شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Monday, June 23, 2003  

تهوع

از دريچه بالاي سقف، وارد اتوبوس شدم و روي پشتي يك صندلي نشستم. اتوبوس خالي بود و صداي آواز راننده مي آمد. خودم را پشت سرش رساندم، مرا نديد. همانطور كه آواز مي خواند، يك دستش روي فرمان اتوبوس بود و با دست ديگر، بين پاهايش را مي خاراند. حالم بهم خورد و رفتم كنار در عقبي اتوبوس روي سطل آشغال نشستم. از سطل بوي خوبي مي آمد...

اتوبوس در اولين ايستگاه توقف كرد و دو پسر جوان سوار شدند. با راننده خوش و بشي كردند، كارت دانشجوييشان را نشان دادند و روي صندليهاي دوتايي رديف سوم، كنار هم نشستند. خودم را بالاي سر آنها رساندم. گرم صحبت بودند و مرا نديدند.
پسر اولي : ديشب مست مست بودم، يازده تا آبجو خوردم. خيلي حال داد، چه دختراي باحالي توي ديسكو بودن. از يكيشون لب گرفتم.
پسر دومي: بعدش باهاش خوابيدي؟
پسر اولي : نه، اينقدر مست بودم كه نفهميدم كي و چطور برگشتم خونه. داشتم از شاش مي تركيدم. كليد برق توالت رو كه زدم، لامپ سوخت. فقط اينو يادمه و اينكه شاشيدم و بعدش خوابم برد. صبح كه بيدار شدم، بوي شاش همه جا پيچيده بود، رفتم در توالت رو باز كردم، ديدم كه ديشب بدون اينكه درپوش توالت فرنگي رو باز كنم، همون رو شاشيده بودم و شاش پاشيده بود روي كف توالت و شلوارم و ...

نزديك بود دچار تهوع شوم. سريع برگشتم روي سطل آشغال كه اتوبوس توقف كرد و سه دختر سوار شدند، بليطشان را نشان راننده دادند و روي صندلي رديف يكي مانده به آخر نشستند. يكيشان آدامس مي جويد، آن يكي خيلي گرفته بود و از اسهالش مي گفت. يكي ديگر هم از دوست پسرش تعريف مي كرد كه به خواهر كوچكترش تجاوز كرده بود. بعدش هم آدامس دختر اولي را از او گرفت و جويد. تلفن دختر اسهالي زنگ زد، به دوست پسرش گفت كه سرحال و عالي است و توي ماشين مادرش نشسته و دارند به خانه برمي گردند. تلفن كه قطع شد، هر سه خنديدند. دختر سومي، آدامسش را پرت كرد سمت من، جاخالي دادم و افتاد توي سطل آشغال. شكم دومي سر و صدا مي كرد و به خودش مي پيچيد. اولي و سومي، خنديدند و دماغشان را گرفتند. يكي از پسرها، برايشان چشمك زد، دختر اسهالي لبخند زد و پشت چشم نازك كرد.

باز هم حالت تهوع. از سطل آشغال بيرون آمدم و از بالاي سر دو پسر رد شدم. پسر هنوز از ماجراي شاش كردن روي درپوش توالت فرنگي مي گفت، راننده با خودش زمزمه مي كرد و لاي پاهايش را مي خاراند... از دريچه بالاي سقف اتوبوس بيرون رفتم و وارد يك آپارتمان شدم.
از پنجره طبقه اول داخل شدم. يك مرد جوان با زني مشغول سكس بود. زني كه تصويرش در قاب عكس كنار تخت بود، و زني كه روي تخت، زير مرد دراز كشيده بود يكي نبودند. مرد مي گفت : دوستت دارم، دوستت دارم و زن ناله مي كرد. ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد...

از پنجره خارج شدم و از سوراخ هواكش به طبقه اول رفتم. پدربزرگي، نوه اش را روي پاهايش نشانده بود و برايش كتاب مي خواند. مادربزرگ در آشپزخانه غذا مي پخت. در سطل آشغال بسته بود و هيچ ميوه اي هم روي كابينت آشپزخانه يا در سالن نبود. داشتم از گشنگي ضعف مي رفتم. دخترك روي پاهاي پدربزرگ بالا و پايين مي پريد و شعر مي خواند ، موهاي طلايي بلندش روي صورتش مي ريخت، پدر بزرگ هم با دست موهايش را كنار مي زد، او را مي بوسيد و مي خنديد. رفتم روبرويشان روي ميز نشستم. فكر كردم بروم طرف قندان. دختر كوچولو يازده يا دوازده ساله بود. به قندان نزديك شدم. دخترك جيغ كشيد و از روي پاي پدربزرگ پريد پايين. شلوار پيرمرد، كنار زيپ، قلمبه شده بود. مادربزرگ به اتاق برگشت. گريه ام گرفته بود. دخترك وحشت كرده بود و درست نمي فهميد كه از چه چيزي ترسيده. مي خواستم فرياد بزنم و به مادربزرگ بگويم. ولي نه مرا مي ديد و نه صدايم را مي شنيد. قندان و گرسنگي را فراموش كردم و به طرف صورت پيرمرد رفتم. مرا ديد و با دستش به من حمله كرد. جاخالي دادم و رفتم روي مبل نشستم. چهار چشمي مراقبش بودم كه اگر نزديك شد، فرار كنم. پيرمرد ساكت ايستاده بود و نگاهم مي كرد. دخترك مي خنديد و مادربزرگ، با يك مگس كش بزرگ مرا كشت.

posted by Nightly | 6:13 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License