شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Saturday, June 28, 2003  

مشكل بلاگ اسپات

ظاهرا سيستم اديت در وبلاگهاي بلاگ اسپات تغيير كرد. اين تغيير باعث ايجاد مشكلاتي شد كه با راهنمايي بهترين خانوم سوسكه دنيا : سوسكي عزيز حل شد.

تنها مشكل اين است كه نوشته هاي فارسي در اديتور بلاگ اسپات، از چپ به راست نوشته مي شوند و همينطور نوشتن متن انگليسي در ميان نوشته هاي فارسي امكان پذير نيست. بهرحال اميدوارم مشكل تايپ فارسي و همينطور سيستم نظرخواهي وبلاگم برطرف شده باشد. راستي، ممكن هست بزودي چهره وبلاگم تغيير كند.

كساني كه در تنظيم سيستم جديد بلاگر مشكل دارند به وبلاگ آبنوس مراجعه كنند...

در آينده نزديك در همين وبلاگ:

يك- مصاحبه با علي راقد - روزنامه نگار و نويسنده الجزايري در مورد وضعيت مطبوعات در كشورش ( روزنامه نگاران ششلول بند!)

دو- مصاحبه با چند روزنامه نگار-نويسنده صاحب نام هلندي در ارتباط با وضعيت ايران و خاطرات سفرشان به ايران

سه - چند جوان هلندي در گفتگويي با نويسنده اين وبلاگ، از زندگي و آرزوهايشان مي گويند، از شناختشان نسبت به ايران صحبت مي كنند

چهار- عكس هايي از يك فتوژورناليست عراقي

زمان دقيق انتشار اين گفتگوها بستگي به مشغوليتهاي كاري و شخصيم دارد.

پ.ن- علتن هب يان طخ رعبي هك ما اب نا افسري نمي ونسيم. صادق هدايت يباچره تراس گي متف!

posted by Nightly | 2:40 PM


Wednesday, June 25, 2003  

امروز چند ساله شدم؟

پدر و مادرم به ازدواج سنتي اعتقاد نداشتند. از مراسم خواستگاري، شيربها، جهيزيه، سفره عقد و آخوند سر سفره، خبري نبود. پدر، مادر را از پدربزرگم نخريد. مادر، مستقل بود و تحصيلكرده و اجازه اش دست خودش. عشق، مشروعيت وصل آنها بود. به محضري رفتند و بعد عشقشان را ساده اما صميمانه، با دوستان گرمابه و گلستان جشن گرفتند. از آن جشن عكسي ندارند ( آن روزها سياسي ها عكس نمي گرفتند، ساواك - به ولايت مطلقه محمدرضا آريا مهر- سر مهرباني با دگرانديشان نداشت.)

تصاوير اين جشن ساده و عاشقانه را مي توانم در ذهنم مجسم كنم. مادرم يك لباس ساده پوشيده، موهاي بلندي دارد. عاشق، زيبا و مثل هميشه مهربان و پر لبخند است. پدرم هم كنار مادرم نشسته و عشق از چشمانش مي بارد. دو طرف پدر و مادرم همه دوستان دور يك ميز ده نفره دايره زده، آواز مي خوانند.. عجب روز زمستاني گرمي است.

فرزند گرما هستم. در يكي از نخستين روزهاي اولين ماه تابستان بدنيا آمدم. امروز چند ساله شدم؟ چقدر زود گذشت اين چند هزار سال...

posted by Nightly | 10:33 AM


Monday, June 23, 2003  

تهوع

از دريچه بالاي سقف، وارد اتوبوس شدم و روي پشتي يك صندلي نشستم. اتوبوس خالي بود و صداي آواز راننده مي آمد. خودم را پشت سرش رساندم، مرا نديد. همانطور كه آواز مي خواند، يك دستش روي فرمان اتوبوس بود و با دست ديگر، بين پاهايش را مي خاراند. حالم بهم خورد و رفتم كنار در عقبي اتوبوس روي سطل آشغال نشستم. از سطل بوي خوبي مي آمد...

اتوبوس در اولين ايستگاه توقف كرد و دو پسر جوان سوار شدند. با راننده خوش و بشي كردند، كارت دانشجوييشان را نشان دادند و روي صندليهاي دوتايي رديف سوم، كنار هم نشستند. خودم را بالاي سر آنها رساندم. گرم صحبت بودند و مرا نديدند.
پسر اولي : ديشب مست مست بودم، يازده تا آبجو خوردم. خيلي حال داد، چه دختراي باحالي توي ديسكو بودن. از يكيشون لب گرفتم.
پسر دومي: بعدش باهاش خوابيدي؟
پسر اولي : نه، اينقدر مست بودم كه نفهميدم كي و چطور برگشتم خونه. داشتم از شاش مي تركيدم. كليد برق توالت رو كه زدم، لامپ سوخت. فقط اينو يادمه و اينكه شاشيدم و بعدش خوابم برد. صبح كه بيدار شدم، بوي شاش همه جا پيچيده بود، رفتم در توالت رو باز كردم، ديدم كه ديشب بدون اينكه درپوش توالت فرنگي رو باز كنم، همون رو شاشيده بودم و شاش پاشيده بود روي كف توالت و شلوارم و ...

