شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, November 24, 2004  

براي بهترين دوستم، بهترين خواهر كوچولويم: شقايق

بيرون حياط خانه ما سه تا درخت نارنج داشت. بعد از سالهاي ترس و فرار و اعدام، به اين خانه آمديم. مادر و پدرم اين سه درخت را با هم كاشتند. بهار كه مي‌شد عطر بهار نارنجشان را دوست داشتم. برايشان قصه مي‌گفتم. اسباب بازيهايم را نشانشان مي‌دادم. زمستان هم سبز بودند. بهار كه مي شد، زناني از روستا به زادگاهم مي‌آمدند و چادرهايشان را زير سه درخت ما پهن مي كردند و با جارو به جان شكوفه هاي بهارنارنج مي افتادند. مي خواستند بوي بهار نارنج جلوي در خانه‌امان را بدزدند و شربت و مرباي بهار نارنج درست كنند، زنيكه‌ها. در خانه را باز مي‌كردم و سرشان فرياد مي‌كشيدم و مي‌گفتم كه دزدند. شكوفه ها بچه هاي درختند و بعد ميوه مي شوند. دوست داريد بچه هاي شما را هم يكي با جارو بكشد؟ نمي‌فهميدند گوساله ها. هر بهار با جاروهايشان بچه هاي سه تا درخت ما را مي كشتند و شربت و مرباي بهار نارنج درست مي‌كردند و به بچه هايشان مي‌دادند. زهرمار همه شان مي شد لابد، مي‌دانم .

سالها گذشت و من از زادگاهم به شهري بزرگ و پر از دود كوچ كردم. آنجا كمي با خودم آشنا شدم، كمي با ديگران. كمي درس خواندم، كمي كار كردم، كمي عاشق شدم، كمي سكس با عشق و بي عشق را تجربه كردم، كمي شكست خوردم، كمي پيروز شدم، كمي خواندم و كمي نوشتم. در تمام اين مدت اين سه تا درخت نارنج جلوي در آپارتمانم بودند و من نمي ديدمشان.

شب بود. ماه پشت ابر بود. پايم به هلند رسيد. اينجا ماندني شدم براي هميشه. با نور آشنا شدم. با انعكاسش در آب. با پرنده ها، گاوهاي چاق و چله، گربه هاي لوس و ننر هلندي، سگهاي با مرام، مردم مهربان و گاهي نادان، دختران بلوند و گاهي دانا با دماغهاي كوچك سربالا، سينه هاي سفت و دوچرخه هاي قراضه اشان، قطارها و مسافرانش، نويسنده ها و دوريشان از سياست، با دموكراسي قلابي، ملكه خپلشان بئاتريكس و كلاههاي مسخره اش و...

روزها كه از آپارتمانم خارج مي شوم، به سه درخت نارنجم سلام مي دهم. هر روز شكوفه مي دهند و عطرشان مستم مي كند. با هر سه تايشان كه قدم مي زنم، درختهاي ديگر هم مي آيند و با هم يك جنگل مي شويم. يك جنگل، پر از درخت نارنج با شكوفه‌هاي خوش عطر. يكي از درختها، مادربزرگم است كه در ايران خيال مي كنند از دنيا رفته، يكشان عمويم هست كه كنج خانه اش در ايران مي نويسد و مي خواند. ديگري مادرم است كه يك هفته است صدايش را نشنيده‌ام. بعضي از درختهاي اين جنگل را هم نمي شناسم. پريشب با دوتاي ديگرشان آشنا شدم، دو خواهر يكي از دوستان بودند. يك درخت ديگر را هم فكر كنم نيم ساعت پيش شناختم. هنوز مطمئن نيستم، اما شايد پدر شقايق باشد كه چند روز پيش فوت شد. شقايق! به درخت هاي نارنج خوب نگاه كن، پدرت شكوفه داده و عطرش مست مي كند عابران را، حتي در پاييز.

posted by Nightly | 4:30 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License