Wednesday, August 09, 2006 سفید
posted by Nightly |
1:18 PM
چشمانم را باز میکنم. همه جا سفید است. زنی موبور بالای سرم ایستاده، اسمم را با لهجه هلندی صدا میزند: - ...! - ...! چند زن سفیدپوش دیگر به سرعت اینطرف و آنطرف میدوند. - تشنهام! آب میخواهم! زن موبور میگوید: - هنوز زود است. گلویم خشک است. همهجا سفید و سرد است. میلرزم. دندانهایم به هم میخورد. تمام بدنم میلرزد. صدای تخت را میشنوم که با من میلرزد. با یک میز چرخ دار بر میگردد. - این بخاری است٬ الان گرم میشوی! یک خرطومی سفید را زیر پتویم میگذارد و هوای گرم به پاهایم میخورد. - بهتر شد؟ - تشنهام! در اتاق من دو نفر دیگر بستریاند. یک پیرمرد سمت راست من خوابیده و زن جوانی روی تختش با صدایی ملایم کتاب قصه میخواند. پیرمرد کناری به دستگاهی وصل است که دائم بوق میزند. گلوی چرکیش خس خس میکند. زن جوان دست تکان میدهد. - خوبی؟ نمیتوانم جواب دهم. دوست دخترم میآید. لبخند میزند. چشمانش باز آتشم میزند. دستم را میفشارد. دستش را میفشارم. چشمانم را که باز میکنم، زن جوان، روی میز، کنار دوست دخترم نشسته برایش کتاب داستان کودکان میخواند. دوست دخترم صبور گوش میکند: - آقا خرسه از در اومد تو. رفت پیش خانوم جوجه تیغی... نه! این کتاب خوب نیست! تند ورق میزند و کتاب را میبندد. کتاب بعدی را باز میکند. از دوست دخترم میپرسد: - دوستش داری؟ - آره. - خودکشی کرده؟ - نه! چرا خودکشی؟ منگم هنوز. دوست دخترم میگوید: -آب میخوری؟ دستگاه پیرمرد بوق میزند و گلویش خس خس میکند. به دوست دخترم لبخند میزنم. دستش را زیر سرم میگیرد و آرام لیوان آب را به دهانم نزدیک میکند. صدای گریه زنجوان میآید. مینوشم و سرم را به کمک دستانش آهسته روی بالش میگذارم. دکتر کنار تخت زن جوان ایستاده و یک پرستار از توی کمد، لباسهایش را جمع میکنند. دکتر میگوید: - باریکلا دختر خوب، پاشو! وقت خونه رفتنه! - بازم خودکشی میکنم و بر میگردم. خیال کردی! هق هق گریه امانش نمیدهد. پرستار کفشهای زن را کنار تخت جفت میکند. - قرصهایت را خوردی؟ زن پرستار صدایم میکند. چشمانم را باز میکنم. سرم کمی گیج میرود. دوست دخترم میگوید: -بله. سر ساعت! پرستار، پنجاه سالش میشود. -میتوانم یه سوال بپرسم؟ -همیشه! -تو کجایی هستی؟ -ایرانی هستم. ای ران! میخندد. - نه!جدی؟ - ایرانیم. جدی! - توی لیست غذایت نوشته گوشت خوک میخوری. تازه نه قیافهات به ایرانیها میخورد نه قدت. مگه مسلمان نیستی؟ - نه! مسلمان نیستم. - آها. حالا ببخشید. یه سوال. نظرت راجع به این مسلمونهای ترک و مراکشی مهمون در هلند چیه که خودشون را با جامعه ما انطباق نمیدن. دخترهاشون روسری سرشون میکنن. انگار اینجا پشت کوه مراکشه. من میگم میخوای روسری سرت کنی برو کشور خودت. ها؟ نگاهش میکنم. نیرویم را جمع میکنم تا چیزی بگویم. کسی صدایش میزند. - ببخش. ببینم چیکار داره! به دوست دخترم که روی صندلی، کنار دستم نشسته نگاه میکنم. نگاهم میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد. بعد کتاب قصه بچهها را که روی زانوانش است ورق میزند. چشمانم را بر هم میگذارم. - خوابش برد؟ - آره، خوابید. از همین وبلاگ: تیمارستان چهارصد غریب Monday, August 07, 2006 posted by Nightly | 8:52 PM |
|
||||