شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Sunday, November 28, 2004  

پيپ قهوه‌اي رنگ
« اگر يك دخترايراني در كافه اي سيگار بكشد و كتاب هم بخواند بدون شك مي‌خواهي با او بيشتر آشنا شوي، اما سيگار كشيدن يك دختر اروپايي چيزي بدستت نمي‌دهد. دست كم بايد كيف دوربين عكاسي و جعبه سيگارش را روي ميز كافه گذاشته باشد،‌ بي توجه به اطراف روزنامه بخواند، دست چپش تا آرنج در گچ باشد، با دست راست موهايش را از صورتش كنار بزند و با همان دست يادداشت بردارد، بعد خودكارش را روي ميز بگذارد، با دست راست نخي سيگار از جعبه بيرون بكشد تا بي‌درنگ ... »

آن روز يك پيپ قهوه‌اي رنگ و بسته‌اي توتون خريده بودم و قصد داشتم بعد از نوشيدن يك قهوه و خواندن يك فصل از كتابي كه در دست داشتم، يكراست به خانه بروم و پيپ، دستورالعمل استفاده از آن و بسته توتون را از كوله پشتيم در بياورم، جعبه سيگار را در سطل زباله بياندازم و از آن به بعد فقط چپق چاق كنم.
- « تا بي‌درنگ...، چي؟!»
فندك را به او ‌دادم و او سيگارش را ‌گيراند. «دختر بايد خودش سيگار خودش را بگيراند.» هميشه اين جمله را تكرار مي‌كرد و من هميشه لبهايش را مي بوسيدم. او هم ياد گرفته بود و حتي نيمه شب ميان خواب و بيداري، بوسه كه مي‌خواست اين جمله را با صداي خواب‌آلودش زير گوشم نجوا مي كرد.

پيپ قهوه‌اي رنگ از روزي كه او پا به زندگيم گذاشت، ماهها در كوله پشتيم ماند تا روزي كه خداحافظي كرديم. بعد از آن پيپ به كشويي تبعيد شد تا هفته گذشته:
سر پيپ را ناشيانه بين انگشت شصت و اشاره‌ دست چپم ‌گرفتم. با دست راستم فندك را روشن كردم وشعله‌اش را بالاي پيپم ‌گرفتم. چند پك آرام و پياپي ‌زدم و دود غليظ را تو ‌دادم. گلويم ‌سوخت و به شدت به سرفه افتادم. پيپ را خاموش و تميز كردم و سرجايش در كشو گذاشتم. هنوز هم همانجاست.

posted by Nightly | 5:03 AM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License