شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Tuesday, September 30, 2003  

يك ربع ساعت: بيداري

همينطور كه روي صندلي نشسته بودم، پير شدم. پوست صورتم شروع كرد به چروك خوردن. دستهايم به لرزه افتاد و دندانهايم ريخت. موهاي سرم سفيد شد و گردنم مثل گلبرگ خشكيدهء آفتابگردان، بر تنه ام آويزان شد. نفسم به شماره افتاد، چشمانم درست نمي ديد و گوشهايم سوت مي كشيد.

پير شده بودم. شايد در يك ربع ساعت،‌ پنجاه سال از عمرم گذشت.

با انگشتان تكيده ام دسته هاي صندلي را چسبيدم تا از رويش سقوط نكنم. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و دندانهايم به هم مي خورد. يك تكه از گوشت صورتم جدا شد و بر زمين افتاد. موريانه ها كه از چند دقيقه پيش به جان صندلي افتاده بودند، پايه راستش را جدا كردند. تعادلم را از دست دادم و افتادم. دست چپم زير بدنم ماند ولي توان حركت نداشتم.

ساعت به ربع رسيد. از جايم برخاستم، لباسهايم را كه دوباره اندازه ام شده بود تكاندم و روي صندلي كه حالا پايه اش سالم بود نشستم.

posted by Nightly | 10:25 PM


Sunday, September 28, 2003  

و آفتاب گرفتن نهايي نزديك است..

آقاي اپوزوسيون كارش درست است. خوشتيپ و خوش سبيل است و دوازده سال پيش وقتي حزب مي خواست يك نشريه داير كند، روزنامه نگار شد. حالا ديگر بقول رفقاي حزبي،‌ قلمش جا افتاده و حتي فحشهاي خوار-مادرش را هم سايت گويا مي چاپاند.

آقاي اپوزوسيون خيلي وقت است كه از كشور متبوعش پناهندگي گرفته و با حقوق بيكاريش مي سازد. رفقاي حزبي هم بنده خداها بس كه مشغول مبارزه هستند، همه اشان حقوق بيكاري مي گيرند و البته گله اي هم ندارند. هر چند ماه يكبار هم بالاخره يك سخنراني اي چيزي توسط عاملان رژيم - كه الحمدلله همه جاي اروپا مثل تخم لق پيدا مي شوند- برگزار مي شود و حزب هم كه اينطور مواقع سوالات زيادي دارد، رفقا را مي فرستد تا بروند و با سوالهايشان ثابت كنند كه عوامل رژيم، عوامل رژيم هستند. چهارتا گوجه فرنگي هم اگر حزب دم دست رفقا بگذارد، پرتاب مي شود توي پك و پوز عوامل رژيم كه نور علي نور است ماشاالله. هم صحنه هاي اكشن براه است و هم مي شود دوست دخترت را ببري هوايش عوض شود.

همه جوانان و كارگران ساكن ايران روابط حسنه اي با رفيق اپوزوسيون و حزب دارند. يكي از رفقا مي گفت كه هر هفته نخ ريسان و قاليبافان سنگسر و نطنز و بيابانك و ساير اصناف به اضافه مابقي خلق در زنجير، براي رفيق اپوزوسيون ايميل مي فرستند و خط مي گيرند. تازه دانش آموزان دبستان شهيد علي اصغر سيد حسيني از روستاي كوثر آباد بالايي، پريشب به رفيق اپوزوسيون ايميل فرستاده بودند و در مورد تضاد كار و سرمايه چند سوال اساسي كرده بودند كه رفيق شخصا ريپلاي زد و ماهيت اسلام را برايشان روشن كرد.

آقاي اپوزوسيون همچنان روي فرم است و در آپارتمانش ورزش باستاني كار مي كند. او خودش را براي پيكار نهايي با ضحاكان ماردوش آماده كرده و قرار است با حمايت مالي حزب تا ماه آينده موهاي سينه اش را بتراشد و به سالن بدنسازي شهرشان برود.

