شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Friday, August 29, 2003  

اكبر، علي، محمد و برو بكس*

اكبر روي صندلي نشست. علي ترياك كشيد. محمد با يك لبخند و كلي هورا انتخاب شد. سيامك سوت زد. سيما كنار خيابان ايستاد. عليرضا مسافركشي كرد. شاهين نوشت. سارا مجسمه ساخت. شقايق ويلن زد. عقيل نماز خواند. ماطاووس فوتباليست شد. نرگس وبلاگ آپ ديت كرد. محسن پوتين پوشيد. كبري روسريش را محكم گره زد. مريم شعر گفت. فرناز حامله شد. ساناز درس خواند. مجتبي ورشكست شد.

اكبر اخم كرد. علي روي صندلي جنبيد. محمد سكوت كرد. سيامك اخراج شد. سيما ايدز گرفت. عليرضا جاكش شد. شاهين در زندان فكر كرد. سارا با خونسردي مجسمه هايش را شكست. شقايق ويلنش را در آغوش گرفت. عقيل نماز خواند. ماطاووس گل زد. نرگس غيب شد. محسن درجه هايش را برق انداخت. كبري موهايش را هاي لايت كرد و وبلاگ نوشت. مريم شاعر شد. فرناز بچه زائيد و دوباره حامله شد. مهندس ساناز فال حافظ گرفت و منتظر خواستگار نشست. مجتبي هم به زندان افتاد.

علي و اكبر روي صندلي جابجا شدند و جاي كوچكي براي محمد باز كردند. برو بكس مي لوليدند و آسمان همچنان آبي بود...
---
* برو بكس= برو بچه ها


posted by Nightly | 9:26 PM


Thursday, August 28, 2003  

ازدواج خورشيد خانوم، يك چشمم خندان و يكي گريان...