نزديك بود دچار تهوع شوم. سريع برگشتم روي سطل آشغال كه اتوبوس توقف كرد و سه دختر سوار شدند، بليطشان را نشان راننده دادند و روي صندلي رديف يكي مانده به آخر نشستند. يكيشان آدامس مي جويد، آن يكي خيلي گرفته بود و از اسهالش مي گفت. يكي ديگر هم از دوست پسرش تعريف مي كرد كه به خواهر كوچكترش تجاوز كرده بود. بعدش هم آدامس دختر اولي را از او گرفت و جويد. تلفن دختر اسهالي زنگ زد، به دوست پسرش گفت كه سرحال و عالي است و توي ماشين مادرش نشسته و دارند به خانه برمي گردند. تلفن كه قطع شد، هر سه خنديدند. دختر سومي، آدامسش را پرت كرد سمت من، جاخالي دادم و افتاد توي سطل آشغال. شكم دومي سر و صدا مي كرد و به خودش مي پيچيد. اولي و سومي، خنديدند و دماغشان را گرفتند. يكي از پسرها، برايشان چشمك زد، دختر اسهالي لبخند زد و پشت چشم نازك كرد.

باز هم حالت تهوع. از سطل آشغال بيرون آمدم و از بالاي سر دو پسر رد شدم. پسر هنوز از ماجراي شاش كردن روي درپوش توالت فرنگي مي گفت، راننده با خودش زمزمه مي كرد و لاي پاهايش را مي خاراند... از دريچه بالاي سقف اتوبوس بيرون رفتم و وارد يك آپارتمان شدم.
از پنجره طبقه اول داخل شدم. يك مرد جوان با زني مشغول سكس بود. زني كه تصويرش در قاب عكس كنار تخت بود، و زني كه روي تخت، زير مرد دراز كشيده بود يكي نبودند. مرد مي گفت : دوستت دارم، دوستت دارم و زن ناله مي كرد. ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد...

از پنجره خارج شدم و از سوراخ هواكش به طبقه اول رفتم. پدربزرگي، نوه اش را روي پاهايش نشانده بود و برايش كتاب مي خواند. مادربزرگ در آشپزخانه غذا مي پخت. در سطل آشغال بسته بود و هيچ ميوه اي هم روي كابينت آشپزخانه يا در سالن نبود. داشتم از گشنگي ضعف مي رفتم. دخترك روي پاهاي پدربزرگ بالا و پايين مي پريد و شعر مي خواند ، موهاي طلايي بلندش روي صورتش مي ريخت، پدر بزرگ هم با دست موهايش را كنار مي زد، او را مي بوسيد و مي خنديد. رفتم روبرويشان روي ميز نشستم. فكر كردم بروم طرف قندان. دختر كوچولو يازده يا دوازده ساله بود. به قندان نزديك شدم. دخترك جيغ كشيد و از روي پاي پدربزرگ پريد پايين. شلوار پيرمرد، كنار زيپ، قلمبه شده بود. مادربزرگ به اتاق برگشت. گريه ام گرفته بود. دخترك وحشت كرده بود و درست نمي فهميد كه از چه چيزي ترسيده. مي خواستم فرياد بزنم و به مادربزرگ بگويم. ولي نه مرا مي ديد و نه صدايم را مي شنيد. قندان و گرسنگي را فراموش كردم و به طرف صورت پيرمرد رفتم. مرا ديد و با دستش به من حمله كرد. جاخالي دادم و رفتم روي مبل نشستم. چهار چشمي مراقبش بودم كه اگر نزديك شد، فرار كنم. پيرمرد ساكت ايستاده بود و نگاهم مي كرد. دخترك مي خنديد و مادربزرگ، با يك مگس كش بزرگ مرا كشت.

posted by Nightly | 6:13 PM


Wednesday, June 18, 2003  

آبجوي عصرانه

بعد از يك روز كاري نفس گير، آنا ماري و من به كافه اي مي رويم تا گلويي تازه كنيم. او، دختر هلندي سي ساله اي است كه مدتهاست با رسانه هاي تصويري همكاري مي كند. نه زيباست و نه زشت: مو بور، قد بلند و شاد، مثل اكثر دخترهاي هلندي.

صندلي هاي حصيري را بيرون كافه، دور ميزهاي گردي از همان جنس چيده اند و پير و جوان، مشغول نوشيدن و لذت از آفتاب كمياب اروپا هستند. گپ ما، طبق معمول با صحبت از اوضاع ايران شروع مي شود. از ناآرامي هاي تهران و شهرستانها برايش مي گويم، هرچند كه مي دانم تمام رويدادهاي خاورميانه را بطور جدي دنبال مي كند. كمي هم راجع به حقوق زنان در ايران حرف مي زنيم و آدرس سايت زنان ايران را برايش يادداشت مي كنم. با اروپايي ها در ساعات غيراداري نمي شود زياد در مورد سياست حرف زد، آنا ماري خيلي زود مسير بحث را عوض مي كند:

- تو كه تنها زندگي مي كني، چرا حيوون خانگي نيگر نمي داري؟
- آخه طبق مقررات آپارتمان نمي شه. ضمنا" حوصله ش رو هم ندارم!
- حيوون به خونه ت گرما مي ده، از تنهائي درت مياره. من يه پيشي ملوس دارم، خيلي مامانيه. وقتي برميگردم خونه و روي مبل دراز ميشم،‌ مي پره روي شكمم. منم موهاش رو ناز مي كنم. وقتي هم گريه مي كنم، سرش رو مي ذاره روي شونه م، كنار گوشم و اشكهام رو ليس ميزنه.
- تو كه تنها نيستي! گربه رو براي چي مي خواي؟
- گرمايي كه گربه بهم مي ده يه جور ديگه هست.
- يعني گرماي گربه ت از شوهرت بيشتره؟ وقتي گريه مي كني، شوهرت......
- امون از دست تو! مي خواي منو هم مصاحبه كني؟ ( مي خندد)

