شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Thursday, September 04, 2003  

نسخه حكيم باشي

كبوتر سفيد، در قفس زندگي ميكرد. آب و دانه اش را آقاي صاحب مي آورد و هر روز غروب - راس ساعت هفت و نيم- يك نخ نامرئي به پايش مي بست و پرش مي داد. او هم چرخي مي زد و با كفترهاي ديگر خوش و بشي مي كرد و به قفس باز مي گشت.
آقاي صاحب هر سال بهار جفتي برايش جور مي كرد تا تخم بگذارد. تخم كبوتر براي باز شدن زبان خوب بود و آقاي صاحب كه زبانش درست نمي چرخيد، تخم ها را آب پز مي كرد و زير زبانش مي گذاشت. حكيم باشي به او گفته بود بايد پشتكار داشته باشد و شش بهار ديگر كه برسد زبانش به خواست خدا و كوري چشم حسود، باز مي شود.

بعد از دو بهار، آقاي صاحب نخ نامرئي به پاي كفترك نبست. كبوتر، با كفترهاي محله حسابي عياق شده بود و از سه تا كوچه آنطرفتر نمي رفت. بعد از چند ماه، آقاي صاحب ديگر در قفس را هم قفل نكرد. او هم جايي نداشت كه برود: آب و دانه اش براه بود و قفس، گرم و نرم. جفتش را هم كه آقاي صاحب سر سال نو با سلام و صلوات تقديم مي كرد. اصلا كجا بهتر از قفس خودش؟

دانه ها خورد، فضله ها كرد، عصرهاي زيادي سر ساعت هفت و نيم پريد، بهارهاي مديدي با جفتهايش خوابيد و تخمها گذاشت. تخمها آب پز شد و رفت زير زبان آقاي صاحب.. شش بهار هم رسيد اما زبان آقاي صاحب مادر مرده، باز نشد كه نشد. آقاي صاحب قفس را زد زير بغلش و رفت سراغ حكيم باشي. حكيم باشي كفتر را معاينه كرد و با لبخند چيزي در گوش آقاي صاحب گفت كه كبوتر سفيد، نشنيد.
به خانه برگشتند، آقاي صاحب با لبخندي به خواب رفت ولي كبوتر براي اولين بار خوابش نبرد. فردا غروب، راس ساعت هفت، آقاي صاحب كفتر را پر داد و در قفس را چفت كرد. كبوتر سفيد، چرخي زد و با بقيه رفقا خوش بشي كرد اما وقتي بازگشت، در قفس بسته بود. كنار قفس نشست و منتظر آقاي صاحب شد.

سه غروب گذشت و كبوتر سفيد تشنه و گرسنه، همانجا در انتظار آقاي صاحب نشست. شب، ضعف كرد. صبح، از حال رفت و غروب روز بعد، از گرسنگي مرد.

posted by Nightly | 2:17 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License