- چرا نمي خوابي؟
- دارم فكر مي كنم..
- خوندي كه خورشيد خانوم و پينك فلويديش با فاصله چند روز ازدواج كردن و بجاي مهريه هم از شوهراشون حق طلاق و مسافرت گرفتن؟
- آره، هم خيلي خيلي خيلي خوشحال شدم و هم خيلي خيلي خيلي ناراحت!
- ناراحت ديگه چرا؟ بخاطر آينه شمعدوني كه خورشيد خانوم گرفته؟ منهم نمي دونم كاربرد اين آينه شمعدونها توي يك ازدواج مدرن چيه؟
- چرا ميگي مدرن؟ كجاي اين نوع ازدواج مدرن هست؟
- كجاش نيست؟ مدرنه ديگه..
- اصلا هم مدرن نيست، خيلي معمولي هست و بايد هم اينطور ازدواج مي كردن..
- وقتي توي ايران نود و نه درصد عروسها و دامادها اونطوري...
- بابا! عروس دومادهاي وطني توي باغ نيستن..قرون وسطايي فكر مي كنن.. ازدواج اينها خيلي عادي بوده، هر روز ميليونها آدم همينطوري و بدون مهريه ازدواج مي كنن، همينجا و توي همين كره خاكي
- اما توي ايران شرايط...
- توي ايران .. شرايط.. بابا جمعش كن! ايران سيصدسالي از كره خاكي عقبه.. حالا سيصد سال نه، صدو پنجاه سال.. ايران و چندتا كشور ديگه انگار جزيره هاي دور افتاده هستن وسط يك اقيانوس..
- چندتا كشور؟ بگو چندتا قاره .. كشورهاي عربي، آفريقايي، جنوب شرقي آسيا.. اونها هم همين شرايط رو دارن، به هند نيگا كن چطور دخترعمو- پسرعموهاي يازده ساله رو با هم عقد مي كنن...
- ببين، كجاي آفريقا مثل ايران اينقدر به روابط پسر و دختر گير مي دن؟ حالا حكومت ايران رو بذاريم كنار، در ايران كدوم پدري مي ذاره دخترش.. حسني نگو يه دسته گل...پدر نگو، ولايت مطلقه... خود پدر شصت و پنج ساله محترم خانواده ايراني، شب جمعه ها با زنش سكس داره، توي خيابون چشم چروني هم مي كنه اما دختر بيست ساله همين آدم، حتي حق نداره با همكلاسي مذكر دانشگاهش تلفني حرف بزنه.. هيچ جاي دنيا اينقدر ادبيات سكسي ندارن، اينقدر راجع به كمر به پايين حرف نمي زنن، اينقدر لغات جورواجور براي توصيف سكس و شهوت ندارن و هيچ جاي دنيا مثل ايران، در مورد سكس مثل خر توي گل نموندن..حكومت بهانه هست آقاجان، اشكال از خودمونه..هند و آسياي جنوب شرقي هم دست كم در اين مورد مثل ايران نيستن.. نگاه كن به عمق فاجعه: خورشيد خانوم توي وبلاگش نوشته كه بعد از ازدواجش تازه حس مي كنه كه دوست پسر – دختر قانوني شدن.. اين نوشته خورشيد خانوم به اين معناست كه پدرش، اجتماع و قانون، تازه بعد از ازدواج، اجازه معاشرت و زندگي با پسر مورد علاقه اش رو بهش دادن.خب، ميگي ناراحت نباشم؟! اين محدوديتها يك تراژدي هست.. پراكنده حرف مي زنم، مي دونم..اما ببين.. هم خوشحالم هم ناراحت.. مثل يكي از داستانهاي بالزاك شدم كه شخصيت اول داستان، زنش كه حامله بوده مي ميره اما بچه ش دنيا مياد و ميگه : با يه چشمم مي خندم و با يه چشمم مي گريم... از ازدواج اين دونفر خيلي هم خوشحالم اما ازدواج بقيه زنها و مردهاي ايراني چرا بايد اينجوري باشه؟ چرا خورشيد خانوم بايد شب عروسيش اينقدر نگران باشه؟ چرا بايد گريه كنه؟ چرا؟!؟! چرا از اين همه دختر جوون توي ايران، فقط چند درصد مهريه رو بيخيال مي شن؟ خودت مي توني آمار بگيري، يك كاغذ A4 بگير دستت و از تمام خانومهاي شيك و مدرني كه توي خيابونهاي تهران مي بيني بپرس مهريه شون چقدر بوده؟ مطمئن باش بالاي هشتاد درصدشون با افتخار جوابت رو مي دن كه شب عروسيشون به چند سكه بهار آزادي معامله شدن.. مردهاي ايراني هم كه قربونشون برم: خورشيد خانوم نوشته پيام چرندياتي حاضر بود هرچي مهريه كه پينكفلويدش مي خواست قبول كنه، يعني آقاي مدرن وبلاگنويس ما هم به نوعي داستان مهريه رو قبول...
- اين خاله زنك بازيها رو بذار كنار و مثل همه وبلاگ نويسها يه خط تبريك بنويس، اينطوري كسي هم باهات لج نميشه.. اصلا بگذريم، داشتي به چي فكر مي كردي وقتي من اومدم؟
- داشتم فكر مي كردم كه اين يادداشت رو چطور بنويسم...

posted by Nightly | 2:14 AM


Sunday, August 24, 2003  

عكس خبري


( نمايش بزرگتر)

اين عكس خبري، دختر دوازده ساله اي را كه قبلا يك Bushwife بوده، در كشور سيرالئون نشان مي دهد. او وقتي كه توسط ياغيان R.U.F ربوده شد، ده سال داشت. سربازان از كودكان و زنان جوان به عنوان باربر، آشپز و برده جنسي استفاده مي كردند. زخمهاي روي بدن اين دختر ناشي از پاشيده شدن سود سوزآور است. وقتي او كه اقدام به فرار كرد، دستگير شد و براي عبرت ساير ربوده شدگان، مورد شكنجه قرار گرفت. در اولين ماههاي سال 2002، درگيريهاي "سيرالئون" پايان يافت و هزاران زن عميقا" رنج كشيده، محصول اين فجايع بشري هستند. خدمات مشاوره اي-درماني بسيار محدودي در اختيار اين زنان قرار دارد و بسياري از آنها شخصا" دست به تاسيس گروههايي زدند تا بتوانند از تجربيات يكديگر استفاده كنند.
---------------------------------------------------
عكس فوق برنده First prize singles سال2003 است.

