شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, April 30, 2003  

صد و بيست و دو

- سلام آقاي محترم، مي بخشيد كه مزاحم شما شدم. شما وكيل هستين؟ آخه ديدم دارين كتاب قانون مي خونين...

پانزده يا شانزده ساله بود، قد بلند و لاغر. موهاي طلاييش را دم اسبي بسته بود. گودي پاي چشمانش توي چشم مي زد. چاك سينه هاي نحيفش را با هزار زحمت از شكاف پيراهن تابستانيش بيرون انداخته بود. كفشهاي قرمز ورزشي كهنه اي به پا داشت. يك سيگار بدون فيلتر ميان انگشتانش مي سوخت و بالاتر، روي ساعد دستش با ماژيك سياه، درشت و پر رنگ نوشته بود : "صد و بيست و دو"
قطار بروكسل، نيم ساعت تاخير داشت و در ايستگاه قطار جاي سوزن انداختن نبود. تعجب كردم كه با وجود اين همه مسافر و توريست، چطور عنوان كتابم را ديده؟ خودكار و دفترچه ام را گذاشتم ميان كتابم و كتاب را روي زانوهايم. توضيح دادم كه وكيل نيستم و اضافه كردم كه خوشحال مي شوم كمكش كنم. يك لحظه ترديد كرد، به چشمانم زل زد:‌(( جناب، مي تونم يك خواهش خيلي محترمانه از شما بكنم؟‌)) به دستانش نگاه كردم... مي لرزيد. انگار سالهاست كه همينطور آرام و ممتد مي لرزند. گفتم: ((حتما.. بفرمائين..)) من و من كرد، كمي سرخ شد و پرسيد: (( دوست داريد با من سكس داشته باشيد؟ براي ده دقيقه. ميشه پانزده يورو.))
به دستانش نگاه كردم‌، روي ساعدش، كنار عدد صد و بيست و دو، پر بود از جاي تزريق.....

posted by Nightly | 11:44 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License