شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Tuesday, November 30, 2004  

Free Association

نيم ساعتي مي‌شود برگشتم خانه، خسته ام. نوار كاست را در ضبط گذاشته ام و تهران با اينكه دور است اما صدايش مي‌آيد. مي شنوم صداي جوي‌هاي آب دوطرف خيابان وليعصر را. آنجا بايد هوا حسابي سرد باشد، هوس كردم دستم را توي آب سرد اين جوب ها بكنم، چرا وقتي ايران بودم هيچ وقت اينكار را نكردم؟ كافي بود بايستم كنارشان، زانو بزنم و دستم را به آب برسانم. به به! چه يخ! دستم را مي‌توانستم آنقدر توي آب نگه دارم تا بي‌حس شود. بي‌حس بي حس. به همين آساني بود، اما جوبي را كه هر روز ببيني، ديگر نمي بينيش، و جوبي را كه سه سال نبيني، خودش مي‌آيد سراغت. امشب جويبارهاي خيابان وليعصر آمده‌اند سراغم. درختان دو طرف خيابان هم آمده اند. امشب آپارتمان نقلي من، عريض شده. دو طرفش جوي است و درختان كهنسال و دو پياده رو دارد. ترافيك وليعصر امشب از وسط آپارتمان من مي‌گذرد. مسافركش ها از توي اتاق خوابم فرياد مي‌زنند: ونك دو نفر! ونننننننننككككك! اتاق خوابم سر پل تجريش است. بازار قائم روي بالكن مشترك من و همسايه ام است. كليساي پشت خانه ام هم امامزاده است. اينجا تهران است، ماشينها بوق مي‌زنند! بيچاره همسايه ام، تابحال اين همه سر و صدا از من نشنيده، اما خانه او حالا بايد ميدان ونك باشد،‌آنجا كه شلوغتر است. هوس كردم يك صدتوماني بدهم به پول خورد فروشهاي ميدان ونك و هفتاد تومان پول خورد بگيرم. هنوز هم مي‌شود با دو توماني جديد، تلفن زد؟ به چه كسي اول زنگ بزنم؟ شماره ها يادم رفته! بچه ها كجايند؟ حالا همه مبايل دارند، شماره مبايلشان چند است؟ راستي كرايه ماشين چند است؟ هنوز از ونك سر پل مديريت مي‌روند؟ مديريت يه نفر، آقا مديريت يه نفر. به! چه حالي مي دهد دونفر بشيني جلوي ماشين بغل دست راننده. هوس كرده ام راننده ماشين خطي از آن سبقت هاي خركي بگيرد، بوق بزند، فحش بدهد، بوي عرق بدهد، دختران توي خيابان را ديد بزند، ضبط ماشينش خفن باشد و آهنگهاي در پيتي بگذارد. چند سال است صداي ليلا فروهر را نشنيده‌ام؟ دمبلي ديش ديش مي‌خواهم. بچه هاي گل فروش كجايند؟ فال فروش‌ها، روزنامه ها. روزنامه فارسي مي‌خواهم، اينترنتي اش فايده ندارد، بوي كاغذ روزنامه را مي‌خواهم تو بدهم. شهروند هاي درجه دو و سه و چهار هوس كردم ببينم، خيابان انقلاب مي‌خواهم. كتاب فروشي. آقاي نشر فلان كجاست؟ دوست نوازنده ما هنوز خانه اش آنجاست؟ ستار و تنبورش هنوز اشكم را در مي‌آورد؟ عرق سگي دوست دارم بنوشم، چلو كباب. آخ مي‌خواهم نصفه شب از خيابان يكم سعادت آباد پياده راه بيفتم تا ميدان شهرك غرب سرازير شوم. كافي شاپهاي ايران در چه حالند؟ هوس كرده‌ام دخترهاي ايراني غرق در آرايش ببينم با مانتوهاي مد جديدشان و رو سري هاي نصفه نيمه شان. مي خواهم پسرهاي ايراني ببينم كه همه شان مثل خواننده هاي درجه سوم ام تي لباس پوشيده اند. دوست دارم مردان ريشو ببينم، زن چادري چند وقت است نديده ام؟ اي بابا! اسم خيابان ها، آدم ها دارد يادم مي‌رود. بايد به همه سر بزنم امشب. بايد با آرامش دستم را از توي جوي آب در بياورم و در يك كافي شاپ بنشينم و فكر كنم كه بايد از كجا شروع كنم؟
آهنگ تمام شد و نوار ايستاد. اينجا هلند است و تهران دورتر است از اين حرفها. بايد غذا بپزم كه گرسنه ام. فردا روز درازي در پيش است و با دوستانم لوته و يوهان به دهي كوچك در جنوب هلند (ليمبورخ) مي رويم. دستم هم هنوز بي حس آب تهران است، بروم گرمش كنم...

posted by Nightly | 7:28 PM


Sunday, November 28, 2004  

پيپ قهوه‌اي رنگ
« اگر يك دخترايراني در كافه اي سيگار بكشد و كتاب هم بخواند بدون شك مي‌خواهي با او بيشتر آشنا شوي، اما سيگار كشيدن يك دختر اروپايي چيزي بدستت نمي‌دهد. دست كم بايد كيف دوربين عكاسي و جعبه سيگارش را روي ميز كافه گذاشته باشد،‌ بي توجه به اطراف روزنامه بخواند، دست چپش تا آرنج در گچ باشد، با دست راست موهايش را از صورتش كنار بزند و با همان دست يادداشت بردارد، بعد خودكارش را روي ميز بگذارد، با دست راست نخي سيگار از جعبه بيرون بكشد تا بي‌درنگ ... »