حزب، هفته گذشته در آخرين نشست خود باز هم معتقد شد كه در اوج شكوفايي است. به ويژه كه كارگران و دانشجويان و رفقاي روزنامه نگار ساكن ايران، يكپارچه سياستهاي آوانگارد حزب را مي ستايند. اين است و جز اين نيست كه همين روزها همگي در سواحل درياي خزر رو به سوي ميدان سرخ دراز بكشند، آفتاب بگيرند و مانيفست حزب را (كه احتمالا تا بهار امسال روي سايت قرار مي گيرد) يكصدا بخوانند. آري، آقاي اپوزوسيون همين روزها رئيس جمهور خواهد شد. انشاالله!


posted by Nightly | 4:19 PM


Sunday, September 21, 2003  

نگاه كنيد! اين مرد ون گوگ است!

مدتي نبودم. چرا؟ خلاصه ماجرا از اين قرار است:
فيلمي كه دستيار كارگردانش بودم، به جشنواره فيلم هلند در اوترخت راه يافت. اين فيلم دومين تجربه من در رسانه هاي تصويري است. (چند ماه قبل،‌ اولين فيلم مستند كوتاهم از يك شبكه تلويزيوني پخش شد) راستش از اين اتفاق شيرين در زندگيم خيلي خوشحالم و هراز گاهي بشكن و جفتك چهارگوش مي زنم، مراقب باشيد به شما اصابت نكند.

***
ده صبح روز چهارم آگوست 2003، يرون نوز فيلمساز هلندي به همراه دستيار ايراني اش سخت سرگرم مونتاژ فيلم “ قوطي فيلم والستين” ( Het blik van Wallsteijn) بودند كه تلفن به صدا در آمد. تابي استرلينگ از خبرگزاري اسوشيتدپرس پشت خط بود. دستيار كارگردان با لبخندي حاكي از رضايت گوشي را به يرون داد. مصاحبه انجام شد در حالي كه هيچكدامشان تصور نمي كردند كه اين مصاحبه تلفني، تبديل به يك جنجال بزرگ خبري خواهد شد.

غروب روز قبل، مركز فرهنگي وينسنت ون گوگ در شهر زوندرت( محل تولد نقاش پر آوازه هلندي) در يك اطلاعيه خبري، اعلام كرده بود كه در مراسمي به مناسبت صد و پنجاهمين سال تولد وينسنت ون گوگ، فيلمي در سالن اين مركز به نمايش در مي آيد:



فيلم مستند قوطي فيلم والستين- كارگردان : جري ناسا (Jerry Nasa)
شامل چند دقيقه فيلم از مراسم خوشامدگويي به كشيش جديد شهر زوندرت در سال 1890- وينسنت ون گوگ در فيلم ديده مي شود كه از عرض خيابان عبور مي كند، به دوربين نزديك شده از كنار كالسكه ي كشيش جديد شهر مي گذرد!

فرداي آن روز بسياري از خبرگزاريها، سايتهاي خبري و روزنامه هاي دنيا نوشتند:

پروفسور فان دن ايندن(Theo Vandeneijnden) – تاريخ شناس و استاد دانشگاه كاتوليك لويون در بلژيك- كه مدتهاست روي فيلمهاي آماتور دهه آخر قرن نوزده و اوايل قرن بيستم اروپا تحقيق مي كند، از استانداري بارابانت در هلند قوطي كهنه اي محتوي حلقه هاي يك فيلم آماتور قديمي مربوط به مراسم خوشامدگويي به كشيش جديد زوندرت - پاستور فان وسن- دريافت مي كند. او حلقه فيلم را به مركز مرمت و بازسازي فيلمهاي تاريخي در آمستردام، مي سپارد. فيلم بازسازي مي شود و استاد مسن دانشگاه به همراه دستيارش مشغول تحقيق روي فيلم بودند كه ناگهان همكارش فرياد مي زند: نگاه كنيد استاد! آنجا را نگاه كنيد! ون گوگ! اين مرد ون گوگ است!

