شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Sunday, April 27, 2003  

لواط در گورستان " سربازان لهستاني"

مسير روزانه من به ايستگاه اتوبوس، از كوچه اي مي گذرد كه يك گورستان قديمي را در بغل گرفته است. صبحها كه از كنارش مي گذرم، تا اتوبوس برسد، با مرده ها خوش و بش مي كنم. كمي گپ مي زنيم و از هر دري سخني مي گوييم. يكي از مردگان ساكن در گورستان - آنجلا - از عشقش مي گويد كه بدست آلمانها كشته شد و از روزهاي سخت پس از جنگ جهاني اول. از قطحي و فشار. از خاطراتش پس از مرگ. از روزهاي زيباي مردگي و..
چند قدم آنطرف تر، آرامگه جاوداني يكي ديگر از مردگان بنام موريس هست. مردي بلند قد و خوش اندام كه بيشتر از دويست و پنجاه سال پيش پنجه در آغوش خاك كشيده بود. اين موريس، خيلي شوخ طبع هست. صبحي نيست كه از يك شوخي جديد او نخندم. خيلي هم آبجو مي خورد. ضمنا سابينا را كه در قبر كناريش خوابيده اصلا به چشم خواهري نگاه نمي كند. خودش همين ديروز صبح برايم مي گفت كه چشمهايش بدجور براي سابينا مي دود و دلش خيلي غنج او را مي زند. اما سابينا كه صد و پنجاه سالي از موريس زودتر فوت كرده، خيلي دماغ بالاست. به هر مرده اي نگاه نمي كند. دست كم چشم ديدن موريس را ندارد. ولي پايش بفهمي نفهمي براي هانس سست مي شود. اين هانس ظاهرا بارون بوده يا كنت. اصلا با من حرف نمي زند. از سابينا دماغ بالاتر هست. عجب گورستاني است آنجا و چه ماجراها دارد...
هانس، لباسهاي زرق و برقداري مي پوشد كه البته بدجوري پوسيده اند. ولي غرور اشرافي اش را كاملا حفظ كرده است. طفلي اصلا همصحبت ندارد. حتي وقتيكه سابينا را مي بيند، اخمهايش باز نمي شود. يكبار موريس مي گفت كه اين " هانس " جوانيهايش هم با زنها رابطه خوبي نداشته اصولا دلش براي پسرهاي خوش بر و رو قيلي ويلي مي رفته. همان موقع، سابينا از قبر بغلي صحبتهاي موريس را شنيد و الم شنگه اي راه انداخت كه تمام گورستان از خواب پريد. آخر ساعت شش و چهل و پنج دقيقه صبح، كدام مرده اي بيدار هست؟ طفلكي ها بعد از يك عمر زندگي، مي خواهند استراحت كنند. اما اين سابينا با سليطه بازيش بدجوري آرامگاه را به هم ريخته بود.

آنسوتر، سربازهاي شجاع لهستاني بدجوري مرتب و منظم كنار هم چال شده اند. انگار همين حالا ژنرالشان مي خواهد از آنها سان ببيند. قبرهايشان يك سانتيمتر هم بالا و پايين ندارد. فرياد مي زند كه اين قبرها، گور يك هنگ نظامي هست. گناهي ها يك شهر را از هجوم بيگانه، نجات داده بودند ولي حالا اصلا حوصله ء ديد و بازديدهاي اسلافشان را ندارند. اينها با من زياد گرم مي گيرند. شايد چون فهميده اند كه من هم مثل خودشان خارجي هستم. يكي از اينها نوه اش در يكي از جنگهاي جهاني مدتي در ايران پناهنده بود و كلي از كشور گل و بلبلي ما چيز مي داند. اصفهان را هم خوب مي شناسد. مرده به اين بامعلوماتي كم ديده بودم.
ولي نه.. يكي آن ته گورستان دفن شده كه مي گويند دانشمند بوده. زياد هم با اين عوام كاري ندارد. سرش توي كتابهاي خودش هست و دائم مي نويسد. لهجه هلنديش هم مثل آقاي هانس اشرافي هست. اين دانشمند ما طفلي زير چرخ يك درشكه رفت و حدود 342 سال پيش مرد. حالا هم هنوز مشغول جستن دانش است. از گهواره تا گور همينطور يكسر مي خواند و مي نويسد. اما حيف كه اين مرده ها سواد درست و حسابي ندارند و هانس كه يك كوره سواد اشرافي اي دارد و فرانسه هم مثل بلبل حرف مي زند، بيشتر وقتها مشغول ژست گرفتن براي ديگران هست. دانشمند يكبار كه از خواندن و نوشتن فارغ شده بود به من گفت: (( روشنفكر هميشه يا اكثر اوقات خيلي تنهاست، تنهاي تنها ..))

