شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Tuesday, September 30, 2003  

يك ربع ساعت: بيداري

همينطور كه روي صندلي نشسته بودم، پير شدم. پوست صورتم شروع كرد به چروك خوردن. دستهايم به لرزه افتاد و دندانهايم ريخت. موهاي سرم سفيد شد و گردنم مثل گلبرگ خشكيدهء آفتابگردان، بر تنه ام آويزان شد. نفسم به شماره افتاد، چشمانم درست نمي ديد و گوشهايم سوت مي كشيد.

پير شده بودم. شايد در يك ربع ساعت،‌ پنجاه سال از عمرم گذشت.

با انگشتان تكيده ام دسته هاي صندلي را چسبيدم تا از رويش سقوط نكنم. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و دندانهايم به هم مي خورد. يك تكه از گوشت صورتم جدا شد و بر زمين افتاد. موريانه ها كه از چند دقيقه پيش به جان صندلي افتاده بودند، پايه راستش را جدا كردند. تعادلم را از دست دادم و افتادم. دست چپم زير بدنم ماند ولي توان حركت نداشتم.

ساعت به ربع رسيد. از جايم برخاستم، لباسهايم را كه دوباره اندازه ام شده بود تكاندم و روي صندلي كه حالا پايه اش سالم بود نشستم.

posted by Nightly | 10:25 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License