شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Friday, July 11, 2003  

عاشق عاقل، كچل يا زلفعلي؟!

●●
روزگار عزيز!

نمی‌خوای شب تولدت يك هديه‌ی تولد به من بدی؟
در اولين پيامی كه برات گذاشتم، خواستم برام سرّ اين‌كه تونستی يك عاشق عاقل باشی رو بگی.
ولی پاسخی نگرفتم.
می گن اونايی‌كه ثمره‌ی يك عشقن و توی گرمای نخستين روزهای ماه اول تابستون به دنيا آمدن، اگه روز تولدشون يه هديه ازشون بخوای رد نمی‌كنن.
چه خوب می شد اگه رمز موفقيت‌تو به‌عنوان هديه‌ی روز تولدت به‌ من می‌گفتی! ( رهگذر ثاني)
●●

رهگذر ثاني عزيزم، خواننده ويژه اي هست. از آن خواننده هايي كه داشتنشان دلچسب و گرمابخش است. يك ايراد اين عمو رهگذر ثاني اگر داشته باشد، اين است كه سوالهاي سخت مي پرسد! در نظري زير نوشته " امروز چند ساله شدم" پرسيد كه چرا خودم را عاشق عاقل مي نامم؟ بعد از چند هفته پر مشغله،‌ امشب وقت نوشتن رسيد، هم عشق هست - پر رنگ پر رنگ - و هم كمي عقل - كه البته پشت خاكريز شراب سنگر گرفته - :

ما ياد گرفتيم كه در آغاز نوشته، توضيح كوتاهي در مورد كليت مطلب بدهيم و موقع پز دادن مي گوييم : اين " ليد " مطلب ما است! حالا، دوست دارم بجاي ليد بنويسم :
از قديم به كچل مي گفتند : زلفعلي(zolf ali) و نوشته را شروع كنم..

رهگذر جان، لخت و عور در دو بركه آبتني مي كنم. يكي عشق است و ديگري عقل. زور مي زنم كه عاشقانه عاقل باشم و عاقلانه عاشق. نه عاشق عاشقم و نه عاقل عاقل. نمي دانم در علم شريف پزشكي اين سندروم را چگونه مي نامند. راستش را بخواهي، اين صفت ها را از گنجه ذهنم بيرون آوردم و دادم عزيزي اين بالا بچسباندشان.
رهگذر جان، مي داني...اين دو صفت، سالهاست با هم درگيرند و به من هم پنالتي مي زنند. شب هايم ابرآلود است ولي يك مقادير معتنابهي ماه هم دارد. با عشق كشتي مي گيرم و بيمعرفت گاهگداري ضربه فني ام مي كند. عقل هم كه در جر زني يد طولايي دارد، گاهي در لواي داور سر مي رسد و به نفع من به عشق كارت قرمز نشان مي دهد يا انگشت مياني دستش را. گاه هم وجدان درد مي گيرم و به دوپينگ اعتراف مي كنم..

ثاني جان عزيزم، اين عشق خيلي زخم مي زند، از آن زخمهايي كه مثل دندان درد، مازوخيسمت را قلمبه مي كند و دوست داري نقطه درد را فشار دهي و درد را باز هم تجربه كني. چيزي هم كه قلمبه شد، در احاديث متواترآمده كه بايد با يك تكه يخ سردش كني تا قلمبگي اش بخوابد. عقل هم مثل اين تكه يخ مي ماند، با اين تفاوت كه گرمترين يخ دنياست. از بد روزگار، اين روزگار بينواي شما يخهايش هم گرم است. شايد بخاطر گرماي تابستان باشد كه خودم را آويزان اولين روزهايش كردم.
خلاصه اگر فهميدي عشق چيست و عقل كدامست، به من هم بگو تا برايت بگويم چرا گناهان مربوطه را - بر وزن فاعل - مرتكب مي شوم..


posted by Nightly | 12:37 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License