شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, May 14, 2003  

زير يك تك درخت، روي يك تپه

اينجا بايد كوير باشد. گرماي سوزانش را مي شناسم. پيرمرد، روي تپه اي، زير تك درختي نشسته است. سازش را در بغل گرفته و مي نوازد. من تشنه ام و سينه خيز به سمت موسيقي مي خزم. پوستم چاك چاك شده، گلويم خشك است و هوس آب دارد. نمي دانم چرا حس مي كنم كه پيرمرد كور است. شايد از زور تشنگي باشد. مي خواهم فرياد بزنم: آهاااااي پيرمرد.. اما صدايم در نمي آيد.زبانم را گرما و تشنگي از من گرفته و نيرويي به گلويم فشار مي آورد..
پيرمرد يك قطعه آشنا مي نوازد. سازش سه تار است. انگار خون زيادي از من رفته، سستم و خواب آلود. از ميان چشمانم، سايه پيرمرد و تك درخت را نشان مي كنم و با تمام نيرو خودم را به طرف موسيقي مي كشانم. موسيقي واضح است اما پيرمرد و تك درخت انگار دور مي شوند. حزن موسيقي و هيبت كوير بدجوري مرا گرفته. يك ترس آشنا سراغم مي آيد. قلبم تند مي زند. مي خواهم بگريم اما نمي توانم. خيلي ترسيده ام. دستم را به سر و صورتم مي كشم و به چشمانم نزديك مي كنم اما درست نمي بينم كه خوني شده يا نه. يك نيرويي من را به زمين ميخكوب كرده. مي لرزم. سردم هست..
رمقي ندارم. سينه ام مي سوزد. چيزي روي پشتم سنگيني مي كند. دندانهايم به هم قفل شده و يك صداي نزديك، به من، زنم و همكارانم فحشهاي چاله ميداني مي دهد. حتي خواهر و مادرم را به رگبار فحش بسته است. از پشت موهايم را مي كشد و با مشت به سر و صورتم مي كوبد. ميان عصبانيت، مي خندد. از قهقه اش وحشت مي كنم و مي لرزم. يك چيزي دور گردنم حلقه شده و فشارش دارد خفه ام مي كند. نفسم بالا نمي آيد. دستانم را به كابل باريك دور گردنم نزديك مي كنم اما رمق مقاومت ندارند. فشار زياد شده، از موسيقي خبري نيست. هنوز نفس بدبويش را پشت گردنم حس مي كنم. حالا با زانويش به كمرم فشار مي آورد و دستانش را دور گردنم حلقه كرده. دست و پا مي زنم..
پيرمرد شروع كرده به نواختن "اي ايران اي مرز پر گهر". از جايم بر مي خيزم. چشمانم را مي بندم و دست راستم را روي قلبم مي گزارم : اي دشمن ار تو سنگ خاره اي من آهنم.. . موهايم سيخ مي شود. من و پيرمرد و گروه كر با هم مي خوانيم. درست زير همان تك درخت و روي همان تپه...
* * *
آسيد مجتبي، آنشب وقتي كه كارش را تمام كرد، با پيكانش به خانه باز گشت و غسل كرد..
السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
سه بار مهر را بوسيد.بعد سجاده را چهارتا كرد. اما دلش رضا نداد : تسبيحش را در دست گرداند و تسبيحات فاطمه زهرا گفت... سي و سه بار الله اكبر. الحمدلله و سبحان الله.. تسبيح را لاي سجاده گذشت. انگشتر عقيقش را دوباره در انگشت كرد. دستي به ريشهايش كشيد، جورابش را پوشيد، بندهاي پوتين را محكم كرد و با موتور هوندا هزارش به اداره باز گشت.

چند روز بعد، جنازه نويسنده - كبود و سياه- در بيابانهاي اطراف تهران پيدا شد.

posted by Nightly | 2:46 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License