شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, June 18, 2003  

آبجوي عصرانه

بعد از يك روز كاري نفس گير، آنا ماري و من به كافه اي مي رويم تا گلويي تازه كنيم. او، دختر هلندي سي ساله اي است كه مدتهاست با رسانه هاي تصويري همكاري مي كند. نه زيباست و نه زشت: مو بور، قد بلند و شاد، مثل اكثر دخترهاي هلندي.

صندلي هاي حصيري را بيرون كافه، دور ميزهاي گردي از همان جنس چيده اند و پير و جوان، مشغول نوشيدن و لذت از آفتاب كمياب اروپا هستند. گپ ما، طبق معمول با صحبت از اوضاع ايران شروع مي شود. از ناآرامي هاي تهران و شهرستانها برايش مي گويم، هرچند كه مي دانم تمام رويدادهاي خاورميانه را بطور جدي دنبال مي كند. كمي هم راجع به حقوق زنان در ايران حرف مي زنيم و آدرس سايت زنان ايران را برايش يادداشت مي كنم. با اروپايي ها در ساعات غيراداري نمي شود زياد در مورد سياست حرف زد، آنا ماري خيلي زود مسير بحث را عوض مي كند:

- تو كه تنها زندگي مي كني، چرا حيوون خانگي نيگر نمي داري؟
- آخه طبق مقررات آپارتمان نمي شه. ضمنا" حوصله ش رو هم ندارم!
- حيوون به خونه ت گرما مي ده، از تنهائي درت مياره. من يه پيشي ملوس دارم، خيلي مامانيه. وقتي برميگردم خونه و روي مبل دراز ميشم،‌ مي پره روي شكمم. منم موهاش رو ناز مي كنم. وقتي هم گريه مي كنم، سرش رو مي ذاره روي شونه م، كنار گوشم و اشكهام رو ليس ميزنه.
- تو كه تنها نيستي! گربه رو براي چي مي خواي؟
- گرمايي كه گربه بهم مي ده يه جور ديگه هست.
- يعني گرماي گربه ت از شوهرت بيشتره؟ وقتي گريه مي كني، شوهرت......
- امون از دست تو! مي خواي منو هم مصاحبه كني؟ ( مي خندد)

به گازهاي توي ليوان آبجو زل مي زنم. از ته ليوان شنا مي كنند و بالا مي آيند، كف مي شوند و خودشان را به هواي آزاد مي رسانند. ياد ايران مي افتم. آنا، دست چپش را زير چانه اش مي گذارد. با دست راست، قاشق بلوري توي ليوان آبجويش را روي پَر ليمو فشار مي دهد و مي گويد:
- شوهرم هم آبجوي معمولي مي خوره. اما من آبجوي سفيد اونهم فقط با ليمو دوست دارم
- اي كاش ايران هم قاشق بلوري داشت كه مي شد باهاش ليمو رو فشار داد و طعم آبجو رو ملايم تر كرد.
- اونجا مگه قاشق بلوري نيست؟ راستي، آبجو هم كه ممنوعه؟
- آره.. ولي فشار ملايم با يك قاشق ظريف، خيلي براي ايران لازمه.. هم طعم آبجو به كمك ليمو و فشار قاشق لطيف ميشه، هم گازها خودشون رو به هوا مي رسونن..
- چي چي؟ تو حالت خوبه؟ ( چشمهايش گرد شد)
- آره بابا، خوبم. ببين چقدر اون پسر و دختر با خيال راحت مي خندن، انگار هيچ غمي توي زندگيشون ندارن.
- خيلي وقته از دوست دخترت جدا شدي؟ چرا دوست دختر جديد نمي گيري؟
- آره، شش ماهي ميشه. گرفتني نيست، بايد پيش بياد...
- درسته، ولي خب.. به نظر من...
تلفنش زنگ مي زند. شوهر و گربه اش سرخيابان، در ماشين منتظر او هستند. فردا براي تهيه يك فيلم مستند به آمريكا مي رود. به رسم هلندي ها سه بار صورت هم را مي بوسيم. پول يك ليوان آبجوي سفيد را روي ميز مي گذارد، خداحافظي مي كند و مي رود. گارسون كافه انگار كه كشيك مي كشيده، بالاي سرم ظاهر مي شود‌:
- چيز ديگري لازم نداريد؟
- چرا.. لطفا" يك قاشق ظريف بلوري با يك پَر ليمو

posted by Nightly | 9:03 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License