شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, January 11, 2007  

زیبا نیستم
اما خاطره زیاد دارم

شب‌ها کابوس می‌بینم
پدرم کله شق بود
گفتم در را باز نکن!
نرو!
او را در حیاط خانه اعدام کردند
همانجا جلوی چشمم.
کنار شیرآب
سرش را بریدند
و من دیدم.

شب بود،
ماه پشت ابر بود.

تا صبح در خواب گریه کردم.
دخترک بدون سینه بند کنارم خوابیده بود.
بیدارش کردم.
- پدرم را اعدام کردند.
-خواب بود.
- راست بود. همه واقعی بودند.

قطار پر است از قهوه و ام پی تری و آدمها
و من پرم از اعدام بابا

به خانه می رسم...
دوستت دارم پدر
اشک می‌ریزم.
تلفن راهم نمی‌دهد.

کوچکم مثل خوابم
در کلاس بسکتبال
احسان فامیل دور ماست
می‌گوید
آقا! فلانی نیاید توی تیم ما
نجس هستند اینها،
بی دین هستند اینها،
پدرش بی‌نمازست آقا،
چپ هستند اینها،
چپ ها نجستن آقا
دست بدهی باید بشوری.
به مادر می گویم
تند بران ماشین را
باید دوش بگیرم.
و اشک می‌ریزم.
مادر تند می‌راند.
و
یواشکی
گریه می‌کند.

ایست بازرسی است.
گره روسریش را سفت می‌کند.
دانشجوی سابق است.
ریش دارد.
به خانه می‌رسم.
دوش مي‌گیرم.
مادر
با کاست دلکش می‌خواند.
و ظرفهای انقلاب اسلامی را می‌شوید.

- الو، بفرمایید؟
ساکتم.
- الو؟
- پسر ارشد شما هستم. (دوستت دارم !)
می‌خندد پدر.
- مادرت ان جی او است.

زیبا نیستم
اما خاطره زیاد دارم

posted by Nightly | 12:54 AM


Tuesday, January 02, 2007  

کسی راز لنگه جورابهای تنها را می داند؟





posted by Nightly | 12:11 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License