شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, April 17, 2003  

من خلبان هستم، يعني..بودم، تو چكاره اي؟
قدش دو متري مي شد. وزنش هم حدود صد و بيست كيلو بود. سفيد چرده بود و صورتش پر از قطره هاي عرق. سيگار بدست وارد كوپه سيگاريهاي ترن شد. درست آمد روبروي من نشست. عجب جايي را انتخاب كرده بود اين مرد مسن. دهانش بوي تند مشروب مي داد. يك مشروب قوي. كتابم را بستم و زير چشمي، رفتم توي نخ طرف. از قيافه اش نمي شد حدس زد كه از كدام كشور آمده. بلوند نبود. بازمانده موهايش به جوگندمي مي زد. ته ريش زبرش را هم دو روزي ميشد كوتاه نكرده بود. نگاهم را با تيز بيني شكار كرد. به انگليسي گفت:‌ چقدر هوا گرم است. به هلندي پاسخ دادم. خواهش كرد انگليسي حرف بزنم. انگليسي را با لهجه خاصي حرف مي زد: ايتاليايي است؟ يوناني؟ اسپانيايي؟؟ عرب؟ ترك؟ آذري؟ تاجيك؟ نه..خوش لباس بود. عرب نبود. اهل تركيه هم نبود. تاجيك شايد. يا يوناني. شايد هم اهل ايتاليا.
از جيب بغلش شيشه ويسكي را بيرون كشيد و چند جرعه عميق نوشيد. خاكستر سيگارش را نمي تكاند. صبر مي كرد كه خودش بيافتد. ناخنهاي دستش بلند بود و قوي. اندام ورزيده اي هم داشت. گفت: (( من خلبان هستم. تو چكاره اي؟)) گفتم .. و پرسيدم : (( شما براي خلبان بودن كمي چاق نيستيد؟)) بجاي عصباني شدن، خنديد. گفت: ((يعني ...خلبان بودم...)) از آمريكا گفت و از دوره پرواز و ... پرسيدم: ((حالا چكار مي كنيد؟)) گفت : (( حالا از زنم مراقبت مي كنم كه نرود لاس بزند با پسرهاي جوان. دخترم را مي پايم كه حامله نشود. پسرم هم را دارم ميروم ملاقاتش. زنداني است. 18 ساله هست و مواد فروخته و در خانه دوستانش با مواد مخدر و قرص ممنوعه دستگير شده.)) به سيگارش پكهاي عميق مي زد و ميگفت:
(( زنم 5 سال پيش آمد اينجا. من نظامي بودم و در كشورم ماندم. زنم دوست پسر داشت. فهميدم. بعد از 4 سال آمدم اينجا. هنوز هم دوست پسر دارد. من هم كه از نظر جنسي ناتوانم.زنها را خودت بهتر ميشناسي.. زنم وقتي مرا ديد گريه كرد. منهم سگش را نوازش كردم. آخر زنم جوان هست هنوز. پناهنده شده بود. تنها بود. جوان بود. دخترم هم كه سني نداشت. پسرم هم كه خوب، اصلا من را يادش نبود. به جز يك عكس من كنار هواپيماي جنگي نيروي هوايي آمريكا‌( American Air force) با لباس پرواز -كه آنرا هم براي ژست گرفتن به همه نشان مي داد- از من خاطره اي نداشت. دوست پسر مادرش را بهتر مي شناخت.. وقتي پسرم بچه بود، من در كشورم هميشه در ماموريت بودم و پرواز، اول جنگ بود..بعد پرواز ميكردم به بوسني. اسلحه و مهمات مي رسانديم به آنجا. بعد افغانستان بود و اتحاد شمالش تير و فشنگ و غذا مي خواست. تانزانيا هم ... وقتي آمدم هلند، مي خواستم همه را بكشم. خودم و زنم و بچه هايم را. سه ماه پيش سكته كردم. دكتر گفت مشروب نخور. مشروب ترا ميكشد. گفتم از مشروب بميرم بهتر است. اينها پناهنده بودند.... زن و بچه هايم را ميگويم... دوست پسرش هم پناهنده هست. دختر و پسرم [هم به همين دليل] اجازه مدرسه رفتن نداشتند. جواب نهايي اقامت زنم اين آخري ها منفي شد. يعني دادگستري هلند پرونده پناهندگيشان را بست. آنها باور نميكردند اين خانم جوان خوشگل، شوهرش نظامي باشد. اينهم از زنم ديگر..دوست پسرش 5 سال از خودش كوچكتر هست. هم هرچه پول بود، ميفرستادم اينها بروند شبهاي يكشنبه ديسكو و بقيه هفته سيگار كمل بكشند و ورق بازي كنند و وقت كشي در انتظار جواب مثبت اقامت كه آخرش هم نشد.. تا اينكه من آمدم و بعد از يكسال .....)) مست مست بود. سيگارش همه خاكستر شده بود.
از من پرسيد : تو زن داري؟ گفتم : نه! پرسيد : بچه؟ گفتم : نه! گفت : دوست دختر؟ پرسيدم : شما ايراني نيستيد؟

posted by Nightly | 1:35 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License