به گازهاي توي ليوان آبجو زل مي زنم. از ته ليوان شنا مي كنند و بالا مي آيند، كف مي شوند و خودشان را به هواي آزاد مي رسانند. ياد ايران مي افتم. آنا، دست چپش را زير چانه اش مي گذارد. با دست راست، قاشق بلوري توي ليوان آبجويش را روي پَر ليمو فشار مي دهد و مي گويد:
- شوهرم هم آبجوي معمولي مي خوره. اما من آبجوي سفيد اونهم فقط با ليمو دوست دارم
- اي كاش ايران هم قاشق بلوري داشت كه مي شد باهاش ليمو رو فشار داد و طعم آبجو رو ملايم تر كرد.
- اونجا مگه قاشق بلوري نيست؟ راستي، آبجو هم كه ممنوعه؟
- آره.. ولي فشار ملايم با يك قاشق ظريف، خيلي براي ايران لازمه.. هم طعم آبجو به كمك ليمو و فشار قاشق لطيف ميشه، هم گازها خودشون رو به هوا مي رسونن..
- چي چي؟ تو حالت خوبه؟ ( چشمهايش گرد شد)
- آره بابا، خوبم. ببين چقدر اون پسر و دختر با خيال راحت مي خندن، انگار هيچ غمي توي زندگيشون ندارن.
- خيلي وقته از دوست دخترت جدا شدي؟ چرا دوست دختر جديد نمي گيري؟
- آره، شش ماهي ميشه. گرفتني نيست، بايد پيش بياد...
- درسته، ولي خب.. به نظر من...
تلفنش زنگ مي زند. شوهر و گربه اش سرخيابان، در ماشين منتظر او هستند. فردا براي تهيه يك فيلم مستند به آمريكا مي رود. به رسم هلندي ها سه بار صورت هم را مي بوسيم. پول يك ليوان آبجوي سفيد را روي ميز مي گذارد، خداحافظي مي كند و مي رود. گارسون كافه انگار كه كشيك مي كشيده، بالاي سرم ظاهر مي شود‌:
- چيز ديگري لازم نداريد؟
- چرا.. لطفا" يك قاشق ظريف بلوري با يك پَر ليمو

posted by Nightly | 9:03 PM
 

يك نامه به روزگار

دوست مهربانم - آذر و آينه اش - در وبلاگش نامه اي خواندني خطاب به من و البته خيلي از دوستان نوشتند:

<< يادداشت روز دوشنبه ات، درد دل من هم هست. [...] من اينطور برداشت ميكنم كه دعوت به تظاهر شدم، تظاهر به اين معني كه از دور شعار بدهم و تشويق كنم. از تو چه پنهان با وبلاگنويساني آشنا شدم كه ازينراه شهرتي به هم رسانده اند،‌ در وبلاگ شعر و شعار و سرودچريكي ميگذارند اما بيرون از وبلاگ فقط يك شهروند آمريكاي شمالي هستند، در زندگيشان هيچ خبري ازينها نيست. من هم البته يك شهروند آمريكاي شمالي هستم كه درانزواي آپارتمانم در مركز تورنتو نشسته ام پشت كامپيوتر، اما نميتوانم طوري بنويسم كه انگار در قلب جنبش دانشجويي هستم. [...] براي اينكه بد فهمي پيش نيايد بايد توضيح بدهم كه از ديد من خبر رساني از مهمترين عوامل كمك به جنبش دانشجويست. >>
متن كامل نامه را با هم از از اينجا بخوانيم..

posted by Nightly | 12:24 AM


Monday, June 16, 2003  

درد و دل با خواننده ها

هيچ كس عزيز در نظرخواهي يادداشت قبلي ام نوشت:
<< داري براي ادم هاي اون ور دنيا غصه مي خوري ؟ حيف که اينجا نيستي ببيني دارن همه مونو زير مشت و لگد و باتوم له ميکنن .اصلا تو اين چند روز به خبر هاي ايران گوش دادي ؟ مي دوني اينجا چه خبره ؟ اون ترسوهايي که از اين سرزمين لعنتي آفتابي فرار کردن حقشونه که تو همون ارد[و]گاه ها بپوسن . هر چند ما هم که داريم براي گرفتن حقمون فرياد ميزنيم و کتک مي خورين[مي خوريم] حالمون بهتر از اونا نيست. >>

چندين بار نوشته هاي لطيف و شخصي "هيچ كس" را در وبلاگش خوانده بودم. اينبار هم سري زدم، باز هم همانقدر لطيف و انساني نوشته بود. نوشته را با كامنتي كه اينجا زير يادداشتم ( اروپا: هپروت پناهندگان؟!) گذاشته بود، مقايسه كردم. راستش كمي عجيب بود و همانجا هم برايش نوشتم.

