شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Tuesday, May 06, 2003  

قفل

دوچرخه ام را كنار ميله گذاشتم. يك قفل دوچرخه حلقه اي شكل بزرگ و ضخيم، دور ميله بود. سالم و قرص اما بدون دوچرخه.

رنگ طلايي موهايش متفاوت بود و درست به اندازه من از حماقت جورج دابليو بوش حرص مي خورد. مليت آمريكائيش را پس داد و هلندي شد. نمي دانم چرا هميشه براي پرداخت پول،سراغ صندوقي مي رفتم كه اين دختر با موهاي طلايي متفاوتش پشت آن نشسته بود. تمام صحبتهاي ما،‌ بعد از هشت ماه و نيم خريد هر روزه ام از اين سوپرماركت، بيشتر از پنج دقيقه نشد. يك نيرويي فاصله ما را هميشه در همان حد نگاه داشته بود. هر دو، اين گپهاي يك دقيقه اي را دوست داشتيم. يكبار كه در تعقيب يكي از شخصيتهاي نوشته هايم،‌ بي اختيار در صف صندوق كناري او ايستادم، با دلخوري نگاهم كرد و گفت: (( فردا راجع به جورج بوش صحبت مي كنيم، نه؟))

يكبار ديگر نگاهي به قفل كردم. آبي رنگ بود. درست همرنگ يونيفورم او. به دوچرخه ام قفل نزدم و وارد فروشگاه شدم. بدون اينكه وارد قسمت اجناس بشوم،‌ مستقيم سراغش رفتم. مرا كه ديد چشمانش دوباره برق زد. قفل دوچرخه ام را نشانش دادم و از او سه دقيقه وقت صحبت خواستم. بدون مكث با من آمد. يك گوشه اي ايستاديم. قفل را دوباره نشانش دادم و گفتم: ((من دوچرخه ام را قفل نكردم. يك قفل سالم دور ميله بود. چرا دنيا اينطوري هست؟ يعني چه؟ چرا بايد دوچرخه ها را بدزدند و قفلها را بگذارند سالم دور ميله ها بمانند؟ چرا "قفل" را نمي دزدند؟ چرا به دوچرخه ها و ميله ها اجازه خلوت نمي دهند؟)) دستش را بالا آورد و حلقه ازدواجش را نشانم داد و گفت : ((اما اين قفل هنوز دور ميله هست.))
...
يكبار ديگر نگاهي به قفل كردم. آبي رنگ بود. درست همرنگ يونيفورم او. دوچرخه ام را قفل كردم و وارد فروشگاه شدم. اجناسم را خريدم و در صف صندوقي ايستادم كه صندوقدارش دختري بود با موهاي طلايي متفاوت.

به : خانم نيلوفر بيضايي عزيز

posted by Nightly | 11:03 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License