شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, April 17, 2003  

شخصي
از اينجا صداي نجواي مردمي را كه بيرون كافه، روي صندليها نشسته اند مي شنوم. اين نجوا آشناست. بوي بهار دارد. خنده ها بگوشم آشنايند. بوي دريا مي آيد. بوي آب. ساحل. صداي فرياد بچه اي كه بادبادكش را باد برد. مادري كه نگران طفلش است. نجوا مرا به خود مي كشد. دريا مرا بخود كشيد. در دريا غرق نشدم. در نجوا هم نمي شوم.
اما اين نجوا درست به اندازه دريا آشناست. دريا ساحلي دارد كه ميشود گوشه اي دور از چشم، آنسوترك، بر تخته سنگ سرد تنهائيت بنشيني و آب و باد و كفها و غرور درهم شكسته موج را بر خشونت سنگچين ببيني. خورشيد را كه تسليم شب مي شود. ماه را كه سپيدي سكسي اش را بر سينه ء آسمان مي سايد....
يك دنيا حرف نگفته و يك آسمان تيره پر از ابرهاي اشك زا.........

posted by Nightly | 12:58 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License