شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Monday, May 05, 2003  

اين زن

خاله صدايش مي كنم. بعد از دو سال "امشب در سر شوري دارم" را از پشت اينترنت برايم خواند. با همان صداي لرزان آشنا كه يادگار زندان است.

((خاله جان، چي مي خواي بدوني از زندان؟ زندان، زندانه ديگه. همون سوالهايي كه از اين بچه هايي كه تازه زندان بودن پرسيدي، كافي نيست؟ خب آره، اون زنداني كه ما توش بوديم با اين زندانهاي حالا يه كمي فرق داشت، راست ميگي. فرقش هم اينه كه اون موقع اينها اينقدر با تجربه نبودن، اما حالا يك تيم عملياتي مياد روي يك زنداني كار مي كنه. ميان برنامه مي ريزن، پروژه دارن، سناريو دارن، زبده شدن. ما اونموقع مثل كاغذ چرك نويس بوديم براي اينها. روي ما تمرين كردن، كاركشته شدن و حالا كه ثبات پيدا كردن... ببين، يه روزي همه اينها رو مي نويسم. حالا تو چي مي خواي از اون موقع بدوني خاله جون؟ )) كفرش در آمده بود. سمج بودم. دستي به موهايش كشيد و تسليم شد..كتاب سوفوكل و نوشته هايش را كناري گذاشت..



(( بايد شلاق مي خوردم. بازجو ها مرد بودن. ازشون شلوار خواستم. دامن پام بود آخه. يك ميله مثل حرف تي انگليسي، كف اتاق بود. پاهات رو مي بستن به اون و شلاق مي زدن. با كلي اصرار بالاخره يك پيژاماي كلفت مردونه بهم دادن . كش كمرش رو سفت سفت كردم.. طرف يك ياحسين گفت و شروع كرد. سوختم. خيلي دردناك بود. جيغ كشيدم. تا پنج شمردم و بعدش ديگه انگار پاهام مال خودم نبود. ديگه هيچي حس نكردم. فقط دستهاي بازجو رو ديدم و "يا زهرا" هاش رو شنيدم. همه ش نگران بودم كه بيهوش نشم. آخه اونجا زندان بود و بازجوها مرد بودن و من زن. ضبط رو خاموش كردي ديگه..نه؟)) به تائيد سر تكان دادم. به چشمان سبز رنگش نگاه كردم و دنبال كشف جالب زمان كودكيم روي انگشتان دستش گشتم‌ : فرو رفتگي هميشگي كنار انگشت ميانيش در اثر فشار خودكار بيك. اما از پشت اشك واضح نمي ديدم.

(( يه زندانبان زن، من رو كشيد و برد به سمت سلول. درست نمي تونستم راه برم. ازش پرسيدم وقتي در سلول رو بستي، از پشت باز نمي شه؟ زندانبان مرد كه ندارين؟))
..
آن روز هم "امشب در سر شوري دارم" را با همين سوز خواند. با هم اشك ريختيم و در آغوشش گرفتم و رفتم. اين زن را از مادرم هم بيشتر دوست دارم، خيلي بيشتر.




posted by Nightly | 4:40 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License