از كتاب : World press photo
(http://www.worldpressphoto.com)

عكاس: Brent Stirton
(http://www.brentstirton.com)

posted by Nightly | 9:08 PM


Friday, August 22, 2003  

Free association

تابستانها اگر دريا آرام باشد، خودم را به آب مي سپارم. روي آب و زير اشعه گرم خورشيد دراز مي شوم و چشمانم را مي بندم. جريان آب مرا به هرجا كه ببرد حرفي ندارم. يك قمار است، قماري كه باختش، دور شدن از ساحلي است كه آن را ترك كرده اي و پياده روي طولاني روي ماسه هاي سوزان براي رسيدن به سايبان و همراهان. برد اين قمار، آرامش و بي وزني مطلق است و انديشيدن به همه چيز و هيچ چيز.

مدتي بود كه ديگر موسيقي، رنج، عقل و عشق در جدال، همهمه مردمي كه زير پنجره ام روي صندلي بيرون كافه ها گرم شرابند، دچار بي وزني ام نمي كرد. مدتي بود كه خون به صورتم نمي دويد و پشت كامپيوتر كه مي نشستم و word را باز مي كردم، سفيدي و سرماي مانيتور ديگر دهن كجي نمي كرد. به دريا نياز داشتم، به صداي مرغان دريا و به بي وزني مطلق.

چند هفته پيش، در يك روز باراني تابستان هلند، شاد و سرمست از يك موفقيت جانانه، با همكارم براي ديدن يك فيلم مستند به سينما رفتيم. همزمان با تماشاي فيلم، بالهايم جوانه زد و از درون خودم پر كشيدم. فيلمساز در سناريو، دوربين، سوژه و تلخي زمانه غرق شده بود. در دريايش شناور شدم و تسليم موجهايش كه مرا از تمام ساحلهاي جهان دور مي كرد. بعد از سينما به “ كافه كافران بي نماز” رفتيم و موسيقي آرام پروازم داد. نقشهاي روي ديوار كافه زنده شدند و به رقص درآمدند. نوشيديم و خنديديم و رقصيديم. به خانه كه بازگشتم، تلفنها را قطع كردم. خانه ام مثل غار حراء شد با اين تفاوت كه جبرئيلش، فيلمساز/ موسيقي/نقشهاي كافه بود و خدايش، رنج/عشق/عقل.

تعطيلاتم شروع مي شد. به تنها ويدئو كلوپ غير تجاري شهر رفتم و فيلمهايي كه قبلا" فرصت ديدنش را نداشتم بيرون كشيدم. به خانه برگشتم و ديوانه شدم. چه دنيايي.. كتابهايي كه برايم پست شده بود را بيرون آوردم و روي تراس خانه ام، به اروپاي قرن نوزدهم سركشيدم. اينبار تصاوير زنده تر بودند. سرم را از روي كتاب كه بلند مي كردم،‌ سبزي درختان و برج بلند كليسا همخوان بودند و ساعت شرابي رنگ برج، به آجرهاي رسي رنگش چه مي آمد...

سفر يكروزه اي داشتم به روتردام. چرخي زديم روي آب و خشكي. كتابي جايزه گرفتم پر از تصوير(×). عكاسها با سوژه، با نگاه آنها، رنجشان و دنيايشان يكي شده بودند. در قطار نشستم و يك يك تصاوير را سبك سنگين كردم. از كتاب به ذهن عكاس و از آنجا به دوربين و از دوربين به سوژه رسيدم و گريستم.

