شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Saturday, April 12, 2003  

آرزو ....

به آسمان كه نگاه مي كرد، ستاره ها اخمو بودند. پرنده ها به جز فضله، برايش هديه اي نداشتند. شب فقط سايه بود، موسيقي محزون و خاطره ها تلخ. انجماد، پژمرده اش كرده بود. سكوت، ديوانه اش مي كرد. از جمع مي گريخت. از شادي هراسان بود. عشق را كه مي شنيد، مشمئز مي شد. سياه بود و خشن. دلش مي خواست تمام ستاره هاي آسمان را با تمام سنگهاي زمين، بشكند و خاموش كند. مي خواست گريبان ماه را بگيرد و در ته چاهي وسط يك بيابان زنداني كند و رويش شن بپاشد. دوست داشت تمام گل سرخهاي دنيا را پرپر كند و قناريها را خفه. هركدام از مردم دنيا را به يك جزيره دور تبعيد كند. به يك جزيره لخت و بي منظره. اگر زورش مي رسيد، خورشيد را هم فوت مي كرد. همه قلبها را مي شكست. همه گياهان را تشنه مي خشكاند. آب را از ماهيها مي گرفت و هوا را از خشكزيان. كوهانهاي شتر را مي بريد و جوجه تيغي را كچل مي كرد. مي خواست روي پستان گاو ماده فلفل بريزد. خفاش را در نور زنداني كند و همه كودكان دنيا را يتيم. پسران جوان را اخته و دختران را يائسه كند. دوست داشت، دوستي بميرد، صدا نباشد. مي خواست در گوش سكوت، فرياد بكشد. در فكر اين بود كه آزادي را شكنجه كند و ديوانه ء خوشبخت را عاقل. ماندلا را دوست داشت مثل تخم مرغ به ديوار بكوبد. فيزيك را از انيشتن بگيرد. بجاي سيب، تخته سنگ بر سر نيوتون بكوبد. هنر را بر داوينچي حرام كند. آرزو مي كرد، تاريخ را از ايران خط بزند. حافظ را بي نگار كند و سعدي را در شيراز زنداني. كوزه خيام بي خدا را بشكند. رستم را بي تهمينه و زال را بي رودابه كند. اگر مي توانست، يال و كوپال شير را مي تراشيد، گردن را بر زرافه ممنوع ميكرد، شاخ را بر گاو و بوسه و شهوت را بر جوان.
ديكتاتور اما هيچوقت به آرزويش نرسيد، عمر ديكتاتور كوتاه بود و سپيدي روزگار، قويتر.... و سپيدي روزگار، قويتر...

posted by Nightly | 11:10 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License