شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, July 03, 2003  

= قسمت اول =
علي آقا، شهروند نمونه

شما كه باور نمي كنيد واقعي باشد، پس فرض كنيم:

فرض كنيم كه علي آقا، يك شهروند ايراني مقيم اروپاست. مجسم كنيم كه او سي و هفت ساله است، موهاي جو گندمي مجعدي دارد، ريز نقش و لاغر اندام است. لبهايش به سياهي مي زند و دود سيگار بدون فيلتر، سبيلهايش را زرد كرده. اين علي آقاي مفروض ما، ده سال است كه در هلند زندگي مي كند و دولت هلند، سه سال پيش با درخواست پناهندگي او موافقت كرده است.

بازهم فرض كنيم كه به سختي و به واسطه يكي از دوستانش حاضر به گفتگو شده و سرانجام مرا در بعد از ظهر يك روز باراني به خانه اش دعوت مي كند... او احتمالا اجازه نمي دهد ضبط را روشن كنم يا اينكه يادداشت بردارم و بازهم طبق فرض ما با لهجه غليظ تهراني و پراكنده حرف مي زند و در تمام مدت گفتگو، يك تسبيح دانه درشت سبز رنگ را دور انگشتانش مي چرخاند. اين ديدار فرضي، شايد اينگونه باشد:

سيگارم را به او تعارف مي كنم. دو نخ بر مي دارد و و يكي را پشت گوشش مي گذارد. كبريت بي خطر ايراني، بازرسي انحصار، را كه نمي دانم از كجا آورده، آتش مي كند و سيگار را مي گيراند. پك عميقي مي زند، دود غليظي بيرون مي دهد و مي گويد:

-اي مصبتو شكر. دمت جيز داداش. سر صبي يه قد انگشت حش زدم بفهمم دنيا دسه كيه. اما هنوز حواسم جا نيومده. تو پاستوريزه نبودي يه تل با قل قلي رديف مي كرديم و صفا سيتي آمستردام.
- نه داداش، اينكاره نيستيم، بيخيال..
-اوكي اخوي. بي خي خي، مرامتو كفشدوزك. چليم بازي نمي كني اوستا روزگار؟ ما كه اينجا توي هلند شهروند نمونه ايم، تو داري ضعيف عمل مي كني. حال نمي كني با ما، بي صفا. نخمون سسته داداش. اين كشور لعنتي خاكش سرده. بگير نگير داره. استخون درد مياره. كافي شاپ هاش نبودن ما پوسيده بوديم. حالا كه هستييم و خدا مي رسونه ماشاالله. دمش گرم، از خدائيش كم نشه. حال مي ده به بنده ء ضخيم خودش.
-علي آقا، ده سالي ميشه اينجايي نه؟ چيكار كردي تو اين ده سال؟
-هيچي داداش. خور و خواب و خشم و شهوت و يه ريزه بيزنس.
-بيزنس علف؟
-آره، دنبال سنگين نرفتم. ريكسش بالاس. باباهه كه دخلش رو نامرداي بازار اوردن، ما زديم بيرون از ايران و اومديم اينجا. مي خواستيم بپريم انگليس كه اينجا توي فرودگاه گير كرديم.. سال نود و سه يا چار بود. سگ مصبا مارو يه هفت سالي توي كمپ نيگر داشتن داداش. كمپه خيلي زرتش غمسور بود. باهاس دساتو ميكردي توي جيبات، بيليارد جيبي بازي مي كردي. جون تو، خوار مادرم صاف شد تا اقامت مقامت رديف شه. اين پدر زن كره بز، تف تو غيرتش بياد، مرتيكه راه براه زنگ مي زد، ازمون پول مي سلفيد. فك كنم هف هشت تايي كشيده باشه بالا. آسيه هم بعد چار سال از روماني فرستاديمش بياد اينجا. زن ما خيلي مرده آقا روزگار. پامون نشست. غر مر هم تو كارش نيس. يه بار نگفت خرت به چن منه. چرا تيريپ زندگيت تخماتيكه. دمش گرم خيلي مرده.
-اين هفت سال توي كمپ چه جوري گذشت؟
-اونموقع جواب مواب موردي نداشت. ولي كار ما گير يه برگه تقلبي بودش از دادگاه انقلاب. يعني حكم جلبمون. كه جون عمه مون ثابت كنيم توي ايران سياسي بوديم و ماتحتمون تحت تعقيبه. مادر قهوه اين قاچاقچيه انگاري داده بود با حقه وافور مهر كنن پاي برگه جلب رو. گندش در اومد. واسه همين هفت سال آويزون شديم توي كمپ. وگرنه اون موقع تا مي فهميدن ايراني هستي زير بغلتو ماچمال مي كردن و با دسمال يزدي مي مالوندنت. اونموفع مث حالا نبود..
-خوب، بعدش؟
( قسمت دوم اين گفتگو، پايين همين يادداشت...)

posted by Nightly | 6:21 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License