شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Wednesday, May 09, 2007  

گوچی

برادرم دو روزی می‌شود اینجاست. تا حالا زیاد فرصت نشد با هم باشیم. هر روز از صبح تا غروب برای شرکت در یک کنفرانس به شهر دیگری می‌رود. غروب‌ها گپ می‌زنیم تا نزدیک صبح. برای خودش کسی شده نیم وجبی. خیلی کنجکاو هست. از فرهنگ هلندی می‌پرسد، از مردم، از سیاست و رسانه‌های هلند و انعکاس اخبار ایران. برایش از رسانه‌های هلندی ترجمه می‌کنم. می‌گوید رسانه‌های اروپا فقط گروههای فشار را نشان می‌دهند و احمدی‌نژاد را. انگار بقیه وجود ندارند. برایش نوشته‌ها و مصاحبه‌ی تلویزیونی یک روزنامه‌نگار هلندی مقیم ایران را ترجمه می‌کنم. می‌گوید این هم که فقط چند درصد دختر جوان ساکن بالای شهر تهران را نشان هلندی‌ها می‌دهد که "روسری گوچی" می‌پوشند و" اسنوبورد" می‌کنند. می‌گوید اکثریت مردم ایران نه این هست و نه آن. نه حوصله آتش زدن پرچم آمریکا را دارند و نه پول خرید روسری مارک گوچی. می‌گوید خیلی از نخبگان ایرانی هم همینقدر از دنیای مردم عادی کوچه و خیابان دورند، خیال می‌کنند دو خط نوشته‌شان روی اینترنت به گوش مردم ایران می‌رسد.
یاد گاندی می‌افتم که جایی خوانده بودم از دهلی نو روانه روستایی دور افتاده شده بود. از او پرسیدند چرا در دهلی نمی‌مانی؟ گفت اینجا چهار نفر نخبه هستند که حرفهایشان را برای هم تکرار می‌کنند و همدیگر را تایید می‌کنند. اگر می‌خواهیم چیزی را تغییر دهیم باید میان مردم عادی باشیم و به آنها نزدیک.

صبح ساعت شش تازه چشمهایم گرم شده که از خواب بیدارم می‌کند.
- یادم رفته بود بگم. من امشب دیر برمی‌گردم. یک شرکت آمریکایی مهمانی می‌دهد...
- برانداز نرم که نیست؟
می‌خندد. کنفرانسی که در آن شرکت می‌کند، علمی‌است. نگاهش می‌کنم. باز گره کراواتش را بد بسته. برایش درست می‌کنم.
- مارک کراوات تو هم که گوچی هست مهندس؟
- تا شب.
پله‌ها را دو تا یکی می‌کند تا اتوبوسش را از دست ندهد.


posted by Nightly | 5:59 PM


Monday, May 07, 2007  



فردا از ایران برایم مهمان می‌آید. برادر کوچکم را شش سالی می‌شود که ندیده‌ام. حدود چهار هفته جمالش را به چشمم روشن می‌کند. خیلی کنجکاوم ببینم آن پسرک تودار بیست و دوساله مهربانی که من شش سال پیش در ایران جا گذاشتم، چه جور آدمی شده؟ هنوز می‌توانم دربست مثل بهترین دوستانم رویش حساب کنم؟ به چه فکر می‌کند؟ چه کتابی‌ می‌خواند؟ آرزویش چیست؟ چه چیزی گرمش می‌کند؟ آپارتمانم که حالا او ساکنش هست، در چه حال است؟ دوست دارد کجای هلند را ببیند؟ اصلا این کشور نقلی را می‌پسندد؟ مردم کافه و خیابانش را چه؟ دوستانم را چه؟ مرا چطور؟ راجع به من چه فکر خواهد کرد؟ زیادی جدی شده‌ام؟ ...

فکرم مثل خانه‌ام خیلی شلوغ است. تا صبح راه درازی در پیش دارم. روزهای بعد بیشتر از برادرم و آشنا شدن دوباره‌ام با او می‌نویسم.
راستی، رضا از کانادا نوشته سیستم کامنت خراب است. چشم. می‌دهم کارشناس مربوطه از لحاظش بگذراند.

برای اینکه از حال و هوای افغانستان دور نشوید (بخش‌هایی) از مستند محسن مخملباف و فیلم کوتاه سمیرا را داشته باشید. اگر از فیلمها خوشتان نیامد، صدا را قطع کنید و فقط به تصاویر نگاه کنید. تصاویر خودشان حرف می‌زنند.