آن روز يك پيپ قهوه‌اي رنگ و بسته‌اي توتون خريده بودم و قصد داشتم بعد از نوشيدن يك قهوه و خواندن يك فصل از كتابي كه در دست داشتم، يكراست به خانه بروم و پيپ، دستورالعمل استفاده از آن و بسته توتون را از كوله پشتيم در بياورم، جعبه سيگار را در سطل زباله بياندازم و از آن به بعد فقط چپق چاق كنم.
- « تا بي‌درنگ...، چي؟!»
فندك را به او ‌دادم و او سيگارش را ‌گيراند. «دختر بايد خودش سيگار خودش را بگيراند.» هميشه اين جمله را تكرار مي‌كرد و من هميشه لبهايش را مي بوسيدم. او هم ياد گرفته بود و حتي نيمه شب ميان خواب و بيداري، بوسه كه مي‌خواست اين جمله را با صداي خواب‌آلودش زير گوشم نجوا مي كرد.

پيپ قهوه‌اي رنگ از روزي كه او پا به زندگيم گذاشت، ماهها در كوله پشتيم ماند تا روزي كه خداحافظي كرديم. بعد از آن پيپ به كشويي تبعيد شد تا هفته گذشته:
سر پيپ را ناشيانه بين انگشت شصت و اشاره‌ دست چپم ‌گرفتم. با دست راستم فندك را روشن كردم وشعله‌اش را بالاي پيپم ‌گرفتم. چند پك آرام و پياپي ‌زدم و دود غليظ را تو ‌دادم. گلويم ‌سوخت و به شدت به سرفه افتادم. پيپ را خاموش و تميز كردم و سرجايش در كشو گذاشتم. هنوز هم همانجاست.

posted by Nightly | 5:03 AM


Wednesday, November 24, 2004  

براي بهترين دوستم، بهترين خواهر كوچولويم: شقايق

بيرون حياط خانه ما سه تا درخت نارنج داشت. بعد از سالهاي ترس و فرار و اعدام، به اين خانه آمديم. مادر و پدرم اين سه درخت را با هم كاشتند. بهار كه مي‌شد عطر بهار نارنجشان را دوست داشتم. برايشان قصه مي‌گفتم. اسباب بازيهايم را نشانشان مي‌دادم. زمستان هم سبز بودند. بهار كه مي شد، زناني از روستا به زادگاهم مي‌آمدند و چادرهايشان را زير سه درخت ما پهن مي كردند و با جارو به جان شكوفه هاي بهارنارنج مي افتادند. مي خواستند بوي بهار نارنج جلوي در خانه‌امان را بدزدند و شربت و مرباي بهار نارنج درست كنند، زنيكه‌ها. در خانه را باز مي‌كردم و سرشان فرياد مي‌كشيدم و مي‌گفتم كه دزدند. شكوفه ها بچه هاي درختند و بعد ميوه مي شوند. دوست داريد بچه هاي شما را هم يكي با جارو بكشد؟ نمي‌فهميدند گوساله ها. هر بهار با جاروهايشان بچه هاي سه تا درخت ما را مي كشتند و شربت و مرباي بهار نارنج درست مي‌كردند و به بچه هايشان مي‌دادند. زهرمار همه شان مي شد لابد، مي‌دانم .

سالها گذشت و من از زادگاهم به شهري بزرگ و پر از دود كوچ كردم. آنجا كمي با خودم آشنا شدم، كمي با ديگران. كمي درس خواندم، كمي كار كردم، كمي عاشق شدم، كمي سكس با عشق و بي عشق را تجربه كردم، كمي شكست خوردم، كمي پيروز شدم، كمي خواندم و كمي نوشتم. در تمام اين مدت اين سه تا درخت نارنج جلوي در آپارتمانم بودند و من نمي ديدمشان.

شب بود. ماه پشت ابر بود. پايم به هلند رسيد. اينجا ماندني شدم براي هميشه. با نور آشنا شدم. با انعكاسش در آب. با پرنده ها، گاوهاي چاق و چله، گربه هاي لوس و ننر هلندي، سگهاي با مرام، مردم مهربان و گاهي نادان، دختران بلوند و گاهي دانا با دماغهاي كوچك سربالا، سينه هاي سفت و دوچرخه هاي قراضه اشان، قطارها و مسافرانش، نويسنده ها و دوريشان از سياست، با دموكراسي قلابي، ملكه خپلشان بئاتريكس و كلاههاي مسخره اش و...

روزها كه از آپارتمانم خارج مي شوم، به سه درخت نارنجم سلام مي دهم. هر روز شكوفه مي دهند و عطرشان مستم مي كند. با هر سه تايشان كه قدم مي زنم، درختهاي ديگر هم مي آيند و با هم يك جنگل مي شويم. يك جنگل، پر از درخت نارنج با شكوفه‌هاي خوش عطر. يكي از درختها، مادربزرگم است كه در ايران خيال مي كنند از دنيا رفته، يكشان عمويم هست كه كنج خانه اش در ايران مي نويسد و مي خواند. ديگري مادرم است كه يك هفته است صدايش را نشنيده‌ام. بعضي از درختهاي اين جنگل را هم نمي شناسم. پريشب با دوتاي ديگرشان آشنا شدم، دو خواهر يكي از دوستان بودند. يك درخت ديگر را هم فكر كنم نيم ساعت پيش شناختم. هنوز مطمئن نيستم، اما شايد پدر شقايق باشد كه چند روز پيش فوت شد. شقايق! به درخت هاي نارنج خوب نگاه كن، پدرت شكوفه داده و عطرش مست مي كند عابران را، حتي در پاييز.

posted by Nightly | 4:30 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License