پرفسوربلژيكي ابتدا مي خندد، ون گوگ سال آخر عمرش (1890) را تا وقتي كه خودكشي كرد در جنوب فرانسه به سر برده و بعيد به نظر مي رسد كه در شرايط نامساعد روحيش به زادگاه خود بازگشته باشد. فان دن ايندن، فيلم را چندين بار تماشا مي كند، دو عكس موجود از وينسنت و پرتره هايي كه او و نقاشان ديگر از چهره اش كشيده بودند را با ظاهر مرد كلاه به سري كه در فيلم از جلوي دوربين عبور مي كند، مقايسه مي نمايد: نكند اين مرد خود ون گوگ باشد! اگر اينطور باشد، اين حلقه يكي از با ارزشترين حلقه فيلمهاي تاريخ خواهد بود. تنها فيلمي كه وينسنت ون گوگ در دنيا موجود است. از ون گوگ فقط دو قطعه عكس در موزه نگاهداري مي شود. يعني مي شود كه...؟!

فان دن ايندن كه اين فيلم چند ثانيه اي خواب و آسايش را از او ربوده بود، دوباره به مركز مرمت و بازسازي فيلم در آمستردام مي رود و با باب د خراف(Bob de Graff)، استاد مرمت فيلم قرار ملاقاتي مي گذارد. باب به كمك كامپيوتر رنگ ريش قرمز ون گوگ را در پرتره هايش به سياه و سفيد تبديل مي كند و با رنگدانه هاي سياه و سفيد فيلم موجود مقايسه مي نمايد. حاصل مقايسه غيرقابل باور است! باب د خراف اطمينان دارد كه شخص موجود در فيلم، خود ون گوگ است!

پروفسور بلژيكي به سراغ هان هاو ديك (Han houdijk) مي رود. او از مشهورترين متخصصان حركت در هلند و استاد دانشگاه آمستردام است و در بيمارستان مجهز واقع در شهر ساحلي ويك ان زي (Wijk aan zee) روي بيماراني است كه مشكل حركتي دارند، تحقيق مي كند. هان، فيلم موجود را به دياگرامهاي حركتي ديجيتال تبديل مي كند. ون گوگ با توجه به اينكه از بيماري مينيره رنج مي برده طبيعتا مشكل حركتي داشته است. مقايسه دياگرامهاي حركتي بيماران مبتلا به مينيره با فيلم موجود نشان مي دهد كه مردي كه در فيلم قدم مي زند، بيماري مينيره داشته است!

فان دن ايندن، هيجان زده و اشكريزان به همراه همكارش، تمام نامه هاي موجود از ون گوگ را مرور مي كند. آنها با تعجب بسيار در مي يابند كه وينسنت در نامه اي به دوستش هاين آرتس از قصد مسافرتش به زوندرت نوشته بوده است. تاريخ نامه هم با واقعيات موجود در فيلم و زمان آن مي خواند.

استاد دانشگاه كاتوليك لويون به سراغ دوست فيلمسازش، جري ناسا(Jerry Nasa) ي آمريكايي الاصل كه سالها مقيم هلند است مي رود. ماجرا را با شوق تعريف مي كند. جري كه مستند ساز است و تا كنون فيلمهاي مستند زيادي با استفاده از تصاوير و فيلمهاي تاريخي موجود ساخته، پيشنهاد را با كمال ميل مي پذيرد و فيلم مستندي مي سازد كه بر صدر خبرهاي هنري جهان مي نشيند:
تصاوير متحرك از وينسنت ون گوگ كشف شد! قوطي فيلمي كه سالها در اتاقك زير شيرواني ويلايي در زوندرت نگاهداري مي شد، حاوي تصاويري از نقاش امپرسيونيست هلندي است. فيلم و فيلمسازي در اواخر قرن نوزدهم هنوز صنعتي جوان و لوكس بود كه فقط ثروتمندان اروپايي به آن دسترسي داشتند. والستين، اشراف زاده هلندي كه در سال 1890 در ويلايش در شهر زوندرت اقامت داشت، بطور آماتور و بيخبر از اينكه ون گوگ پس از مرگش شهرت جهاني پيدا مي كند، از مراسمي در زوندرت فيلمبرداري كرده كه يك پروفسور بلژيكي بعد از صد و سيزده سال بطور اتفاقي وينسنت ون گوگ را در آن مي بيند!
--

يرون و دستيارش، در روز چهارم آگوست ناچار شدند مونتاژ فيلم را متوقف كنند و بي وقفه به تلفنهاي خبرگزاريها، شبكه هاي تلويزيوني و روزنامه هاي دنيا پاسخ دهند. از گاردين گرفته تا مجله هاي فيلمي روسي و دارالحيات عربي و (sueddeutsche و Mirror و
usatoday و welt و heraldonline و usatoday و....)