الفبای افغانی - محسن مخملباف




۱۱-۹-۰۱
سمیرامخملباف - قسمت اول




۱۱-۹-۰۱
سمیرامخملباف - قسمت دوم

posted by Nightly | 2:01 AM


Sunday, May 06, 2007  

آدم برفی‌های استاندارد

باقی‌مانده شکلات را زیر زبانم مزه مزه کردم و ته گیلاس شراب را سر کشیدم. کفش و کلاه کردم و از آپارتمانم بیرون زدم. برف در کوچه ما تا زیر زانو می‌رسید اما هوا سرد نبود. سعادت آباد سفید سفید شده بود. بلوار بیست و چهارمتری مثل همیشه برای قدم زدن محشر بود. سیگار بعد از مشروبم را گیراندم. می‌چسبید چقدر. لپهایم از گرمای دلچسب شراب گل انداخته بود. دخترک اگر بود با ژست شهوت‌آلودش می‌گفت بازهم مثل عروس دهاتی‌ها شدی! و من اگر در خیابان نبودیم می‌بوسیدمش.

چند پسر و دختر آدم برفی درست می‌کردند. انگار یک استاندارد مخصوص برای همه آدم برفی‌ها وجود داشت: چاق ِکون گلابی با دماغی از هویج. پسری سگش را آورده بود هواخوری و آن طرف تر یک پیکان سفید در برف گیر کرده بود و بالا نمی‌رفت. سه مرد افغانی عرق ریزان هلش می‌دادند. راننده هم یک پایش در ماشین، دیگری در برف، زور می‌زد. یک زن‌چادری هم عقب ماشین نشسته بود. رانندهء شاکی، زن چادری را از ماشین پیاده کرد. زن جوان که حامله بود کناری ایستاد و افغانی ها ماشین را هل دادند. ماشین آرام آرام براه افتاد. پنجاه متری که فاصله گرفت گاز داد و دور شد. افغانی ها و زن چادری هاج و واج همدیگر را نگاه کردند. بعد، هر چهار نفر که به نظر می‌رسید با هم نسبتی دارند، خلاف جهت پیکان و هم جهت با من براهشان ادامه دادند. من اینطرف خیابان و آنها آنطرف. زن ساکت و سربزیر بود و با قدمهای کوتاه حرکت می‌کرد. یکی که مسن تر بود شانه ‌به شانه‌اش راه می‌رفت و آن دونفر آوازخوانان جلوتر. سر خیابان علامه که رسیدم، یک وانت لندکروز نیروی انتظامی جلویشان پیچید. من که چند گیلاس شراب نوشیده بودم و لپهایم سُرختر از عروس دهاتی‌ها بود، سرم را پایین انداختم و از خیابان علامه پایین رفتم. چند لحظه بعد ماشین نیروی انتظامی از کنارم رد شد. پشت وانت، یک سرباز وظیفه، سه مرد افغانی و یک زن چادری نشسته بودند. سعادت آباد سفید سفید بود. بچه‌ها برف بازی می‌کردند و همه جا پر بود از آدم برفی‌های چاقِ کون گلابی با دماغی از هویج.


از همین وبلاگ:

درود بر سياستمداران


posted by Nightly | 2:36 AM


Friday, May 04, 2007  

افغانی: وارث ویرانی





التهابات ژنتیکی - کلاغ سیاه همسایه سابق ما

غیرخودی: عکسهایی از کارگران افغان در ایران- بی‌بی‌سی فارسی

فاشیسم ایرانی قربانی می‌گیرد:
...یک جوان 21 ساله افغان توسط نیروهای امنیتی ایران به قتل رسید
- بنگاه خبرپراکنی کلنگ

مرگ کارگر افغان 'در اثر ضرب و شتم توسط پلیس ایران- بی‌بی‌سی فارسی

posted by Nightly | 5:02 PM


Wednesday, May 02, 2007  

فاشیسم به سبک ایرانی

اگر روزی یک مو از سر یک ایرانی با "روح سرکش آریاییش" در فلان‌جای عالم کم شود،‌ خشتک اینترنت را روی سرش می‌کشیم، پتیشن سر نیزه می‌کنیم و موتورهای جستجو را با بمباران با خاک یکسان می‌کنیم. شعر و ادبیاتمان قلمبه می‌شود و پست کلنیالمان ورم می‌کند. اما پنجاه هزار "مهاجر غیرقانونی" را "جمع آوری" می‌کنند، جیک‌مان در نمی‌آید. وزیر کشور خبر از "اخراج" آنها می‌دهد، ککمان هم نمی‌گزد.







دستگیری و اخراج مهاجرین افغانی (عکس- فارس نیوز)
جمع آوری پنجاه هزار مهاجر غيرمجاز در ايران( نمی‌دانم چرا بی‌بی‌سی جمع‌آوری و غیرمجاز را توی گیومه نگذاشته؟ با این همه یکی از معدود سایتهای فارسی هستند که مسائل مهاجران افغانی را خوب پوشش می‌دهند.)‌

مرتبط از همین وبلاگ:

افغاني: وارث ويراني

يك نظر

نامه محسن مخملباف به کوفی‌عنان


posted by Nightly | 7:24 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License