شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Saturday, April 28, 2007  


فولکس واگن

از سوپرمارکت بیرون می آیم. یک ماشین فولکس واگن تیره رنگ از روبرو نزدیک می شود و کنارم نگه می دارد. راننده‌اش که مرد فربه شصت-هفتاد ساله ای است، پنجره را پایین می کشد و می پرسد:

- من شما را قبلا" جایی ندیده ام؟

سفید چهره است و کت و شلوار مرتبی بر تن دارد. یک عینک مطالعه از گردنش آویزان است. صورت گرد و غبغب چاقش را شش تیغه کرده و موهای صاف خاکستریش را روی سرش خوابانده. اما هلندی را پر از اشتباه حرف می زند. نمی شناسمش.

- فکر نمی کنم.

- قیافه ات آشناست. کجا زندگی می کنی؟

با خودم فکر می کنم او قبل از آنکه بتواند صورتم را ببیند، سرعت ماشینش را کم کرده بود تا کنارم توقف کند.

- در شهر الف زندگی می کنم. چطور آقا؟

- شهر الف؟ گفتم. آره. همانجا دیدمت حتما". قیافه ات آشناست.

باور نمی کنم. شاید پیرمردی تنهاست که فقط می خواهد با کسی گپ بزند؟ یا یک همجنسگرای سالخورده ناشی است که به کاهدان زده؟ می‌پرسد:

- شما اهل کدام کشور هستی؟

- ایران.

- عربی حرف می زنی؟

سوالش را به عربی روان و کتابی تکرار می کند.

- خیلی کم. شما کجایی هستید؟

- مصر. خیلی وقت هست هلند زندگی می کنی، نه؟

- شش سال.

- من بیست سالی می‌شود اینجام.

گفت مصر. در شهر من، نزدیکی خانه ام یک رستوران مصری است. گاهی با آقا اشرف، صاحب مصری رستوران عربی تمرین می کنم. شاید آنجا مرا دیده؟

- خانواده ات در این شهر زندگی می کنند؟

- نه. خانه دوست دخترم اینجاست.

- دوست دختر ثابت (فابریک) داری؟

- چطور؟

- با هم زندگی می کنید؟ هلندی است؟

- شما ماشینتان را نگه داشتید که اینها را از من بپرسید؟

- اهل کدام کشور هستی؟ خانواده‌ات هم اینجا زندگی‌می‌کنند؟

به او می گویم که متاسفانه نمی شناسمش و خداحافظی می کنم. صدای بالارفتن شیشه ماشینش را می شنوم. بر می گردم و شماره ماشینش را از بر می کنم. ماشینش آهسته حرکت می کند و دور می شود.



از همین وبلاگ:
صد و بیست و دو




posted by Nightly | 10:54 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License