وقتي شنا مي كنم، پوست مي اندازم. وقتي پوست مي اندازم، كر مي شوم. كور مي شوم. لال مي شوم. تلفن غلط مي كند زنگ بزند، ياهو مسنجر جيرجير اگر بكند از هستي ساقطش مي كنم. ايميلها را، غريبه يا آشنا نوشته باشد هرگز نمي خوانم. زنگ در خانه را جواب نمي دهم.
تا اين همه نوشته نخوانده هست، اينقدر فيلم، عكس و نقاشي نديده و موسيقي نشنيده، يكي- دوهفته تعطيلي به پراگ رفتن چه معنايي دارد؟ لهستان و لندن چه كاره اند؟ جنوب اسپانيا هم برود بوق بزند. گور پدر همه شان،
امسال به دريا نيازي نبود، موجها در خانه ام بودند و اين مدت حسابي شناور بودم، شناور...

(×) WORLD PRESS PHOTO 2003
ISBN 90-12-09781-9

posted by Nightly | 1:25 PM


Monday, August 11, 2003  

آقاي شب بود، ماه و ستاره و نمي دانم چي چي عزيز..

سلام دوست بسيار بسيار خوبم. من يك نويسنده حرفه اي هستم كه در اوقات فراغت روزنامه نگاري مي كنم. بسيار ممتنم و خوشحال مي شوم كه مرا به ليست ياهو مسنجر خود اد بفرمائيد. نويسندگي را در سال هزار سيصد و هشتاد به مدد راهنماي فارسي ساخت وبلاگ آقاي حسين درخشان شروع كردم و هم اكنون تا از آن موقع، شبي يك يادداشت در موارد سياست، عشقي و داستان بلند كه در وبلاگ كوتايش مي كنم مي نگارم.
حدود كافي اي خواننده دارم، بين چهل تا دويست و پنجاه نفري مي شوند بخصوص كه داستانهاي عشقي و همچنين رومانتيك من خوانندگان بسياري از اقصي نقاط دنيا و همچنين شهرستانهاي دوردست دارد. بسيار به مسائل دانشجويي مي پردازم و تمام اخبار روز ناآراميهاي تهران را از تلويزيون هاي لس آنجلس گوش كردم و در وبلاگم با جديت ( كه وظيفه هر ايراني مي باشد) گزارش نمودم. خودم از شهر زيباي شعر و ادب و چاي ليواني، زنجان مزاحم شما مي شوم و برخي از داستانهاي شما هم مورد توجه خودمان مي باشد و گاها” از دستتان در مي رود و بسيار زيبا مي نويسيد.

مي خواستم بدانم هدف شما از مبارزه چيست؟ آقاي ضياء آتاباي صاحب تلويزيون ملي پارس نظر متفاوتي با شما دارند كه من خيلي عجيب شدم از عكس العمل تند شما در مورد عدم نياز موجه به يك رهبر احتمالي كه سردمداري پرچم مبارزات بر له و عليه خشونتمداران ماكياوليسم را عهده دار گيرند. من البته يادم نمي رود كه ذكر كنم در وبلاگم افشاگري هم مي كنم و قبل از نوري زاده و گنجي و اينترنت هم سه بار اينكار را كرده بودم. خودم هم دوبار در همين راستا مستقيما به تلويزيون شب خيز زنگ زدم و حتما صدايم را خودتان شنيده ايد. از شما چه پنهان كه ته گلويي هم داريم و بعضا در اوج شرايط بد مبارزه آواز مي خوانم كه از بدحادثه هم اكنون سرماي شديدي خورده و گلويمان خروسي شده مي باشد.

