شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Friday, July 04, 2003  

پيام برادري، از درون كمد لباس

سه روز در خانه ام ماند تا دوست و هموطنش از ماموريت باز گردد... اولين باري كه ديدمش، بيرون ايستگاه قطار، در سرماي زمستان با يك پيراهن مردانه چركين و شلوار جين نشسته بود و خيره به عابران نگاه مي كرد. سراغش رفتم. زود توضيح داد كه من گدا نيستم. گفتم احتياجي به گفتن نيست، چشمهايت حرف مي زنند. مرد بيچاره هنوز مي لرزيد. برايش يك ليوان قهوه گرم خريدم. ليوان يكبار مصرف قهوه را با دو دستش محكم گرفت و بعد به صورتش ماليد. گرم كه شد، نطقش هم باز شد. با لهجه آفريقايي،انگليسي حرف مي زد. پوستش هم قهوه اي بود.
از كشورش سيرالئون گفت. از معادن الماس كشورش. از كشورهاي همسايه، در غرب آفريقا حرف زد. از اوضاع سياسي گفت. از پدرش كه زنداني شده و اعدام. از مدرسه و شاگردانش گفت و از نشريه اي كه در آن مي نوشت. از مزرعه اش گفت و از جنگ و از فرارش. عكس همسرش را از كيف دستي كوچكش در آورد و نشانم داد. سه پسرش هم كنار زنش مشغول بازي كردن بودند. سومي را به فرزندي پذيرفته بود. چشمانش همه اشك شد و هيچ نگفت. قهوه را نوشيد و خيره به جمعيت چشم دوخت. شايد منتظر بود كه من بروم و با تنهائي و سرما خلوت كند..

نرفتم... يك هفته مي شد كه از هلند درخواست پناهندگي كرده بود. سه روز در يك كمپ بسته به همراه ديگران ( و آن طور كه ميگفت تعدادي ايراني) نگهش داشتند و بعد به محلي براي مصاحبه منتقلش كردند. مي گفت كه آنجا مثل زندان بود. سه بار از صبح تا عصر مصاحبه (بخوانيد بازجويي) شده بود. شاهدش را - كه كارمند سازمان عفو بين الملل در سيرالئون بود- پيدا نكرده بودند، مدركي هم نداشت كه دليل فرارش را از سيرالئون ثابت كند. حتي مدارك هويتي همراهش نبود. فقط عكس زن و بچه هايش را داشت كه نشان مامور دادگستري هلند بدهد. صبح روز هشتم، صدايش كردند و گفتند: (( پناهندگي تو مورد قبول دولت هلند واقع نشد. مدركي هم نداري.)) يك ماشين پليس او را تا ايستگاه قطار اين شهر رسانده بود. پولش تمام شده بود و جايي براي خواب نداشت. دوستي را در هلند مي شناخت كه آدرسش را نداشت.

به خانه من آمديم. حمام كرد و هفت-هشت ساعتي خوابيد. بيدار كه شد با هم از روي اينترنت شماره تلفن دوستش را در شهر روتردام پيدا كرديم. زنگ زدم، دختري هلندي گوشي را برداشت. " ارنست" كه دوست پسر او بود، براي يك ماموريت كاري به انگلستان رفته بود. او هم كسي را از هموطنان دوست پسرش به اسم " سامورا" نمي شناخت...
(( ارنست سه روز ديگر از انگلستان بر ميگردد و هنوز اميدي هست. تا اين سه روز هم مهمان خودمي، يك رختخواب بادي - Air bed - هم براي مهمان دارم.)) اشك ريخت و دستانم را فشرد.
" سامورا " سه روز مهمانم بود. در اين فاصله تمام زندگيش را برايم تعريف كرد. باورش نمي شد كه ايراني هستم و نماز نمي خوانم. از ايران فقط آيت الله خميني را مي شناخت و از جنگ هشت ساله خبر داشت و از انفجار ظهران. صبحها كه بيرون مي رفتم، مي نشست و اخبار تمام شبكه هاي خبري انگليسي زبان را دنبال مي كرد.

" ارنست " از انگلستان برگشت. بلافاصله بعد از اينكه به خانه رسيد، زنگ زد. دو ساعت بعد، به همراه دوست دخترش اينجا بودند. " سامورا" اشك ريخت و دستم را محكم فشرد و گفت: " خداحافظ برادر!" .... در تماس بوديم. يكي از دوستانم در عفو بين الملل و دوست "ارنست" كه وكيل بود (و هموطن اين دو)، بدنبال آدرس و نشانه اي از شاهد " سامورا" بودند. پرونده اش به كمك وكيل دوباره به جريان افتاده بود و از دولت هلند مستمري ناچيز پناهندگي مي گرفت.
يك روز زنگ خانه را زدند. باز كردم، رفيق آفريقايي به آغوشم پريد! (( پيدا شد برادر، تمام شد برادر!)) .. ظاهرا "سامورا" نام خانوادگي شاهدش را اشتباه مي گفت. به همين دليل او را اينقدر دير يافته بودند. هويت و تمام گفته هاي " سامورا" تاييد شد. اجازه اقامتش را صادر كردند. حالا مي توانست بعد از چند ماه زن و فرزندانش را به اينجا بياورد. يك دست لباس سنتي آفريقايي كه اتفاقا اندازه‌ ء من هم بود، هديه ساموراست. هروقت سراغ كمد لباسم مي روم، لبخندي از رضايت روي لبهايم مي نشيند :
" من يك برادر بزرگتر دارم. اهل آفريقاست. پوست بدنش قهوه ايست و دلش روشن."

به : تمامي ترك ديار گفتگان ...

[شب نوشت - تاريخ: Wed Apr 23 - همين صفحه ]

posted by Nightly | 8:16 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License