مصاحبه هاي يرون از ان او اس راديو جورنال(NOS)، شبكه تلويزيوني اس بي اس(SBS) پخش شد. ساعاتي بعد، يرون و دستيار ايرانيش كه از خنده رودبر شده بودند، به كمك دوستشان در مركز فرهنگي وينسنت ون گوگ به اطلاع رسانه هاي دنيا رساندند كه تمام ماجرا داستان بوده و ون گوگي كه در فيلم قدم مي زند، در استوديو فيلمبرداري و با استفاده از جلوه هاي ويژه به فيلم اضافه شده است. ماجراي سر كار گذاشتن مطبوعات و رسانه هاي دنيا، خود به خبري ديگر تبديل شد كه تا ماهها تلفن شركت تهيه و توليد فيلم لومينوز را به صدا در آورد. جري ناسا كه وب سايتي هم با تفصيلات برايش طراحي شده بود وجود خارجي ندارد و نام مستعار(Jeroen Neus) يرون نوز ، فيلمساز هلندي است. دستيار كارگردان هم نويسنده همين وبلاگ است.

فيلم مورد ذكر، هفته آينده در سه نوبت در جشنواره فيلم هلند در شهر اوترخت به نمايش در مي آيد، استادان رشته هاي روزنامه نگاري و سينما در مورد خصوصيات اين فيلم و واكنش رسانه ها، با دانشجويانشان به بحث مي نشينند و كتابي در همين مورد در دست تهيه است. در كنفرانسي كه اخيرا در آلمان برگزار شد،‌ فيلم مذكور براي روزنامه نگاران و دست اندركاران سينما به نمايش در آمد و صدها صفحه خبر، نقد، مقاله، توهين، تهديد، تمجيد و گزارش در اينترنت و نشريات دنيا به چندين زبان زنده دنيا، محصول تلاش شبانه روزي و يك كار گروهي منسجم است.

فيلم مستند جعلي (Fake documentry)

يك ژانر شناخته شده در سينماي دنياست و تاكنون فيلمهاي بسياري از اين دست ساخته شده است و كتابهايي هم در اين مورد در قفسه هاي مربوط به فيلم و رسانه ها در كتابفروشيها يافت مي شود. فيلم مستند جعلي، تركيبي از تخيل و واقعيت است كه ذهن بيننده و رسانه هاي دنيا را به چالش مي كشد. اغلب رسانه ها با محافظه كاري شديد از چنين فيلمهايي انتقاد مي كنند و به تهيه كنندگانش مي تازند و بسياري از رسانه هاي معتبر به بحثهاي تخصصي، پيرامون اين شبه مستندها مي نشينند.

فيلم مستند جعلي، از نشانه هايي واقعي براي روايت طنزگونه يك ماجرا (با زبان روايي جدي) استفاده مي كند. در فيلم مستند قوطي فيلم والستين، بسياري از نشانه ها واقعي بودند ( شهر زوندرت، مركز فرهنگي وينسنت ون گوگ،‌ بيماري مينيره وينسنت و ..) يا به عنوان مثال، باب دو خراف، كارمند واقعي شركت مرمت فيلم در آمستردام بود كه حاضر شده بود در اين فيلم بازي كند. جالب آنجاست كه وقتي از رسانه ها به او تلفن شد، بدون هماهنگي قبلي با دست اندركاران فيلم، تمام داستانهايي را كه در فيلم گفته بود،‌ تكرار كرد و اين باعث قانع شدن بسياري از رسانه ها شد كه بدون تحقيق مفصل در ماجرا و در رقابت تنگاتنگ با رسانه هاي ديگر، هيجان زده به انتشار موضوع پرداخته بودند. هان هاو ديك هم يك شخصيت واقعي است اما پروفسور فان در ايندن و شخصي كه به عنوان ون گوگ در فيلم مونتاژ شده بودند، بازيگر هستند. مهمتر از همه اينكه، در سال 1890 هنوز فيلم سينمايي وجود نداشت! اولين فيلم در سال 1895 توسط برادران لومير به نمايش در آمد.

