شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Monday, May 26, 2003  

سفر بخير كاپيتان!

با چشمانم كشتي ها را يك به يك بلعيدم. بوي آشناي دريا را تو دادم و از پله هاي كشتي بالا رفتم، به عرشه كه رسيديم، گفت : ((Welcome on board))

دو سال و نيمي مي شد كه مرد دريا را نديده بودم. دريا پشت آدم را خم مي كند؟ نه! از دور ديدمش كه مي آيد. هنوز به همان بلندي و راست قامتي بود. با همان صدا و همان لهجه و همان صفا!
- سلام مرد دريا! خوش آمدي! صفايت را قربان!
چون برادرم در آغوشش گرفتم. زير نم نم باران شهر روتردام چرخي زديم. از خشكي و دريا گفتيم و خاطرات مشترك را مرور كرديم. نگفته ها را چشمانمان گفت: سفر به سبزي “يوش” و آرامگاه نيما يوشيج، كوهنوردي سبلان، شبهاي تهران و خانه اوستاد نوازنده – كه كاروانسراي ما بود زماني- ، مهماني فوق ليسانس داريوش و پرتاب پيتزا، گرماي مي ناب و زخمهء اوستاد و تنبور او، چراغهاي خاموش و اشكهاي ما..
وقت زيادي نداشت، دلبسته بازگشت بود و در خشكي نا‌آرام. به خانه ء روي آبش رفتيم: به خلوتگاه عاشقان دريا، به كشتي دريايي ها!
كشتي روي اقيانوسي از عشق شناور بود. اين را وقتي به عرشه آمدنم را تبريك مي گفت از برق چشمانش فهميدم. هر چه به قلب كشتي نزديكتر شديم،‌ برق چشمانش بيشتر مي شد. عظمت كشتي را كه نشانم داد ، محو شدم. يك تايتانيك حسابي بود و از آن هم بزرگتر. سي و پنج نفر دريادل، تيمارش مي كردند. چند نفري شايد از فشار روزگار و ديگران البته از عشق، دل به چنين دريايي زده بودند. همه سرگرم عشق بازي با كشتي و دريايشان بودند و فرصت گپ زدن نبود. چاق سلامتي كرديم و دستانشان را فشردم. در كابين مرد دريا،‌ جاي يك پري دريايي را خالي يافتم هرچند كه از لطافت ملس اقيانوس لبريز بود. نرم نرمك، وقت رفتن مي رسيد. همگام با خاطراتش، سري به چين، فنلاند، مصر و سوئد زده از اسكله ها و خليج ها عبور كرده بوديم. موجها و طوفانهايي را آنروز پشت سر گذاشتيم كه چنين عظمتي را چون پر كاهي به آسمان پرت مي كنند.
او را در آغوش گرفتم و يادگارم را برداشتم:
يك روز بياد ماندني پر از گوش ماهي ...
سه بار دريا را بوسيدم و راهي خشكي شدم. به خانه رسيدم اما، دلم را جا گذاشته بودم.

posted by Nightly | 4:32 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License