چرا عجيب بود؟براي اينكه باعث شد اين سوالها را از خودم بپرسم: دختري كه با اين همه لطافت از عشق و زيبايي عشق مي نويسد و از گريه هاي عاشقانه-مخفيانه زير پتو مي گويد، چطور راضي به پوسيدن پناهندگان در اردوگاهها مي شود؟ چرا به من اين اجازه را نمي دهد كه عاشق همه انسانها از هر مليتي و در هر كشوري باشم؟چرا "هيچ كس"، اينقدر از من عصباني هست؟ شايد انتظارش از من اين باشد كه اينجا (در اين وبلاگ) از نا آرامي هاي تهران بنويسم؟ پس چرا خودش اصلا" چيزي در اين باره ننوشته؟ از كجا مي داند كه در اين مورد ننوشته ام؟

براي بعضي از خواننده هاي عزيزم مي نويسم: ( نه براي "هيچكس" نازنين كه مي دانم با شور جواني نوشت و من هم به سن و سال او هستم و شوري در سر دارم)

مگر نديديد كه آن بالا نوشتم : شب نوشت هاي يك عاشق عاقل؟ مگر نمي دانيد كه عاشقم؟ نكند يادتان رفته كه عشق مرز ندارد و چهارديواري نمي شناسد؟ برايتان ننوشتم كه از ديد من انسانها، انسانند و عاشق همه شان هستم؟ لاي سطرهايم نخوانديد كه انسانها اگر دانشجو، فوتباليست، سينا مطلبي، آرمين همجنسگرا، پناهنده، نويسنده،‌ نجار، فاحشه يا جنايتكار هم باشند، باز هم انسانند؟ برادر آفريقايي من را نمي شناسيد؟ خاله ام كه "امشب در سر شوري دارم" مي خواند را يادتان رفته؟ بگذاريد بگويم: به نظر من، بازداشت سينا مطلبي همانقدر غيرانساني و كثيف هست كه بازداشت و شكنجه همجنسگرايان. يك فاحشه به عنوان يك انسان همانقدر حق شهروندي دارد كه سيمين دانشور مادر قصه گوي ما. نقض حقوق بشر هميشه، همه جا و در رابطه با همه كس محكوم است. چه روزنامه نگار باشد و چه زني كه بخاطر زنا سنگسار مي شود. به همان اندازه به نقض حقوق بشر در قانون مجازات اسلامي اعتراض مي كنم كه به نقض حقوق بشر در ماده ششم- بند دوم اساسنامه انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران ( ماده ششم= "شرايط عضويت در انجمن صنفي" - بند دوم= متدين به يكي از اديان رسمي كشور)

آخر اينكه: لطفا" برايم موضوع انشاء تعيين نكنيد! بگذاريد شب نوشت هايم، "شب نوشت" باقي بمانند و وبلاگم، يك وبلاگ. نام اين وبلاگ اين است : شب بود، ماه پشت ابر بود... قرار نيست ماه را از پشت ابر بيرون بياورم. من نه مصلح اجتماعي هستم و نه سياستمدار. "عاشق" بودنم را بپذيريد و اجازه دهيد سعي كنم همزمان "عاقل" هم باشم.

پ.ن- يكي از خواننده ها كه نيمه شبها (به وقت ايران) از بيمارستان شهيد ... تهران به اينجا سر مي زد، مدتي هست كه پيدايش نيست تا حالا هم نه نظر نوشته و نه ايميل داده. اميدوارم سلامت باشد، دلم براي ديدن IP اش تنگ شده... :(

