شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Monday, October 13, 2003  

ز ن، ز ي ب ا ا س ت

روي كاناپه، جلوي تلويزيون لميده ام و كاغذ و قلم به دست، فيلم The Hours را تماشا مي كنم. زن، مي گريد. زن مي گريد. زن مي گريد...

مادرم هم مي گرييد. سال شصت و دو بود. استاد اخراجي دانشگاه بايد هم بگريد، نه؟ توي آشپزخانه سبز رنگ ما، كنار گاز زانو زده بود و فر گاز را تميز مي كرد. روي ميز نشسته بودم و نقاشي مي كردم. تازه خورشيد پشت كوهها را تمام كرده بودم كه هق هقش شروع شد. نگاهش كردم. دستش را توي صورتش گرفته بود و زار زار مي گرييد. مادر به چه فكر مي كرد؟ به دانشجويانش كه اعدام، زنداني يا شكنجه شدند؟ به عمويم كه در زندان بود؟ به فرار دو ساله امان به روستايي با صفا كه سگهايش چوپ پنبه مي خوردند؟ چه چيزي مادرم را به گريه وا داشته بود؟ باز هوس تدريس كرده بود؟ عشق بود؟ نگران جان پدرم بود؟ خورشيد را تمام كردم، درست وسط دو تا شيب كوه، يك خورشيد خانوم زرد و نارنجي كشيدم. اما كوه همانطور قهوه اي پررنگ مانده بود با اينكه خورشيد خانوم به اين نازي رويش لميده بود..

زن، پسرش را به همسايه مي سپارد و به هتل مي رود. شيشه هاي قرص از كيفش بيرون مي ريزد. خودكشي، خودكشي، خودكشي...نه، نه! زن باز مي گردد.

مادرم، مرا به همسايه نسپرد. به هتل هم نرفت. گريه اش را هم ديگر نديدم. از قرص و خودكشي هم خبري نبود. گلهاي توي گلدان هميشه تازه بودند و پدر هر روز عصر با دسته اي تازه تر از سركار باز مي گشت. او هم يكبار گريه اش در آمد. عمويم اعدام شده بود. عموي واقعي ام. هماني كه سبيل داشت. هماني كه برايم بستني مي خريد و مرا به خانه دوستانش مي برد و به من ياد داده بود كه به اسم صدايش نكنم: فقط بگو عمو جون! خبرش اعدامش را عموي نويسنده ام وقتي از مرخصي زندان آمد، آورد. جنگ بود آنروزها. جنگ. عموي نويسنده اشك ريخت و مرا در آغوش گرفت. بوسيدمش. ( عموجان، اگر مي خواني، دوستت دارم. عاشقت هستم عمو..چقدر خوشحالم زنده ماندي و نوشتي. تو انشاهايم را با مداد بيرحمت خط مي زدي و من نق مي زدم... عموجان، عاشقت هستم، چرا اينقدر دوري؟ لعنت به اين فاصله عمو. پشت اينترنت هم نبودي امشب، برايم حافظ مي خواني عموجان؟)

زن، مي نويسد. زن داستان، در توالت مي گريد. مرد روي تخت صدايش مي كند. زن مي گريد. زن مي گريد. زن مي گريد.

مادر، عشق را يادم داد. گلهاي باغچه را آب داد. كتاب خواند. آواز خواند. با پدر پينگ پنگ بازي كرد. نوشت. خدا نداشت، آزادم گذاشت خدايم را بيابم. خدايي نبود، نيافتمش. مادر، نترسيدن از دنياي بي خدا را يادم داد. مادر، دويدن را ، به وقتش ايستادن را، اشك ريختن و عاشق دنيا بودن را يادم داد. او عاشق انسانهاست. مادر دور است. مادر ايران است. مادر قوي است. مادر زيباست. مادر، زن است. مادر، زن است. زن، زيباست. زن، زيبا است. ز ن، ز ي ب ا س ت

فيلم به پايان رسيد و چيزي نديدم جز زن. نوشته ام را هنوز ننوشته ام و فلاني غر خواهد زد. به درك! ايران بودم و مادر بود و پدر و عمويم. عموي عزيز دوست داشتني ام. عمو جان، حافظ. امشب غزل زلف آشفته و خوي كرده مي خواهم عمو..
----

ببخشيد، خيلي شخصي شد. بايد چيز ديگري براي جاي ديگري مي نوشتم، اينطور شد. يا از عوارض غربت است يا ترك سيگار!

posted by Nightly | 10:23 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License