شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Saturday, April 26, 2003  

آن روز ذهنش كور شده بود، نوشتنش نمي آمد.

نشست. ايستاد. قدم زد. سيگار كشيد. قدم زد. نشست. كتاب چخوف را باز كرد و ورق زد. مقالات روز را مرور كرد. فال ورق گرفت. سيگار كشيد. در يخچال را باز كرد. نوشابه خورد. سيگار كشيد. چاي دم كرد. قهوه نوشيد. قدم زد. ماشينش را روشن كرد. سه دور از خيابان وليعصر تقاطع بزرگراه چمران تا سر پل تجريش بالا و پايين رفت. در ترافيك فكر كرد. به مردم نگاه كرد. سيگار كشيد. موسيقي گوش كرد. به خانه برگشت. ريشهايش را اصلاح كرد. روبروي كامپيوتر نشست و خبرهاي روز را مرور كرد. به همه فحش داد. تلفن زنگ زد، دوشاخه را از پريز كشيد. از بقالي سركوچه، سيگار خريد و برگشت. در آسانسور، دختر ترشيده آقاي اويسي را ديد زد. به آپارتمان برگشت. ودكاي روسي را باز كرد و با يك چيپس مزمز و ماست موسير كاله، مشغول شد. هنوز چند جرعه ننوشيده، بطري ودكا را سرجايش گذاشت. روبروي آينه ايستاد. خودش را برانداز كرد. موهاي سرش سپيد تر شده بود.چاه زنخدان خودش را با دست ماليد. صورتش هنوز زبر بود. كف ريش را به صورتش ماليد. تيغ ژيلت را از ليوان روي كاسه دستشويي برداشت. به فكر خودكشي افتاد، اما به خودش در آينه چشمك زد. شروع كرد به تراشيدن صورتش.يكبار از بالا به پايين. يكبار از پايين به بالا. صاف صاف كه شد، رفت نشست روي كاناپه و يك سيگار كشيد. فكر كرد: شايد ودكا ذهنش را باز كند. نظرش عوض شد. خبرهاي جديد را از اينترنت خواند. سري به مجموعه "كتابهاي جمعه " زد. شماره هاي مختلف مجله "آدينه" را سبك سنگين كرد. يك كلوچه نادري - كه ارسلان از رشت برايش آورده بود- گاز زد اما به نصف نرسيده، پرتش كرد در بشقاب. كمي با چانه اش و سيب زنخدانش بازي كرد. چند بار تكرار كرد: ((سيب زنخدان، سيب زنخدان)). ياد سيب گلوي جوادي كارمند وزارت ارشاد افتاد و خنديد.. كمي بعد دچار وسوسه هاي سكسي شد. به تلفن نگاهي انداخت. اما دو دقيقه پس از آن، افسرده بود. چشمش افتاد به نوشته روي پاكت كلوچه : ((بعد از خوردن، مسواك كنيد.)) انگشت شصتش را نشان پاكت كلوچه داد و گفت : (( بياااا! )) . يك ربع بعد مسواك كرد. كمي قدم زد. مقاله جديد " اسلامي ندوشن " حرصش را در مي آورد.خيلي خوب نوشته بود. بهنود هم كه دارد با "قدرت" لاس مي زند. نشست روبروي كامپيوتر. چند صفحه اي نوشت. نه.. نه.. خيلي خام بود اين نوشته. نه مي شد اسمش را يادداشت گذاشت، نه مقاله.، نه نقد ادبي، نه مزخرف، نه خزعبل. هيچي نبود. هيچ..حتي بدرد " مجله جدول" هم نمي خورد. افسوس كه كامپيوتر را نمي شود مچاله كرد... فايل را پاك و كامپيوتر را خاموش كرد. دو عدد سيب گلاب دماوند خورد. روي ميز كارش نشست. سيگاري گيراند و روزنامه هاي صبح و عصر را مرور كرد. يادش آمد به تحريريه هم سر نزده. اما امروز كه پنجشنبه بود و تحريريه هم تعطيل. لعنتي! مقاله هاي ارسالي را فراموش كرده بود با خودش به خانه بياورد. پاكت پول آقاي سنائي، نويسنده ميانسال حق التحريري را هم يادش رفته بود بدهد به او برسانند. زنگ در را زدند. آش نذري آورده بودند. از پشت آيفن گفت كه صاحبخانه نيست. سرش درد مي كرد. كمي قدم زد.. روبروي كامپيوتر نشست.. از خير نوشتن گذشت. اما نوشت :

(( آن روز ذهنش كور شده بود، نوشتنش نمي آمد. نشست. ايستاد. قدم زد. سيگار كشيد. قدم زد. نشست. كتاب چخوف را .....))

posted by Nightly | 12:51 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License