posted by Nightly | 7:48 PM


Friday, June 13, 2003  

اروپا: هپروت پناهندگان!؟

اين روزها، مشغول يك كار تلويزيوني هستم. در مراحل اوليه كار(تحقيق) بقدري سياهي، تباهي، بدبختي و نقض حقوق بشر را در قلب كوچك اروپا - هلند- ديدم كه نفسم به شمارش افتاد. انسانهاي زيادي از ايراني، ارمني، اوكرايني، چيني و افغان گرفته تا ساكنان تيره پوست قاره آفريقا بهترين سالهاي عمر را بدون هيچ اميدي در كمپهاي پناهندگي سپري مي كنند. كمپهايي كه امكانات زندگي در آنها، به مراتب ابتدايي تر از زندانهاي انفرادي هلند است. زندگي شخصي، تنهايي و خلوت معنايي ندارد، كسي حتي براي يك دقيقه تنها نيست. يك شراكت و كمونيسم اجباري، شامل حال گروهي از ساكنان اروپا (بخوانيد پناهجويان) شده است. هم اتاقي، براي بيشتر ساكنان كمپها يك كابوس و زندگي معمولي ما - بيرون اين ديوارها- برايشان يك آرزوي دست نيافتني است. پسر دانشجوي پزشكي ايراني با يك رجاله ء معتاد و عربده كش هم اتاق است. دختر باكره عرب، با يك فاحشه تمام عيار روس زير يك سقف مي خوابد و زن، همانجا جلوي چشم دختر، تن خود را به پانزده يورو مي فروشد.
پناهنده ها اجازه كار ندارند، و از تمام حقوق اجتماعي محرومند. جامعه هلند آنها را به چشم اشغالگر مي بيند و تنفر از چشمان شهروندان اروپايي بر چهره زخم خورده پناهندگان تف مي شود. "COA" (ارگان اسكان پناهندگان در اردوگاههاي پناهندگي) با ديكتاتوري و بدون هيچ كنترل، هر آنچه كه مي خواهد بر سر پناهندگان مي آورد و روز به روز عرصه را بر اين "ترك ديار گفتگان" (بقول ژان پل سارتر) تنگ تر مي كند. يكي از دوستان هلندي كه دبير سرويس خارجي يكي از معروفترين روزنامه هاي اين كشور است، مي گويد: "كمپ براي اخراج پناهنده ها ساخته شده، نه براي زندگي و آرامش آنان. فلسفه ايجاد كمپ، پشيمان كردن پناهجو از ادامه زندگي در كشوري است كه از آن درخواست پناهندگي كرده است. اين سيستم پناهنده را مايوس، افسرده و ناتوان مي كند تا اينكه سرانجام با ميل خود به كشورش باز گردد. دليل طراحي اين سيستم، وجود موانع قانوني بين المللي براي اخراج بي دليل پناهجويان است. اروپا با احداث اردوگاههاي پناهندگاني، حقوق بشر و مفهوم آن را ريشخند مي كند."
اكثر پناهجويان هيچ ارتباطي با دنيا خارج از كمپ ندارند،‌ انگار كه در جزيره ي فيلم "پاييون" زنداني هستند. سليمان، پناهنده آفريقايي، مي گويد: " در هلند شانزده ميليون نفر زندگي مي كنند اما من حتي يك دوست هم بين اين شانزده ميليون نفر ندارم! با اينكه انگليسي بلد هستند، نمي خواهند با ما حرف بزنند.." اردوگاههاي پناهندگي، زندانهايي هستند با ميله ها و سيم خارداهاي نامرئي. در اين زندانها، امكانات و سرويسهاي پزشكي، آموزش زبان و ... افتضاح است. بزرگترين تفريح شكيب - پناهنده افغاني- گوش كردن به راديو BBC است. فريد، پناهجوي ايراني را به ديسكوي شهر مجاور كمپ، راه نمي دهند و پول كافي براي رفتن به باشگاه ورزشي ندارد. هم اتاقي هايش حشيش، ماري جوآنا و ترياك - اگر گيرشان بيايد يا پولش را داشته باشند- مي كشند و تا كارشان تمام شود، فريد بايد از ساختمان بيرون رود و قدم بزند. پدرش استاد دانشگاه و عضو هيئت علمي يكي از دانشگاههاي تهران است و در ايران، هرگز مواد مخدر را نديده بود. ديروز حميد آقا ( سي و هشت ساله -ايراني) سرش را بر شانه هايم گذاشت و با صداي بلند گريه كرد. خانه، زندگي و هرچه داشته فروخته است تا با همسر و سه فرزندش به اروپا بيايد. چهارده ميليون تومان به يك قاچاقچي پول داده تا آنها را به اينجا برساند. بعد از چهارسال و نيم در انتظار اقامت نشستن، جواب منفي نهائي را از دادگاه گرفته و بايد همين روزها كمپ را ترك كنند. حميد كسي را در اروپا نمي شناسد، پول براي بازگشت و اميد براي ماندن ندارد. او در اين چهارسال، دچار ناراحتي شديد اعصاب و روان شده و به مدت شش ماه در يك بيمارستان، روان درماني مي شد. مي گويد: قرصهايي مي خورم كه مثل بمب قوي هستن، اصلا نمي فهمي زنده اي يا مرده اي. خانومم ميگه، وقتي قرصه رو ميندازم بالا، ميرم توي هپروپ. آره داداش، هپروت! " بدون اجازه قانوني اقامت در اروپا، از همه حقوق ابتدايي يك انسان، محروم هستي. حميد مي گويد: ما در ايران شهروند درجه دو بوديم، اينجا پناهنده شديم و درجه سه شديم، حالا هم كه اخراج شديم و انگار ديگه اصلا" وجود نداريم. شايد هم اين زندگي همه ش خواب باشه..."
خيسي اشكهاي حميد هنوز روي شانه هايم است، خواب نبود...

posted by Nightly | 11:52 PM


Thursday, June 12, 2003  

سكس!

خانمها يا آقايان زيادي از طريق جستجوي كلمات سكسي در اينترنت، به بلاگم آمده اند. تعدادي از اين كلمات را اينجا مي آورم:

سكسي، ناله هاي زن، دستش سينه اش،‌ شب سكسي، كون، كون گنده، سكسي شيراز، همجنسگرا، درمان همجنسگرايي، تغيير جنسيت، ايران همجنسگرا، همجنسگرا و ازدواج، عاشق سكسي، سكسي فريبا، سكسي اوا خواهر، بيماري همجنسگرايي، يك شب سكسي با كاترين، شب سكسي بهار، فاحشه سكسي،..........

پ.ن- سيستم نظرخواهي را خودم حذف نكردم، ظاهرا" اشكال پيدا كرده..

posted by Nightly | 10:50 PM


Sunday, June 08, 2003  

هلوهاي اروپا بدمزه مي باشد!

ما هلو را خيلي دوست مي داريم. فصل بهار ايران، هلو دارد. هلوهاي آبدار دارد. اينجا اروپا مي باشد. بابا ديروز چهار دانه هلو خريده بود. هلو در اروپا خيلي گران مي باشد. مادرمان در ايران يك خياط بود. پدرمان يك باباي مدرسه بود. با يك جاروي بلند مدرسه را تميز مي نموده است. باباي ما مهربان بود اما خيلي بدهكار مي بوده است. او خانه‌ء ما را فروخته است و ما را يواشكي از چشم طلبكاران به خارج آورده است. در خارج، باران زياد است. مردم پولدار مي باشند. همه اشان خندان مي باشند. اما ما را كه در فروشگاه مي بينند اخمو مي باشند. اينجا، زنها لباس لختي مي پوشند. آنها بي حيا مي باشند. تلويزيون هلند، آخوند ندارد. “ديم ديري ري رام رام” دارد. ما پناهنده هستيم. من حسن هستم. سيزده سال سن دارم. آبجي ام طاهره خانم، بيست سال دارد. موهاي طاهره بلند مي باشد. او لاك مي زند و ابروهايش را بر مي دارد. طاهره قرتي مي باشد. داداش ياسر هنوز در ايران است. او سرباز مي باشد.