آقاي شب بود، ماه و ستاره و نمي دانم چي چي عزيز. شما را به خدا گاهي از شب ها كه مي نويسيد حواستان نرود كه زنان و دوشيزه ها هم به وبلاگتان مي آيند و مثل ما در مسائل باريك عشقي كه وارد مي شويد چند نقطه چين پشت سر هم بگذاريد تا خواننده حساب كارش را خودش بكند و اگر زن يا دوشيزه است كه زود روي آن ضربدر كليك كند.
تا يادتان نرفته به وبلاگ من لينك بدهيد. خيليهاي ديگر همين پيشنهاد را دادند كه مثل سردبيرم خودش و زيتون خانم منسجم و احسان و ابراهيم نبوي و عمه اش و سه چهارتاي ديگر كه كامنتشان زيادتر از خوانندگانشان است تا شايد ما لينك متقابل بزنيم. اما سر نگرفت چون بلد نبوديم يا شايد دلمان نمي خواست. بنابراين منتظر لينك شما در سمت راست صفحه ، بالاي وبلاگهايمان را آزاد كنند مي باشم.
گربان سنه
پ.ن- انگليسيت هم كه خوب است پدر سوخته.
---------------------------------------------------
بعضي از ايميلها حكايتها دارند، هرچند اين يكي را خودم نوشتم.. ;)

posted by Nightly | 1:53 AM


Thursday, August 07, 2003  

Bowling for Columbine




"Moore makes the mind swim with the atrocities and poignancies on display. 'Bowling for Columbine' should be mandatory viewing."
- Mary Corliss, Film Comment

"Bowling for Columbine" is an alternately humourous and horrifying film about the United States. It is a film about the state of the Union, about the violent soul of America. Why do 11,000 people die in America each year at the hands of gun violence? The talking heads yelling from every TV camera blame everything from Satan to video games. How have Americans become both the master and victim of such enormous amounts of violence? This is not a film about gun control. It is a film about the fearful heart and soul of the United States, and the 280 million Americans lucky enough to have the right to a constitutionally protected Uzi.

"Bowling for Columbine" was the first documentary film accepted into competition at the Cannes Film Festival in 46 years. The Cannes jury unanimously awarded it the 55th Anniversary Prize. From a look at the Columbine High School security camera tapes to the home of Oscar-winning NRA President Charlton Heston, from a young man who makes homemade napalm with The Anarchist's Cookbook to the murder of a six-year-old girl by another six-year-old, "Bowling for Columbine" is a journey through America, and through our past, hoping to discover why USA's pursuit of happiness is so riddled with violence.
----------

http://www.bowlingforcolumbine.com

http://www.michaelmoore.com


پ.ن- چند خطي همين پايين درنظرخواهي در مورد خودم و خودت و خودش نوشتم.

posted by Nightly | 5:30 PM


Sunday, August 03, 2003  

تب

چند روزي ننوشتم. تب و لرز شديد، گلو درد و سرفه هاي خشك چركي امانم را بريده بود. هذيان مي گفتم و رويا مي ديدم:

يك حوض خاكستري ديدم كه عكس ماه تويش نمي افتاد، چه گوارا، امام زمان، ماهي سياه كوچولو و عيسي مسيح روي لبه حوض نشسته بودند، پاچه شلوارشان را بالا زده بودند و پاهايشان توي آب سرد حوض حركت مي دادند و تخمه مي شكاندند. ژاندارك و رفيق استالين هم توي حوض آبتني مي كردند.

در رويايم چه گوارا را دوباره نديدم اما، استالين سبيلش را تراشيد. عيسي پدر واقعيش را پيدا كرد. ماهي سياه كوچولو آبشش اش را عمل كرد و دوزيست شد. هاله نوراني دور سر امام زمان را بچه هاي شيطان محله با سنگ شكستند، خنديد و اسب سفيدش را با تاكسي ژاندارك تاخت زد. ژاندارك هم، مربي اسب سواري شد.

جهان پر شده بود از آدمهاي معمولي و غير معصوم كه تب مي كنند، گلويشان درد مي گيرد، هذيان مي گويند و رويا مي بينند...

posted by Nightly | 2:22 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License