شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Friday, April 04, 2003  

جنگ بود، جنگ!
جنگ بود. جبهه بود. امام بود. شهيد بود. گلاب بود. گريه بود. خون بود. درد بود. زخم بود. عمو در اوين بود. مامان فرار كرد. دانشگاه نرفت. درس نداد. گريه كرد. بابا فرار كرد. عمه خوب بود. مادر بزرگ قصه گفت. عمو كوچيكه كونگ فو بازي ميكرد. كسيه بوكس داشت. مدرسه بود. مدير ريش داشت. ناظم ريش داشت. بابا ريش نداشت. عمو سبيل داشت. بابا هم سبيل داشت. مامان موهايش قشنگ بود.

مدرسه تاريك بود. باباي مدرسه، برعكس باباي خانه، ريش داشت. آمريكا ننگ به نيرنگش بود. مرگ بر او بود. صدام يزيد بود، كافر بود. صف مدرسه قرآن داشت. معام قرآن بوي بد مي داد. حمام نمي رفت. بوي عرق مي داد. بوي گلاب هم مي داد شنبه ها. سر صف مدرسه شعار هفته بود:‌ نصر من الله و فتح قريب، ياري خداوند و پيروي نزديك است. خنده نبود. خط كش ناظم چوبي بود. كتك مي زد.حياط مدرسه عكس داشت. عكس شهيد داشت. اسم مدرسه هم اولش شهيد داشت. كوچه مدرسه هم اولش شهيد بود. تلويزيون هم مرگ بر آمريكا داشت و هم امام خميني و هم جبهه. سرباز ها، تفنگ داشتند. باباي نيما برايش تفنگ خريد. باباي ما نخريد. همه تفنگ داشتند. آقا پسر، جلوي ماشين بابا را گرفت، تفنگ داشت. سرباز بود. مامان را نگاه نكرد. بابا حرف زد. بابا مي گفت دهانم را بو كرد. ماشين را گشت.

مدرسه تاريك بود. معلم مانتوي سياه داشت. مويش زير مقنعه قايم شده بود. ما فكر كرديم كچل است، اما وقتي مريض شد، با بابا و مامان رفتيم خانه اش و موهايش سياه بود و صاف و بلند. مثل فيلمهاي ويديوي آرش اينها. سرباز به جبهه رفت، صدام را بكشد. صدام نمرد. سرباز مرد. حجله اش سر كوچه ما بود. مادرش دق كرد. زنش شوهر كرد. آمريكا امپرياليزم بود، شوروي مرگ بر بود. اسرائيل بدتر از همه بود. خلقها ارتجاع داشتند، روي ديوار نوشته بود‌: شهيد قلب تاريخ است. ديوار قرمز بود. تير بود. جنگ بود. خانه تيمي بود. امام بد ريخت بود. عمامه داشت. ريش داشت.

خاله هم زندان بود. شايد پيش عمو بود. مامان بزرگ، نماز خواند. من ادايش در آوردم. بابا نماز نمي خواند. مامان هم نمي خواند. اما عمه مي خواند. عمه كوچيكه نمي خواند. شيطان بود. وروجك بود. عمو كونگ فو باز بود. معام قرآن بچه باز بود. به ما نارنجك داد كه قلك بود. كه پول بريزيم براي جبهه در قلك سبز رنگ نارنجكي. بابا آخرش تفنگ خريد برايم. مامان براي شهيد گريه مي كرد. بابا هم مي گفت: اين بچه هاي بيچاره.

علي پسر شمسي خانم، عكس امام روي ديوارش نبود، امام را مسخره مي كرد. سرباز شد. جنگ بود. شهيد شد. شمسي خانم پير شد. بر سرش مي زد. ديوانه شد. بعدش خوب شد. حجله علي عكس امام نداشت. مسجد محله عصباني شد. بسيج پدر علي را كتك زد كه چرا عكس امام را برداشت. شوراي محل هم عصباني شد. شمسي خانم رقصيد. گفت علي رقص را دوست داشت. مامان بدجوري گريه مي كرد. هم دلش دانشگاه مي خواست، هم شاگردش اعدام شد، هم آن يكي دانشجويش شهيد. مامان بدجوري گريه مي كرد. بابا گفت، درست ميشه. درست نشد. مامان مي خواست درس بدهد. اما اخراج بود. ضد انقلاب بود. بابا هم يك جورهايي ضدانقلاب تر بود. آن يكي دوست بابا هم ضدانقلاب بود. هم عمو بود، هم دوست بابا و مامان بود. نويسنده بود. براي من حافظ مي خواند. هميشه مي نوشت. بابا هم مي نوشت. مامان هم مي خواند.

تلويزيون فيلم جنگي داشت. بابا خاموش مي كرد. ما در فرار بوديم. يك جاي دور بوديم. سگ داشت. گاو بود. گربه بود. خروس بود. مامان شاهزاده كوچولو مي خواند. پريا مي خواند. دختراي ننه دريا مي خواند. من نمي خوابيدم. تفنگم را پشت پرده اتاق خواب قايم كرده بود. هم آقا گاوه،هم گربه و قوقولي قوقو، از تفنگ من مي ترسيد.من و بابا و مامان هم از تفنگ سرباز امام ترسيد. او مي خواست ما را بكشد يا اعدام كند شايد هم به اوين ببرد. مامان من را روزگار صدا مي كرد. من اورا يك نام ديگر صدا مي كردم. بابا هم زياد بيرون نمي رفت. هيچكس نبود. يك پيرمرد چاقالو نان مي آورد و غذا و تخم مرغ تازه و عسل. آنچا دور بود.

ما برگشتيم. مامان دانشگاه درس نمي داد. بابا سركار مي رفت. جنگ بود. كمتر در خيابان، بيشتر در جبهه. عمو رفته بود. مامان بزرگ مي گفت پس چرا نمي آد؟‌عمه مي گفت، داره بارون مي آد. مامان بزرگ يادش نمي رفت عمو را. عمه مي دويد در زير زمين گريه مي كرد. من هم عمو را ديگر نديدم. اما گريه هم كردم. چون ديگر نبود كه با من ميمون در صحنه بازي كند. تازه او سبيلش را مي كشيدي هيچوقت عصباني نمي شد.

امام آن بالا مي نشست. مردان ريش دار و زنان چادري گريه مي كردند. معلم ديني مثل امام حرف مي زد. مدير هم ، ناظم هم. امام را از آن پشت مي آوردند. جنگ بود.
رقص نبود. گوگوش نبود. مريم دختر همسايه روسري گذاشت يك دفعه. من را ديگر بغل نمي كرد. سينه هايش گنده شده بود. يكبار به اون گفتم : كون گنده! كونش بزرگ بود خيلي. مامان گفت : كون بد هست، بگو باسن. كميته مي گرفت. عمه كوچولو مي رقصيد. بابا مي خنديد. شبنم هم مي رقصيد. بابا هم در عروسي ها و مهماني ها با مامان مي رقصيد. همه در خانه مي رقصيدند. در خيابان فقط گريه بود. قرآن بود. نماز بود. امام بود. شهيد بود. جنگ بود. دوست بابا كه نويسنده بود، گفت شادي نمرد، شادي قايم شد!

posted by Nightly | 9:52 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License