسري كه فضانورد نمي شه!› دارا خنديد. سارا گرييد.
شب بود، ماه پشت ابر بود... امين اكرم را بوسيد. اكرم ناليد‌ : اگر بابام ببيند؟ برادرم تو را مي كشد! امين گفت: شب است، ماه پشت ابر است. بوسه لذيذ بود. اكرم با حوصله مسواك زد تا جاي بوسهايش را بابا و برادر نبينند. بابا نان داد. عمو را به آنجا بردند. اوين. مامان گرييد. بابا سيگار كشيد. دارا عمو را ديد. عمو از پشت ميله خنديد. مادر بزرگ قصه نگفت. خميد. بغضش تركيد. سارا اشكهايش را ديد. بابا هم گرييد. گنجشك لانه دارد. عمو لانه ندارد. عمو رفت مسافرت. دارا نفهميد. سارا نفهميد. بابا گرييد، مامان گرييد.
امين ماه را ديد. اكرم هم ديد. اكرم هم امين را بوسيد. اكرم پرسيد، يكوقت امام ما را نبيند؟ امين پرسيد: امام ما را نبيند؟ اكرم گفت : دايي امام را در ماه ديد. دارا هم امام را ديد. نانوا هم ديد. بابا و مامان و عمو هيچكدام امام را نديد. ماه را ديد، امام را نديد. امين اكرم را بوسيد. اكرم هم امين را بوسيد، ماه به امام خنديد.

posted by Nightly | 8:53 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License