شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Sunday, May 18, 2003  

احمق!

فنجون قهوه رو كوبيد روي ميز كافه. دستاش رو گذاشت زير چونه اش و با ژست مخصوصش زل زد توي چشمهام. اسم اين ژست رو گذاشته بودم: انتظار يك كلافه ء زيبا! منتظر بود كه چيزي بگم. نگفتم. دستش رو از زير چونه اش برداشت. انگشتش رو توي ته مونده قهوه فنجون كرد. دفترچه ام رو از جلوم برداشت و با حرص يك صفحه خالي جدا كرد و با انگشتش، پر رنگ و درشت نوشت : احمق!
بعدش گفت :
توي اين دنيا چند ميليارد آدم دارن متوسط و روزمره زندگي ميكنن؟ گاهي از اين دفترچه و رنگ آبي اين خودكار و صفحه كليد اين كامپيوتر و اين دوربين عكاسي متنفر ميشم. اين پيرمردي كه داره از اينجا رد ميشه، قول مي دم كه از جنگ جهاني دوم تا حالا هيچ كتابي نخونده. شايد هر روز غروب، يه روزنامه رو ورق بزنه. اما چقدر سرحاله. اين گارسون بيسواد پشت بار، شرط مي بندم تا حالا غير از SMS هاي موبايلش چيزي ننوشته. چرا اينقدر خوشبخته؟مي بيني چطور مي خنده؟ تو حالا دماغت رو فرو كن توي كثافتهاي افغانستان و غصه بخور. بشين تا صبح خبر بخون و سيگار بكش و بنويس. برو تا آخر عمرت با اين بي خونه ها لاس بزن. با حس مسخره ت يك قلك بگير دستت و يونيفورم بپوش و توي سرما در خونه ها رو بزن براي عفو بين الملل دويست و پنجاه و سه يورو پول جمع كن. كه چي؟ با اين كارا جورج بوش نفهم شكست مي خوره؟ امپرياليسم تعطيل مي شه؟ آره.. با اون پيرزنهاي يائسه بر عليه خشونت پليس روسيه امضائ جمع كن. برو دويست تا عكس از فلسطيني هايي كه زير بولدوزر له ميشن، بنداز..چيزي عوض ميشه؟ نخير! حقوق بشر مرد، سقط شد. سالها پيش به گه نشست. تموم شد.. اون افغانستان، اينهم عراق.. پس فردا هم كشور شما.. اينهمه ساله اسرائيل داره آدم ميكشه....

انگشتم رو توي قهوه كردم و روي كاغذ نوشتم‌: احمق!
دست راستش رو گذاشت روي دست چپم. لبخند زد.خودش رو روي نيمكت سر داد و چسبيد بهم. سرش رو گذاشت روي شونه ام. بعد فنجون من رو برداشت و ته مونده قهوه سرد توش رو ريخت روي دستم. منهم ظرف كوچك شير را برداشتم و خيلي آروم به لبه ميز نزديك كردم و ريختم روي شلوارش. پاهاش رو تكون داد و خنديد. شير پخش شد روي شلوارش و قطره ها از دو طرف شلوارش سر خوردن و ريختن روي كف چوبي كافه. قبل از اينكه فرصت كنم غر بزنم، يك صفحه از نوشته هام رو جدا كرد و باهاش شلوارش رو پاك كرد. دستم رو بالا آورد، به لبانش نزديك كرد ولي گاز گرفت. منهم موهايش را كشيدم. جيغ زد و با ناخنهاي بلندش يك نيشگون حسابي از پايم گرفت. سرش رو گذاشت روي شونه ام. به ساعتش نگاه كرد و يك دفعه از جايش پريد و لب تاپ و دوربين عكاسيش و دفترچه و خودكار من رو گذاشت توي كوله پشتيش.

- پاشو بريم، دير شد!
- كجا؟
- تعويض شلوار من و بعد تظاهرات ضد جنگ، آقا احمقه! و لبهام رو بوسيد.
- بريم خانوم احمقه.
لبهاش رو بوسيدم. به يك اندازه احمق بوديم.

posted by Nightly | 4:03 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License