شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Sunday, August 03, 2003  

تب

چند روزي ننوشتم. تب و لرز شديد، گلو درد و سرفه هاي خشك چركي امانم را بريده بود. هذيان مي گفتم و رويا مي ديدم:

يك حوض خاكستري ديدم كه عكس ماه تويش نمي افتاد، چه گوارا، امام زمان، ماهي سياه كوچولو و عيسي مسيح روي لبه حوض نشسته بودند، پاچه شلوارشان را بالا زده بودند و پاهايشان توي آب سرد حوض حركت مي دادند و تخمه مي شكاندند. ژاندارك و رفيق استالين هم توي حوض آبتني مي كردند.

در رويايم چه گوارا را دوباره نديدم اما، استالين سبيلش را تراشيد. عيسي پدر واقعيش را پيدا كرد. ماهي سياه كوچولو آبشش اش را عمل كرد و دوزيست شد. هاله نوراني دور سر امام زمان را بچه هاي شيطان محله با سنگ شكستند، خنديد و اسب سفيدش را با تاكسي ژاندارك تاخت زد. ژاندارك هم، مربي اسب سواري شد.

جهان پر شده بود از آدمهاي معمولي و غير معصوم كه تب مي كنند، گلويشان درد مي گيرد، هذيان مي گويند و رويا مي بينند...

posted by Nightly | 2:22 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License