راستي، اين را يادم رفت بگويم. ماجراي هانس لو رفت. يعني درست چهار رور بعد از الم شنگه سابينا كه : ((بابا اين هانس همجنسگرا نيست و كلي هم مردانگي دارد..)) قضيه اينطور بود كه آنجلا، از كنار قبر روبرت (بازرگان بود و به مرگ طبيعي مرد..) عبور مي كرد كه ناگهان آقاي هانس را در حال انجام اعمال شنيع با يك سرباز مذكر متوفي لهستاني مي بيند. بعد هم خبر را به اين موريس مي رساند و خلاصه كل گورستان بهم مي ريزد. هانس هم مي زند زيرش و مي گويد داشتم رسوم نجيب زادگي را يادش مي دادم. بحث به اينجا كه رسيد، من هم كه از اتوبوس جا مانده بودم، رسيدم.
خلاصه، من را به عنوان يك آدم زنده كردند شاهد كه بيا و بگو ببينيم. هانس را دوباره بكشيم يا نه. آخر فساد به بار مي آورد. كار كثيفي كرده. دانشمند كه فقط سر تكان مي داد. آنجلا هم فقط با سابينا پچ پچ مي كرد. سربازان لهستاني بدجوري تو هم رفته بودند. هانس هم كه رنگش عين ميت شده بود. يعني از ميت هم دو درجه ميت تر.. آن وسط سابينا توصيه مي كرد كه سه هفته هانس بيايد در قبر او، كنارش بخوابد بلكه شيطان از مغزش خارج شود. آخر صليب بالاي قبر سابينا از همه صليبهاي گورستان بزرگتر بود و شيطان هم طبق روايات متواتر از صليب فراري است. خلاصه، موريس هم اتش بيار معركه بود و كاملا مخالفت مي كرد با هرگونه تئوري نزديكي يا همقبر شدن هانس با سابينا. تا اينكه من صحبت را شروع كردم :
((دوستان من! اي مردگان قبرستان باشكوه " سربازان لهستاني "‌ ! بدانيد و آگاه باشيد كه هانس بيگناه هست. نه اينكه هانس و اين سرباز جوان لهستاني فقط مشغول رد و بدل رسوم نجيب زادگي بودند، نه! اما اين است و جز اين نيست كه همانا امروزه علوم مدرن روزگار، دانشهاي جديد من جمله علم سكسولوژي، عمل شنيع لواط را در گورستان، مي بخشيد.. در هيچ جايي ناپسند نمي داند. آري.. اين است و جز اين نيست كه روانشناسي مدرن، جامعه شناسي و ساير علوم اجتماعي و تجربي، بالاتفاق و به جميع حالات اين رابطه جنسي را نه تنها شنيع كه همانا مجاز و عادي و نرمال و بلكه مباح مي دانند. علم پيشرفت كرده، دنيا عوض شده، امروز ديروز نيست، همانگونه كه ديروز، پريروز نبود.. بسياري از شعرا، نويسندگان، دانشمندان هم با اجازه شما ...)) به اينجا كه رسيدم، موريس بد ذات مادر مرده، يك شيشكي كشيد. سابينا روي ترش كرد. آنجلا غر زد. هانس لبخند زد. دانشمند سرتكان داد. سربازان لهستاني پوزخند زندند و پسرك لهستاني چشمك زنان براي هانس عشوه آمد.
يك آقاي كشيشي هم كه آن گوشه سمت راست گورستان، زير يك بيد مجنون مشغول مردگي خودش بود، به همراه دختركي كه 673 سال قبل جانش را داده به اجداد ما، ظاهر شدند. يك قاضي محكمه هم لنگ لنگان از گورستان محله پاييني سر رسيد. ( ظاهرا يكي از مجرمان كه او حكم به اعدامش داده بود،به قصد انتقام پايش را پس از فرار از چنگ قانون، قطع كرده او را به طرز فجيعي در آستانه انقلاب فرانسه كشته بود. حالا چطور جسدش به اينجا رسيده بود، كسي نمي دانست.) از بلژيك هم يك ارابه دو اسبه، پر از مردگان خشمگين و راهبه هاي عصباني كه دقيقا تاريخ وفاتشان را نمي دانم، نفرين كنان و صليب كشان به سمت گورستان " سربازان شجاع لهستاني " يورش آورند. تا حالا اين همه مرده عصباني ديده بوديد؟
بقدري وحشت كردم كه نزديك بود قالبم را كاملا تهي كنم. از طرفي امكانات سليمان نبي را هم نداشتم كه عزرائيل را براي چند روز هم شده معطل كنم. خواستم بزنم به چاك كه نگهبان قبرستان، از دور و با صداي بلند فرياد زد :
(( آهاي آقا! اتوبوس شماره هفت رسيد. بدو تا نرفته!))

posted by Nightly | 2:12 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License