مادر مي گفته است كه خارج خوب نمي باشد. پدر مي گفته است: "در خارج عرق سگي ارزان مي باشد. حسن و طاهره ، در خارج آينده خوبي مي دارند. خارج كنكور ندارد. در ايران كسي خواستگار طاهره، نمي باشد چون او دختر يك فراش مدرسه مي باشد." در خارج كسي نمي داند بابا چه كاره مي بوده باشد . بابا گفته نمود كه من در ايران كارمند آمرزش در پرورش منطقه شهر ري مي بودم. سياست بودم. اعدام مي بودم.

خانه ما در اروپا، يك كمپ است. شش اتاق است و در هر اتاق، دو نفر است. در اتاق كمپ هيچ چيز نيست. دو تخت است و يك كمد است. پدر و مادر در يك اتاق و من و طاهره در يك اتاق مي باشيم. ديوار اتاق، نازك مي باشد. صداي پدر و مادر در نصفه شب، از آن اتاق بغلي مي آيد. مادر مي گويد : نكن اصغر آقا، حوصله ندارم! بعدش صدايي مثل كتك كاري مي آيد و تخت جير جير مي نمايد. آنگاه، طاهره گوشش را مي گيرد و هم مي خندد و هم گريه مي نمايد. بعدش صداي خور خور بابا مي آيد و مادر نفرين مي نمايد و به حمام مي رود.

ما جواب نداريم. جواب خوب است. هركه جواب دارد عشق دنيا را مي نمايد. بابا جواب منفي دارد. او بيكار مي باشد. هلند به ما مي گويد برويد به كشورتان گورتان را گم بنماييد. ما نمي نمائيم. فقط بنده ( يعني حسن آقاي گل گلاب) به مدرسه مي رويم. بقيه در خانه مي مانند. طاهره بيست سال مي دارد. هركس منفي مي دارد، مدرسه نمي دارد و آنجايش به مدرسه رفتن ما بسيار زياد مي سوزد. بابا بسيار بسيار سيگار مي كشد. مادر نفرين مي نمايد. هم به آخوند نفرين مي كند هم به هلند كه به ما منفي داد. ما بسيار بدبخت مي باشيم. پول نداريم و اسباب بازي نداريم. كمپ ما بو مي دهد. بوي بد مي دهد. بوي مستراح مي دهد. همسايه ها دعوا مي كنند. فحش هاي بد بد مي دهند.

ديروز يك پسر ايراني كه جواب دارد، خانه هم دارد، پول هم دارد، زبان هم بلد است، به خواهر ما گفت : تو مثل هلوي پوست كنده مي ماني. تو هلو هستي و در گلو هستي. اگر ايران بود، بابا پسر را كتك مي زد. اما اينجا كتك بزني، منفي مي گيري. ترك خاك مي گيري. تازه، اين پسر جواب دارد. هركس جواب دارد، كتك ندارد. بابا به پسر گفت: اگر مي خواهي طاهره زنت بشود بايد عقد كني. بابا طاهره را دوست مي دارد. طاهره جواب ندارد اما پسر دارد. طاهره بايد هلو شود. بايد “بپر تو گلو” شود تا به مدرسه برود و ديگر آنجايش نسوزد كه ما به مدرسه مي رويم.

ما دلمان براي ديگر دانش آموزان دبستان تنگ مي باشد. اين نامه را نوشتيم تا دانش آموزان خوب دبستان هاي ايران، به هلند نيايند. هلو هاي اينجا مثل پاك كن بد مزه مي باشد.

حسن آقا سيزده ساله از هلند – دانش آموز سابق دبستان دولتي شهيد فهميده

posted by Nightly | 9:15 PM


Saturday, June 07, 2003  

پسر : من به ازدواج اعتقاد ندارم.
دختر: اينقدرها هم اوريجينال نيستي.

posted by Nightly | 12:41 PM
 

كق ينر
از سه شنبه تا دوهفته بعدش، يك قرن فاصله هست. شايد توي اين مدت فقط اينجوري بنويسم، شايد غر بزنم، شايد گرم باشم و زياد بنويسم يا اينكه كم بنويسم، شايد هم ننويسم. بستگي داره. بستگي داره به فضا، به همكارها، به اون خانوم تپلي از كامرون، اون همكار الجزايري، اون يكي همكار هلندي، به دوربين دست اون يكي، به مونتاژ، به اتفاقهاي غيرقابل پيش بيني كه توي كار پيش مياد. آره.. از سه شنبه اين هفته تا دو هفته بعدش، يك قرن فاصله هست. هواي خودم رو دارم، شما هم هوام رو داشته باشين...

posted by Nightly | 12:23 PM
 

؟

يعني ميشه كاري از آب در بياد كه وقتي پناهنده ها توي اون اردوگاههاي سياه نشستن و دارن تماشاش مي كنن، بگن : "به به، مرسي، حرف دل ما رو زد! هركي بود دمش گرم!"

posted by Nightly | 3:10 AM


Wednesday, June 04, 2003  

چاپ شد

يك بسته پستي قهوه اي رنگ و خشن كه با ماژيك آبي پر رنگ اسم و آدرسم را رويش نوشته بودند، كنار راه پله ورودي آپارتمان به من سلام كرد. از ايران آمده بود، جواب سلامش را دادم. بغلش كردم و با خودم به خانه بردم.
اسم و آدرس فرستنده و دست خطش نا آشنا بود. پرسيدم : بمب كه نيست؟ با يك ژست دماغ بالا، گفت: چه مي دونم! گفتم : خوب بگو چيه ديگه؟ حرفي نزد. بسته پستي مغروري بود. كمي قدم زدم و سيگار كشيدم. بازش كردم و منفجر شد:

بهار نارنج، يك تكه سفال، عطر سكسي بهار شيراز، دود و غبار تهران، رطوبت شمال، خستگي كارگر افغان، تپه هاي باستاني هفت تپه، دژ اسپهد خورشيد، پل ورسك، سيگار بهمن، پتوي زندان، چكمه پيرمرد ماهيگير، ترس و اضطراب، دخترك گلفروش زير پل گيشا، گل قاصدك، راننده راهي پل مديريت، سردر دانشگاه تهران،‌ سومين عشق، چلوكباب سلطاني، پيژاماي مصدق، سيب گلاب دماوند، ستاره هاي كوير، رازنوي حسين عليزاده و يك دست نوشت كه هزار سال پيش زيرش نوشته بودند : چاپ شد.

posted by Nightly | 11:50 PM


Tuesday, June 03, 2003  

Idea


1- Email :

To :"** **" < roozgar@hotmail.com >

Rasti: yek nokteh: Aga badetoon nayad, ehsase khoudemon ra az khoundane in Mosahebeh begim: Hayne khoundan, in ehsas be adam dast mideh ke Mosahebeh konandeh haman pasokh dahandeh ast( yeki ba khoudesh mosahebeh mikone) Momkene eshtebah mikonim vali ehsase ma in ast.

2- Comment:

12:14PM | 2003-06-03 kamraan

aghay alireza in aghae ke ba name Mohamad chiz neveshte khode shab bood ast ke dare ba in karesh neshoon mide ke mokhalefin be inja ham rosookh kardand , shab bood na tanha in neveshte ha ra paak nemikone balke mikhad neshoon bede ke masalan yek neveshteye tasir gozar neveshte
email | www

posted by Nightly | 1:37 PM
 

برايم نوشت:

ايران كشوري عقب مانده با بافتي عميقاً قرون وسطايي است كه اكثريت عظيم (و شايد قريب به اتفاقِ) جمعيتش را پيشه ورانِ شهر و ده و كسبه و ديگر اقشار خرده بورژوازي تشكيل مي دهند. اين خيل عظيم را هم- به دليلِ آن كه معيشت آنان عمدتاً در رابطة تنگاتنگ با بازار و تجارت است- تجار بزرگ هدايت و رهبري مي كنند، زيرا بورژوازي صنعتي ايران هنوز بسيار كوچك، پراكنده و لرزان است و تازه همين موجود نحيف نيز، استخوانهايش در زير فشارهاي سياستهاي پوليِ حاكم و دلالان و قاچاقچيان كه عملاً عاملين سياستهايWTO هستند، دارد خرد مي شود. در هر حال، بورژوازي صنعتي ايران هنوز يك طبقه همچون يك طبقه نيست و انسجام و تشكل ندارد. بنابراين، عوامل و بنيادهاي يك دموكراسي بورژوايي هم در اين كشور پوسيده اصلاً وجود ندارد و اينكه چه گروهي در آن حاكم باشد، مسئله اي فرعي است، و بدين سان، فعلاً و شايد تا چندين دهه، عمدتاً تلاش ها و پيكارهاي بشريت مترقي در پيشرفتهاي علمي- صنعتي كه آرمان رهايي از جهل و فقر و بيعدالتي را در جهان مي شكوفاند، اميدي و بارقه اي است براي رهاييِ سرزميني. و اينجاست كه هيچ رنجي، حتي غم جانكاهِ غربت، هرگز نمي تواند كسي را كه در جستجوي مرواريد غلطان و مقاصد عالي است، از تكاپو و از رفتن باز دارد. عزيزم، اگر مقاصد عالي و آمال انساني براي آزادي ، پيشرفت و عدالت در جايي بتواند جولانگاه بيابد ، چه فرق مي كند كه آنجا ميهن است يا خارجِ ميهن.

posted by Nightly | 1:08 PM


Monday, June 02, 2003  

عنكبوت! ببين چقدر مرغ عشق قشنگه!

يك - چهار سال قبل، ايران- تهران :

آلاله، دختر مهربان و خوش قلمي بود. وقتي خبر بازداشتش را شنيدم، يكه خوردم، بور شدم. اما خوشبختانه اين بازداشت به درازا نكشيد و اين دوست خوب ما، پس از مدتي آزاد شد. بعدها خاطرات بازداشتش در زيرزمين يكي از بازداشتگاه ها را نوشت و بطور خصوصي براي دوستان نزديك ايميل كرد. آلاله در شش ايميلي كه براي ما نوشت، با قلم لطيف و زنانه اش، شرايط سخت زندگي چند دختر "ترانس سكشوال" را كه با او هم بند بودند، توصيف كرد. آنروزها در تهران، به آنها دختران پسرنما مي گفتند. دختراني كه اندام زنانه داشتند ولي باصطلاح (( تيپ پسرانه مي زدند)). دختراني كه آنها را در پياده روهاي ميان ميدان وليعصر تا چهارراه وليعصر، در پارك دانشجو، زير پل كريمخان و نقاط ديگر شهر، همه ما ديده بوديم و بارها با حس ترحم يا بي اعتنايي از كنارشان مي گذشتيم. نيروي انتظامي و چند نهاد نظامي رسمي و زير زميني ديگر، آنها را از سطح شهر جمع آوري مي كردند، به همراه ضرب و شتم، توهين و در مواردي شكنجه در بازداشتگاه هاي غيرقانوني نگاه مي داشتند. نوشته هاي آلاله، زخمي شد بر دلم، زخمي كهنه كه هراز گاهي سر باز مي كند.

