شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, May 01, 2003  

نرو مرتيكه!

دستش رو كه گرفتم، توي دستم قفل شد. گرم بود، گرم. داغ بود، داغ. بهار بود، بهار. احساس بود، احساس. نياز بود، نياز...

ايستاد روبروي من. زل زد تو چشام. صاف صاف. چشماش نم داشت. نيگام كرد. موهاش رو با دست آزادش و با حركت سرش، عقب داد. انگشتش رو به چشمم نزديك كرد. بستمش. ناخنش رو از روي پلكم كشيد پايين. خط فرضي اشكم رو دنبال كرد تا رسيد به گوشه لبم. همزمان اشكهاش همين مسير رو روي صورتش دنبال مي كردن. نوك انگشتاش رو خيلي آروم كشيد رو لبام. اول لب بالا و بعد پاييني. اشكاش به چونه اش كه مي رسيدن، مي افتادن روي سينه اش يا از گردنش سر مي خوردن پايين.

دست چپم رو محكم گرفته بود. انگار مي خواست تمام زبري دستم رو با نرمي دستاش براي هزارمين بار كشف كنه. دستش رو كشيد روي موهاي پشت دستم. بعد حلقه اش كرد دور مچم. مي خواست زنداني ام كنه باز. مي خواست هوايي ام كنه باز. اما.. رفتني بودم، بايد مي رفتم..
نوك انگشتاشو ليز داد رو دستم. با دستمال، اشكهاش رو پاك كرد و همينطور كه فين فين مي كرد، گفت : ((چرا مي ري بيمعرفت؟ نمي خواي ديگه برام قصه بخوني؟ شعر بخوني؟ ادبيات روسيه؟ حافظ؟ فروغ..نرو روزگار..)) بازوم رو گرفت و فشار داد. درست مثل اولين بار كه فشار داده بود. همون قدر دخترونه و پراحساس. به زمين نگاه كرد : (( زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست/ پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست/.نيمه شب ..)) صداش رو كلفت كرده بود مثل صداي خودم. خنديد. بعد هم اداي حرف زدنم رو با همون صداي كلفت در اورد. ميون خنده و گريه چند تا مشت با دستاي كوچيكش زد به سينه ام و گفت : (( نرو مرتيكه! تو هميشه اذيتم مي كني...)) دوباره صداش رو مثل من كلفت كرد.
پلي وجود نداشت. آرامشم بوق قرمز مي زد. نگرانش بودم. نگران اونها.. نگران خيليها...
اشكهام درست همون مسير دستش رو گرفتن و قل خوردن و رسيدن به لبام. نذاشت به چونه ام برسن. پاكشون كرد. تموم نمي شدن..چشمهام رو بوسيد و گفت : (( اوه.. اوه.. اين آقا بيرحمه هم داره گريه مي كنه. )) خنديد و اشك ريخت و... اشكهامون يكي شد.

رفتم... خون شدم، آتيش شدم و رفتم..بايد مي رفتم.....

posted by Nightly | 11:44 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License