شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Sunday, May 04, 2003  

ديالوگ
مكان : نظرخواهي همين وبلاگ

راننده تاکسي : من براي خاريدن پشتم از يه خط کش ۵۰ سانتي‌استفاده مي کنم . ملت ايران رو نميدونم بايد از چي استفاده کنن !
گوشه گير : بابا عجب موجودي بوده اين ديکتاتور تو هم يه خورده يواش تر بنويس بابا مو به تنمون سيخ شد !
رضا : و شنيده ايم اسلام تسليم است...مهرباني است..گذشت است.{...} و مي گويند اسلام چيزي نيست جز ريش[..] هماره مسلمان باشي!
jay : والا بايد حوشحال هم باشي که شبيه مسلمونها نيستي. راستي تو هم در لندن هستي ؟؟
ح.ش.ا.ك : سلام! چه مي کني آقا تو!!! تضعيف نظام و زياد کردن هزينه و ...! يادت باشه آمريکا که اومد و ما رو که گرفتن از اين کار ها بکن! جناحي نباش خلاصه!
holmes : بابا رفتي اونجا يه کم اغراق شده مي‌بيني عزيز. وضع خرابه ولي نه اونقدر ....نه اونقدر هم سياه نيست. نميدونم شايد من خيلي قانعم. [..]
azar : و من ستاره اي پيدا کردم که حتي وقتي ماه پشت ابر هست هم هر شب برايم ميدرخشد . سلام ستاره .
سپيد تاك : آمدم قدمي بزنم... اتاق زيبايي را به تماشا نشستم... ماه و بوسه..!! شادزي ؛ مهر افزون !
aaparviz : [..] فکر مي کنم به جاي سياست از عشق بنويسي قشنگتره!
شب بود، ماه پشت ابر بود... : هر چيزي كه نوشته مي شود، لزوما براي خود نويسنده اتفاق نمي افتد! :)
roksana : مراقب باش. مرده ها هم عاشق ميشن. شايد يه دختر خوشگل جوان هم بين اينا باشه
عبدالله عبداو : آقاي محترم ، برادرجان، جناب شب بود ماه پشت ابر بود :داستان لواط در گورستان “سربازهاي هلندي “ را خواندم. نثر خوبي داري و خيلي ظريفانه به ارزشها پنالتي مي زني. [..] نمي دانم نويسنده نمايي يا مزدور كدام مجله و نشريه يا روزنامه منحرفي. هر خري كه هستي، از سلمان رشدي شدن بپرهيز. [..] علي تيغي داشت بران و كذابان و هتاكان را يكي يكي از دم تيغ گذراند. بترس از خشم پيروانش، بلرز. در توبه باز است. قلمت را بشور كه نجس است.
آذر و آينه اش: اين آق عبدول محشر بود .
اجلا : شده بر بدي دست ديوان دراز...........زنيکي نبودي سخن جز به راز
يك كانوني سالخورده و زخمي : عجيب است! نظرات برخي را مي گويم! چه كسي گفته شخصيتهاي داستان بايد قديس باشند؟ چه كسي گفته كاركتر داستانت بايد مثل شخصيتهاي مضحك فيلمهاي دفاع مقدس سر بر سجاده اش باشد دائم و ثنا گوي آقايان؟!؟! [..]نه آقاجان! تعهد نويسنده به نوشتن عور حقايق است نه پوشاندن حقيقت با گرد طهارت[..]
raportchi : . وقت تنهايي هر كدام از جوانها كه مي رسيد ، يك بنز سياه بود تا جنوب شهر و يكراست و دربست تا ملك شخصي اونها و تا سنگ باوفاي آنها . (اين نوشته راپورتچي را حتما بطور كامل بخوانيد..)
مهشيد : ای کاش خيالی بود. اما کدام خيال تا به حد حقارت انسان می رود. پس واقعی است. واقعيتی که هر روز و هر ساعت در ایستگاه های مترو و مراکز قطار و ديگر محل های عمومی اتفاق می افتد
sanam : نمي شه نديد ...نميشه نشنيد ....اين دنياي منه و اون پسر با من از بهشت رونده شده ....نگرانم و مي ترسم ...نکنه حقي به گردن من داشته باشه ...............؟؟؟؟؟؟
ماكان : آره. رفتي مرتيكه. و ديگه هيچ وقت توي دور همي هامون، شب سكوت كوير به من نچسبيد.
ترسا : مطلب صد و بیست و دو ات را که خواندم بغضم گرفت. نخستین نوشته ات بود که می خواندم.

پ .ن - آدرس ايميل من : Roozgar@hotmail.com

posted by Nightly | 4:03 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License