شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Saturday, May 03, 2003  

من يك قورباغه خونگرم هستم.

من ظاهرا حاصل شهوت سرد دو قورباغه يا اشتباه طبيعت يا كه جبر تاريخ بودم. بعدها كه فهميدم، زياد غصه نخوردم، حتي از اينكه شكل اسپرم مردها بودم و همانقدر ژله اي و لزج و مسخره. همانقدر چسبنده و سمج.
با ماهي ها دوست شدم. جلبكها هم صحبتم بودند. خرچنگها به من مي خنديدند. لاكپشت ها نصيحتم مي كردند. .. بركه ما بزرگ بود و پر جمعيت: بيست و سه ماهي، دوازده خرچنگ، سه ميليون و هشصد هزار كرم، دو لاكپشت مسن، پنج نيلوفر آبي و چند مرغ ماهيخوار و يك پليكان. از قورباغه ها هم من بودم و پانزده تا بچه قورباغه ديگر و يك دو جين پدر و مادر كه البته هيچكدام از ما بچه قورباغه ها، هيچوقت نفهميد كه كدامشان، والد كداممان هستند.
بزرگ شدم و با دست و پا. پاهايم بدجوري دراز بودند. اول با اين قناسي كنار آمدم و بعد عادت كردم، طوري كه اگر يك قورباغه با دست و پاهاي متناسب مي ديدم، به قورباغه بودنش شك مي كردم.

روزها مي گذشت. يك پايم در خشكي بود و يك پايم در آب. هر دو جالب بودند. پر از چيزهايي كه هيچوقت مثل درازي پاهايم برايم عادي نشد. نفهميدم چرا تمام كلاغها قار قار مي كنند؟ چرا ماهيها چشمهايشان هميشه بي حالت هست؟ راستش دلم مي خواست يكروز گربه اي را ببينم كه وسط بركه، روي يك نيلوفر آبي نشسته و مثل بلبل چهچه مي زند.....
توي اين فكر بودم كه ماهي سياه كوچولو از قول نويسنده اي به اسم صمد، صاف گذاشت كف دستم كه (( تو يك قورباغه خونگرم هستي)) و عمو لاكپشت كدخدا بلافاصله تاييد كرد : (( تو يك قورباغه معمولي نيستي.))

داشتم به آرزويم مي رسيدم. خيلي عجيب بود. نه فقط خونگرم بودنم، كه بال در آوردنم هم عجيب بود. من درست در روز سي و سوم يك ماه در فصل ششم يك سال، با بالهاي خودم پرواز كردم. ديگر نه يك اسپرم لزج بودم كه به آب بركه بچسبم، نه فقط يك قورباغه لنگ دراز كه با زبانش آسمان را از حشره مي دزدد و نه فقط يك دوزيست: "من يك قورباغه خونگرم آزاد بودم."

پرواز كردم. از كلاغ كه جلو زدم، عقاب غش كرد و افتاد. كبوتر شاخه زيتون را روي سر گرفت و الهي آمين گفت. در غبغب آقا پليكان، جلبك سبز شد. مار سه كيلو پونه خورد و خوشش آمد. شير پشمهايش را جويد. خر، شاخ در آورد. بزغاله روده بر شد.فرشته ها استعفا دادند و نشستند ور دل شيطان و غيبت خدا را كردند. خورشيد خانم دستش را برد زير چانه اش. ماه گرم شد. ستاره ها اما، هنوز چشمك مي زدند.

رفتم روي يك درخت نشستم و ميو ميو كردم. با منقارم درخت را بوسيدم. با دمم پشه ها را نوازش كردم. سه دور گردنم را چرخاندم و عاشق ملكه زنبورها شدم. براي شپشها سخنراني كردم. نارگيل خوردم و آدرس گل سرخ را به شغالها دادم. دندان تمساح را مسواك كردم و

پشگل هايم را ريختم روي پيشاني آدميزاد.


posted by Nightly | 3:00 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License