دو - ابراهيم نبوي - تهران- زندان اوين، سلول انفرادي :

" گوش مي دهي. باز هم گوش مي دهي. صداي فريبا و كاترين مي آيد. فريبا آهنگ هاي حميرا را مي خواند و كاترين هميشه ناله مي كند :(( اي روزگار...)). اصرار دارند كه همديگر را فريبا و كاترين صدا بزنند. گاهي صدايشان را وقتي هواخوري مي آيند مي شنوم. فريبا مي گفت: مي ترسي! مرتيكه ء گنده! شيش تا مثل منو قورت مي دي. كاترين مي گفت: تو رو خدا شوخي نكن. فريبا مي گفت: نگاه كن چقدر مرغ عشق قشنگه. مرغ عشقه؟ كاترين گفت: آره. مرغ عشقه. فريبا مي گفت: يه بار شوهرم، نه نه، دوست پسرم دوتا مرغ عشق آورد تو خونه، يه ماه بعد يكي شون مرد، شايد سه هفته من گريه مي كردم. خيلي دلم سوخت.
فريبا و كاترين را ديروز ديدم. وقتي مي رفتم بازجويي. فريبا كاملا صورت زنانه داشت. با شلوار زرد و پيراهن قرمز و كاترين مردانه تر بود. اگرچه ريش نداشت، اما صورتش مردانه بود. مي گويد : مي آرن شون اينجا، دو سه ماه، گاهي شيش ماه، بعد مي رن. فايده نداره. خوب نمي شن. يكي اسمش فريباست، يكي كاترين. آدم هاي خوبي هستن، بيچاره ها! "
(سالن 6 : يادداشت هاي روزانه زندان- ابراهيم نبوي - تهران - نشر ني- 1380- صفحات 13 و 14)

سه - هلند، سه هفته قبل:

گزارشي از تلويزيون هلند پخش شد به نام: قاتل في سبيل الله. اين كار تصويري تكان دهنده، نگاهي داشت به قتل زنان خياباني در مشهد. سعيد حنايي، كه در رسانه ها مشهور به مرد عنكبوتي شد، به قتل شانزده زن فاحشه در مشهد اعتراف نمود و پس از محاكمه،اعدام شد. او در گفتگويي با رويا كريمي( روزنامه نگار) از خدمتش به اسلام و انقلاب گفت و اينكه اين قتلها را وظيفه خود به عنوان يك بسيجي مي دانسته است. مادر و همسر او، در همين گزارش‌ با تائيد قتلها مي گويند : ((سعيد‌، فساد را كشت، زن فاسد را كشت.)) پسر نوجوان سعيد، با غرور صحنه قتلها را در خانه اشان با ذكر جزئيات، براي دوربين توضيح مي دهد و اضافه مي كند : (( پس از انقلاب، امام خميني خانه اي ساخت. پدرم سوسكها و حشرات كثيف اين خانه را نابود كرد. به او افتخار مي كنم .))

تكان دهنده ترين بخش اين گزارش، مصاحبه اي است با فرزندان زنان فاحشه. دختركي نه ساله، با اشك از قتل مادرش مي گويد و اينكه مي خواهد در آينده روزنامه نگار شود و داستاني بنويسد : داستان قتل مادر.
در ادامه، با عده اي از بازاريان، همكاران سعيد حنايي و مردم مشهد مصاحبه مي شود. بسياري از مصاحبه شوندگان، سعيد حنايي – قاتل عنكبوتي مشهد- را يك قهرمان مي دانند:
((او فساد را از چهره شهر پاك كرد، زنان فاسد را به جهنم فرستاد. سعيد، سرباز اسلام است. شانزده زن خياباني را كه جوانان و مردان ما را اغفال مي كردند به هلاكت رساند. سعيد حنايي با ايثار و گذشتن از جانش، فحشا و منكر را ريشه كن كرد. اين زنان فاسق، بدانند كه پس از سعيد، سعيدهاي ديگري هم مي آيند!)) - نقل به مضمون

سعيدها، زيادند. در شهر ري، مشهد و كرمان، در جاي جاي ايران. سعيد، گاهي عنكبوتي مي شود و سراغ زنان خياباني مي رود، زماني “امامي” مي شود و گردن نويسندگان و روزنامه نگاران را مي فشارد. سعيد، زماني يك مردسالار است و با كمربند، به جان زنش مي افتد، زماني پدري مي شود كه دخترش را بجرم باكره نبودن زير مشت و لگد كبود مي كند. سعيد، همان جهل و خرافه ايست كه كاترين و فريبا را زندان مي كند، آلاله را بازداشت و هم بندانش را در خانواده، كوچه، مدرسه، خيابان و يا زيرزمين بازداشتگاه، شكنجه مي نمايد. سعيد، سالهاست كه در درون ماست. تا سعيد درون را نكشيم، حنايي ها و امامي ها آزادند تا كاترين، فريبا، آرمين يا آلاله را آزار دهند. حنايي و امامي، از كره مريخ نيامدند، يكي از ما بودند. يكي از ما بودند، يكي از ما ....

posted by Nightly | 10:57 PM


Sunday, June 01, 2003  

* * *

posted by Nightly | 2:45 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License