شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, July 23, 2003  

آنكه يار زيبا دارد، جايش در بهشت است.

كمانچه بود يا ويلن يادم نيست، هر چه كه بود موهايم را سيخ مي كرد و جانم را مي سائيد. صدايش كردم، كتابش را بست، آمد كنارم نشست و سرش را روي شانه ام گذاشت. بوي عطرش مستم مي كرد، نفسش بر لاله هاي گوشم كه مي نشست، چشمانم بسته مي شد. دستان كوچكش را در دستانم گرفت و فشار داد. قلبش زير آرنجم مي تپيد و طلائي موهايش، نوازش پوستم بود.

صداي ضبط را بيشتر كردم و سيگارم را گيراندم. سرماي ليوان آبجو را بر صورتم ماليدم.. ليوان عرق كرده بود، من و او هم خيس عرق بوديم. كنارش، به پهلو خوابيدم، آرنجم را تا كردم و زير سرم گذاشتم و نگاهش كردم، نگاهم مي كرد. انگشتهاي باريكش روي صورتم مي لغزيد. چشمانش بوسه مي خواست هنوز، بوسيدم. لبانش تشنه لبانم بود، دريغ نكردم. صورتم، چشمانم، لبانم، گردنم و سينه ام را باز هم غرق بوسه كرد. موهايش بوي نسترن مي داد...

بايد ويلن باشد، قاب نوار كاست كجاست؟ صداي ضبط را باز هم بيشتر كردم، تي شرتم را روي شانه ام گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. كتابها در اتاق مطالعه پخش و پلا بودند، پنجره باز بود و پرده و كاغذها در باد مي رقصيدند. چرخي در اتاق زدم و خودم را به اتاق زير شيرواني رساندم...

اشك از چشمانش سرازير بود و مي خنديد. چرايش را هم نمي دانست. با ملحفه اشكهايش را پاك كرد و باز هم خنديد...

دريچه سقف را باز كردم. سردم شد. تي شرتم را پوشيدم و به سقف قدم گذاشتم. ديگر ستاره ها نزديك بودند. صداي موسيقي را هنوز واضح مي شنيدم. با اينكه ماه پشت ابر نبود، بوي باران مي آمد. سيگارم را در ليوان آبجو خاموش كردم و ليوان را از دريچه سقف درون اتاق انداختم. چهار دست و پا بالا رفتم و به جايي رسيدم كه شيب سفالي سقف از دو طرف به هم مي رسيد. سفالها نم داشتند و ليز بودند.

بوسيدمش و گفتم لباس خوابش را خيلي دوست دارم اما به آن خرسهاي كارتوني روي لباس كه دل سير عسل خورده بودند و روي تنش جا خوش كرده بودند، حسوديم مي شود. دوباره بوسيدمش و گفتم زمينه آبي كمرنگ لباس خواب، خيلي به سبزي چشمانش مي آيد. خنديد و گرييد و اشكهايش را با ملحفه پاك كرد.

دستانم را دراز كردم و ماه را گرفتم. روي صورتش چند لكه تيره داشت، چند بار “ها” كردم و با تي شرتم برقش انداختم و سرجايش گذاشتم. ابرها را تهديد كردم كه امشب به ماه كاري نداشته باشند. از ستاره ها قول گرفتم چشمك نزنند كه او خاموشي را - حتي براي يك لحظه - دوست ندارد.

هنوز هم نمي دانم، نمي دانم كه آن ساز ويلن بود يا كمانچه. آن شب، قبل از آن كه جلد نوار را پيدا كنم از سقف پايين پريدم.

posted by Nightly | 7:34 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License