شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, June 25, 2003  

امروز چند ساله شدم؟

پدر و مادرم به ازدواج سنتي اعتقاد نداشتند. از مراسم خواستگاري، شيربها، جهيزيه، سفره عقد و آخوند سر سفره، خبري نبود. پدر، مادر را از پدربزرگم نخريد. مادر، مستقل بود و تحصيلكرده و اجازه اش دست خودش. عشق، مشروعيت وصل آنها بود. به محضري رفتند و بعد عشقشان را ساده اما صميمانه، با دوستان گرمابه و گلستان جشن گرفتند. از آن جشن عكسي ندارند ( آن روزها سياسي ها عكس نمي گرفتند، ساواك - به ولايت مطلقه محمدرضا آريا مهر- سر مهرباني با دگرانديشان نداشت.)

تصاوير اين جشن ساده و عاشقانه را مي توانم در ذهنم مجسم كنم. مادرم يك لباس ساده پوشيده، موهاي بلندي دارد. عاشق، زيبا و مثل هميشه مهربان و پر لبخند است. پدرم هم كنار مادرم نشسته و عشق از چشمانش مي بارد. دو طرف پدر و مادرم همه دوستان دور يك ميز ده نفره دايره زده، آواز مي خوانند.. عجب روز زمستاني گرمي است.

فرزند گرما هستم. در يكي از نخستين روزهاي اولين ماه تابستان بدنيا آمدم. امروز چند ساله شدم؟ چقدر زود گذشت اين چند هزار سال...

posted by Nightly | 10:33 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License