فيلم مستند جعلي،‌ با ويژيگي هاي مشخص يك فيلم مستند واقعي ساخته مي شود بطوريكه تماشاگر ماجرا را بطور كامل مي پذيرد يا در شك دائم نسبت به پذيرش يا خنديدن به موضوع فيلم به سر مي برد. از فيلمهاي مستند جعلي شناخته شده در سينماي دنيا مي توان به فيلم در مورد دزديده شدن بخشي از مغز آلبرت انشتين توسط يك ژاپني و نيز فيلمي كه در مورد تصاوير ناسا از ماه ساخته شده و خيلي جدي (!) ثابت مي كند كه اين فيلم غير واقعي است و توسط استنلي كوبريك – فيلمساز مشهور- و با بهره گيري از جلوه هاي ويژه ساخته و به خورد بينندگان تلويزيون داده شده است.

posted by Nightly | 8:14 PM


Thursday, September 04, 2003  

نسخه حكيم باشي

كبوتر سفيد، در قفس زندگي ميكرد. آب و دانه اش را آقاي صاحب مي آورد و هر روز غروب - راس ساعت هفت و نيم- يك نخ نامرئي به پايش مي بست و پرش مي داد. او هم چرخي مي زد و با كفترهاي ديگر خوش و بشي مي كرد و به قفس باز مي گشت.
آقاي صاحب هر سال بهار جفتي برايش جور مي كرد تا تخم بگذارد. تخم كبوتر براي باز شدن زبان خوب بود و آقاي صاحب كه زبانش درست نمي چرخيد، تخم ها را آب پز مي كرد و زير زبانش مي گذاشت. حكيم باشي به او گفته بود بايد پشتكار داشته باشد و شش بهار ديگر كه برسد زبانش به خواست خدا و كوري چشم حسود، باز مي شود.

بعد از دو بهار، آقاي صاحب نخ نامرئي به پاي كفترك نبست. كبوتر، با كفترهاي محله حسابي عياق شده بود و از سه تا كوچه آنطرفتر نمي رفت. بعد از چند ماه، آقاي صاحب ديگر در قفس را هم قفل نكرد. او هم جايي نداشت كه برود: آب و دانه اش براه بود و قفس، گرم و نرم. جفتش را هم كه آقاي صاحب سر سال نو با سلام و صلوات تقديم مي كرد. اصلا كجا بهتر از قفس خودش؟

دانه ها خورد، فضله ها كرد، عصرهاي زيادي سر ساعت هفت و نيم پريد، بهارهاي مديدي با جفتهايش خوابيد و تخمها گذاشت. تخمها آب پز شد و رفت زير زبان آقاي صاحب.. شش بهار هم رسيد اما زبان آقاي صاحب مادر مرده، باز نشد كه نشد. آقاي صاحب قفس را زد زير بغلش و رفت سراغ حكيم باشي. حكيم باشي كفتر را معاينه كرد و با لبخند چيزي در گوش آقاي صاحب گفت كه كبوتر سفيد، نشنيد.
به خانه برگشتند، آقاي صاحب با لبخندي به خواب رفت ولي كبوتر براي اولين بار خوابش نبرد. فردا غروب، راس ساعت هفت، آقاي صاحب كفتر را پر داد و در قفس را چفت كرد. كبوتر سفيد، چرخي زد و با بقيه رفقا خوش بشي كرد اما وقتي بازگشت، در قفس بسته بود. كنار قفس نشست و منتظر آقاي صاحب شد.

سه غروب گذشت و كبوتر سفيد تشنه و گرسنه، همانجا در انتظار آقاي صاحب نشست. شب، ضعف كرد. صبح، از حال رفت و غروب روز بعد، از گرسنگي مرد.

posted by Nightly | 2:17 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License